سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

شهریور و مهرماه ۱۴۰۰

سه شنبه ۱۳ مهر.عزیزم سلام به علت یه عالمه مشغله نتونستم برات بنویسم از چند ماه پیش باید برات تعریف کنم. ۲۰ مرداد بود که رفتیم بعد از مدتها به خاله زهرا سر بزنیم با اصرارشون همون شب راهی شمال شدیم البته اینم بگه که زمانی که بیمارستان بودی بهت قول داده بودم و واسه همین یکی دو ساعته وسیله برداشتیم و با خاله اینا ساعت ۱/۵ -۲ تو جاده بودیم.تو راه یکم اذیت شدی چون حالت تهوع داشتی و بعد از اینکه حالت بهم خورد بهتر شدی... نگم برات از اونجا که چقدر خوشحال بودی و بهت خوش گذشت چون هر روز عصر دریا بودی و توآب و همین باعث شد تا حدودی شنا کردن و یاد بگیری.رو آب می خوبیدی واسه خودت شیرجه میزدی و می تونستی با دست و پا زدن تو آب پیش بری.تو مدتی که ما...
8 مهر 1400

خرداد ۰۰

چهارشنبه ۲۶ خرداد.سلام عزیزم امیدوارم هر زمان که داری وبلاگت و می خونی بهترین حال و داشته باشی🙏. دختر قشنگم این ماه برات با ماههای گذشته تفاوت داشت به این دلیل که دو هفته ای با کسی که خیلی دوسش داری و از نظر خودت برات همبازیِ بودی.سه هفته ی پیش یعنی جمعه ۷خرداد با خاله زهرا و خاله فاطی اینا و آندیا شبانه به سمت نشتارود جایی که خاله زهرا خونه داره به راه افتادیم و نزدیک صبح رسیدیم،از همون موقع بی خوابی های شما دو تا شروع شد یعنی شب تا دیر وقت بیدار بودید و صبح هم نسبتا زود بیدار می شدید و تا روزی که برگردیم یعنی چهارشنبه ی هفته ی بعدش که فکر کنم ۱۹ خرداد بود همش به بازی گذشت.با اینکه بابا نیومده بود ولی هر وقت که تماس تصویری می گرفتم ،تا می د...
26 خرداد 1400

اردیبهشت ۰۰

پنج شنبه ۲ اردیبهشت☝️. پنج شنبه ۲۳ اردیبهشت.سلام دختر خوبم دوباره با کلی تاخیر اومدم🙈،عزیزم تولد ۸ سالگیت مبارک😍. اگه بدونی الانم چه ساعتیه که دارم برات می نویسم،🙄 ۵ صبح ،بی خواب شدم و دیدم بهترین زمان برای یادآوری روزهاییه که گذشت.اول از تولدت بگم که دوباره سورپرایز شدی چطوری؟ الان میگم... از چند روز قبل از تولدت داشتم فکر میکردم چطور غافلگیرت کنم با بابا مشورت کردم بابا گفت پنج شنبه بگیر چون تولدت روز یکشنبه بود و وسط هفته هردومون کلاس داشتیم و خسته می شدیم.برای همین از خیلی جلوتر همه کارا رو کردم تمام وسایل پذیرایی رو آماده کردم و قرار شد بریم باغ و هر کس دوست داشت و می تونست بیاد اونجا. نصفه نیمه👇😉 طبق معمول خاله فاطی و عمو که...
23 ارديبهشت 1400

فروردین ۱۴۰۰

دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۰. سلام عزیزم  یکسال دیگه هم آغاز شد و من بعد از گذشت ۱۶ روز تونستم بیام برات بنویسم؛که امسال سال موش و زمان تحویل سال روز شنبه ساعت یک و هفت دقیقه ی ظهر بود . تحویل سال در کنار مزار خاله بودیم و سفره ی هفت سین هم همونجا چیده شد.وقتی اونجا بودیم تازه فهمیدم که چقدر تعداد آدمهایی که تو سال گذشته عزیزشون و از دست دادن زیاد بوده چون آرامستان جای سوزن انداختن نبود و پر بود از سفره های هفت سین و گلهای رنگارنگی که سر مزارها گذاشته بودند. امسال هم به دلیل بیماری همچنان در خانه بودیم و جایی نرفتیم فقط هفته ی دوم تعطیلات خاله حمیده اومد خونمون تا برای مراسم چهلم خاله افسر تدارک ببینیم.رفتیم یه سالن بزرگ گرفتیم که همه بتونن ب...
16 فروردين 1400

اسفند۹۹

۹۹/۱۲/۲۵دوشنبه.سلام عزیز دلم امیدوارم دل کوچولوت بتونه درد دوری خاله ی مهربون و فراموش کنه😔. متاسفانه تو این ماه خاله افسر مهربون و که برای من یک مادر و برای تو مثل یک مادربزرگ بود و از دست دادیم و چه دردی از این بالاتر که یک مادر نتونه جلوی دختر کوچولوش تاب بیاره و گریه کنه.با اینکه همیشه تلاش کردم غم و غصه ی مامان و نبینی ولی امسال سال خوبی نداشتیم و برای دومین بار شاهد از دست دادن یکی دیگه از عزیزانم بودی.کسی که برای اولین بار تو رو تو آغوشم گذاشت و یاریم کرد تا بتونم بهت شیر بدم و تا دو هفته مثل پروانه دورمون چرخید و بهمون رسیدگی کرد 😢. خواهر مهربونی که مثل مادر کنارم بود بهم می گفت اگه نزدیکت بودم نمیذاشتم آب تو دلت تکون بخوره خدایا...
25 اسفند 1399

بهمن ۹۹

۱۳ بهمن و دوشنبه.سلام عزیزم الان که دارم می نویسم برات از دو هفته ی گذشته سه تا ازدندون  هات و کشیدی😷.چون دو هفته ی قبل چهارشنبه دقیقا روزی که کنفرانس داشتی و قرار بود مثل یه معلم تو کلاس آنلاین درس هدیه ها رو تدریس کنی از دندون درد گریه می کردی وقتی گفتم به خانم بگم کنسلش کنه گفتی نه انجام میدم و تحمل می کنم.خلاصه با تمام دردی که داشتی تدریس کردی و کم کم بی قراری ها شروع شد،چون خودم کلاس داشتم زنگ زدم بابا اومد بردت پیش دکتر شهرام تا کلاسم تموم شد به بابا زنگ زدم که ببینم چه خبر گفت بیا که ریشه ی دندون مونده و باید لثه باز بشه با کلی استرس اومدم که دیدم زیر دست دکتر داری ناله می کنی😯.بدترین لحظه ی عنر یه مادر زمانیه که بچه ش درد و مریضی داشت...
13 بهمن 1399

دی ۹۹

چهارشنبه ۴ دی ماه ۹۹ .سلام عزیزم فکر کنم برای اولین بار باشه که اینقدر مدت طولانی به وبلاگت سر نزدم و برات چیزی ثبت نکردم.😔 همش به دلیل مشغله ی زیاده وای که چه روزای سختی رو تا الان پشت سر گذاشتیم متاسفانه خاله زهره نزدیک به دو ماه پیش کرونا گرفت و بعد از دو بار بستری شدن بیمارستان الان یکم رو به بهبوده حدود ۱۰ روزی هم خونه ی ما بود و ما بهش با کمک خاله ها رسیدگی کردیم. از یه طرف کلاس من از یه طرف کلاس تو ،...از صبح که بیدار میشی وارد کلاس میشی تا ۱۱/۵ و بعد نوبت من میشه که وارد کلاس آنلاین بشم گاهی حسابی باهام همکاری می کنی و حتی ازم سر کلاسم پذیرایی هم می کنی گاهی هم مثل زمانی که خاله زهره اینجا بود سر ناسازگاری داری و تا می تونی من و میر...
3 دی 1399

شهریور ۹۹

۹۸/۶/۲۳ یک شنبه.سلام دخترم بیشتر از یک ماهه که نتونستم بیام اتفاقات زیادی تو این مدت افتاد که خیلی از نظر روحی ریختم به هم.متاسفانه زن دایی مهربون و واقعا دوست داشتنی رو ماه گذشته از دست دادیم😔🖤. ۱۸مرداد جمعه ساعت ۹/۵-۱۰شب زن دایی با خواهر و خواهرزاده ش از امامزاده صالح برمی گشتن که ماشین بهش می زنه و فرار می کنه.زن دایی هم کمتر از ۶ساعت دوام میاره و در اثر ضربه مغزی از بینمون میره 😢🖤 خدایا دیگه چنین روزی رو برنگردون🙏. ساعت ۳/۵صبح بود دیدم بابا داره با عجله از خونه میره بیرون از صدای سوییچ بیدار شدم پرسیدم کجا میری دستم گرفت و مرتب می گفت آروم بلند شو ،بیا بشین برام آب آورد و گفت که چه اتفاقی افتاده ،وای جیگرم سوخت،قلبم تیر می کشید بابا ازم...
24 شهريور 1399