سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 12 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

شهریور ۹۹

1399/6/24 0:00
نویسنده : فرشته
204 بازدید
اشتراک گذاری
۹۸/۶/۲۳ یک شنبه.سلام دخترم بیشتر از یک ماهه که نتونستم بیام اتفاقات زیادی تو این مدت افتاد که خیلی از نظر روحی ریختم به هم.متاسفانه زن دایی مهربون و واقعا دوست داشتنی رو ماه گذشته از دست دادیم😔🖤.

۱۸مرداد جمعه ساعت ۹/۵-۱۰شب زن دایی با خواهر و خواهرزاده ش از امامزاده صالح برمی گشتن که ماشین بهش می زنه و فرار می کنه.زن دایی هم کمتر از ۶ساعت دوام میاره و در اثر ضربه مغزی از بینمون میره 😢🖤 خدایا دیگه چنین روزی رو برنگردون🙏.

ساعت ۳/۵صبح بود دیدم بابا داره با عجله از خونه میره بیرون از صدای سوییچ بیدار شدم پرسیدم کجا میری دستم گرفت و مرتب می گفت آروم بلند شو ،بیا بشین برام آب آورد و گفت که چه اتفاقی افتاده ،وای جیگرم سوخت،قلبم تیر می کشید بابا ازم خواست آرامش داشته باشم چون تو خواب بودی .بابا رفت بیمارستان چون دایی مجید ازش خواسته بود بیاد و همه رو متفرق کنه چون همه رفته بودن اونجا و...

تا ساعت ۷ مثل مار به خودم پیچیدم حالا من و بابا مسئول این بودیم که به دیگران خبر بدیم و با توجه به شرایط وجود بیماری و قرنطینه و...فکر کردیم شاید خیلیا فقط بخوان تو مراسم تدفین باشن شاید قراربه برگزاری مراسم دیگه ای نباشه .خدایا چه لحظه ی سختی بود وقتی مجبور بودم قاصد این خبر شوم باشم اونم اول صبح چون دایی مجید گفته بود همه برای ساعت ۹-۱۰بیاییم غسالخانه که بعد بجا آوردن آداب غسل و....برای دفن بریم.دیگه نگم که چه ها گذشت فقط تنها کاری که کردم گذاشتمت پیش آندیا و خودمون رفتیم اول بیمارستان بعد از اونجا راهی غسالخانه و...

اونروز گفتن چون میت تصادفی بود باید نامه ی دادگستری باشه و انجام یه سری تشریفات اداری و دفن نشد .اونروز هم عید غدیر بود خلاصه که فردا برای خاکسپاری رفتیم و با پیدا کردن آشنا و تلاش دایی مجید، زندایی روی قبر شوهرش و مامان بزرگ دفن شد💔.
از اون روز تا حالا هر پنج شنبه اول میریم سرمزارو بعد خونه ی زن دایی هستیم و براش مراسم دعا و احسان داریم.چقدر هممون سوختیم برای اولین بار بود که جلوت این شکلی گریه می کردم و نمی تونستم خودم و کنترل کنم مدام کنارم بودی و دلداریم می دادی.
این عکس برای پنج شنبه ی گذشته ست بیستم که کمک می کردی و با تعجب به بچه های کار نگاه می کردی و ازشون پذیرایی می کردی.


از شنبه ی گذشته ۱۵شهریور با هم میریم مدریه و میاییم،تو کلاس اکثرا تنهایی و شاگردهای مامان هم در حد دو سه نفر میان فعلا خوبی دوست داری منم که خوب موقعی سرگرم کار شدم وگرنه خیلی اذیت می شدم الان فکرم مشغول تره.
هفته ی گذشته سر کلاس مامان مشغول آتیش سوزوندن .👇

کلاس هم آنلاینه و هم حضوری ،که اگه مشکل اینترنت نداشتیم همه چیز عالی بود ولی متاسفانه با وجود اختلالات زیاد کار سخت شده.
تو این چند وقت دو تا از دندون های جلوت هم افتاده و حسابی بی دندون شدی.اگه تونستم براتعکس هم میزارم.
پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

❤️Maman juni❤️Maman juni
26 شهریور 99 2:30
خیلی ناراحت شدم برای زن داداشتون  خدا رحمتش کنه  امیدوارم براتون بتونه کم کم کنار بیاد با این قضیه هر چند بینهایت دشواره  و اینکه گل دخترمونم چ ناز شده 😍