سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 4 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

شهریور و مهرماه ۱۴۰۰

1400/7/8 17:04
نویسنده : فرشته
678 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه ۱۳ مهر.عزیزم سلام به علت یه عالمه مشغله نتونستم برات بنویسم از چند ماه پیش باید برات تعریف کنم. ۲۰ مرداد بود که رفتیم بعد از مدتها به خاله زهرا سر بزنیم با اصرارشون همون شب راهی شمال شدیم البته اینم بگه که زمانی که بیمارستان بودی بهت قول داده بودم و واسه همین یکی دو ساعته وسیله برداشتیم و با خاله اینا ساعت ۱/۵ -۲ تو جاده بودیم.تو راه یکم اذیت شدی چون حالت تهوع داشتی و بعد از اینکه حالت بهم خورد بهتر شدی...

نگم برات از اونجا که چقدر خوشحال بودی و بهت خوش گذشت چون هر روز عصر دریا بودی و توآب و همین باعث شد تا حدودی شنا کردن و یاد بگیری.رو آب می خوبیدی واسه خودت شیرجه میزدی و می تونستی با دست و پا زدن تو آب پیش بری.تو مدتی که ما اونجا بودیم از شانسمون جاده رو بستن و توفیق اجباری شد و تا ۵ شهریور جاده ها بسته بود و ۶ شهریور ماشین گرفتیم و برگشتیم چون بابا هم تنها بود و دیگه بیش از حد اونجا مونده بودیم.

دو هفته ی آخر شهریور کلاس داشتیم هر دومون ،مرور سال گذشته بود و بعد از اتمام کلاس داشتیم آماده می شدیم برای سال جدید و کارایی مثل خرید لوازم التحریر و...تا روزی که قرار شد برای تحویل کتاب و بسته های آموزشی بریم مدرسه گفتی من نمیام فهمیدم برای موهاتِ وای که چقدر اون روز بغض داشتم و آخر هم طاقت نیاوردم و کلی گریه کردم جات خیلی خالی بود وقتی بچه ها رو دیدم که با خوشحالی وارد مدرسه میشن و بعد از مدتها همدیگه رو می بینن دلم گرفت که نیستی ولی بعد هم خدا رو شکر کردم که نیومدی دلیلش تو دلم بمونه بهتره. ولی فردای همون روز که جشن کلاس اولیها بود وقتی من و بابا گفتیم جشن دوستت اِلساست بیا بریم اونم خوشحال میشه اول نه آوردی و بعد قبول کردی و معلمت هم بود و دیدیش و حال و هوات کلی عوض شد و فکر کنم تصورت هم عوض شد چون کسی خیلی پیگیر حال و احوالت نشد و همه عادی برخورد کردن.ما هم موندیم تا تو بعد از مدتها با پرنا بازی کنی.همون روز با خاله ندا اینا قرار روز دوشنبه رو گذاشتیم که بریم باغ.دوشنبه ۵ مهر که تعطیل بود ما از صبح و خاله ندا و پرنا و عمو پیام نزدیک ظهر اومدن و تو و پرنا با دیدن هم خوشحال شدین و دست به دست هم رفتین سراغ بازی ،نزدیک عصر از درد چشم شکایت داشتی و همش کِز می کردی و دیگه از شیطنت ها خبری نبود تو راه برگشت هم حالت به هم خورد منم یهو ریختم بهم که فکرم خراب شد که چرا؟؟؟!!!

فردای اونروزبرای عصر برات وقت دکتر گرفتم برای معاینه ی چشم و اونجا بود که متاسفانه فهمیدم شماره ی چشمت رفته بالا و همون موقع برگشتیم خونه دنبال بابا و با هم رفتیم بدای انتخاب فریم و سفارش شیشه ی جدید،خودت یه فریم صورتی انتخاب کردی و قرار شد فردا شبش بریم عینک و تحویل بگیریم .وقتی عینک و گرفتیم اول بهش عادت نداشتی ولی کم کم عادت کردی و فعلا تا امروز حرفی از چشم درد نزدی.

و اما بگم بدات از کلاسهامون که از ۸ تا ۸/۵ برنامه ی صبحگاهی داریم بعد از اون از ۸/۵ تا ۱۲:۱۵ ،۴تا ۴۵ دقیقه کلاس آنلاین و از ۱۲/۵ تا ۱:۴۵ کلاس آفلاین داریم و بینش یکربع زنگ استراحت داریم .من تو پذیرایی و شما تو اتاق خودت تو کلاسیم و خدا رو شکر تا الان خودت کارات و می کنی و به گفته ی معلمت مشارکت فعال داری و تو کلاس خوشحال و راضی هستی معلم هم از شما راضیه.امیدوارم تا آخر همین طور ادامه داشته باشه.

راستی یه نکته ی مهم و بامزه من و بابا ماه گذشته واکسن کرونا رو زدیم همش می گفتی مامان نمیری واکسن نزن بذار اگر دیگران اتفاقی براشون نیفتاد برو بزن😁.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)