سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

آبان و آذر ۹۷

۹۷/۹/۱۰ شنبه .سلام گل دخترم الان که دارم می نویسم یک ساعتی شده که خوابیدی البته امشب یکم دیر خوابیدی ولی چون صبح باید بیدار بشی معمولا۹ ،۹/۵ می خوابی . سپینا جونم این روزا ماشالا خیلی انرژی داری و بریز و بپاشت خیلی زیاد شده البته خودت هم کمک می کنی ها ولی خوب بیشتر سعی میکنی اتاق خودت و مرتب کنی اگه جای دیگه رو بهم بریزی خیلی اهمیت نمیدی😮.الان دو سه هفته ای می شه واسه خودت تو سالن چادر زدی اومدی پیک نیک😀 و اطراف چادر به قول خودت سطل زُواله ( سطل زباله )گذاشتی و استخر و حیاط و...درست کردی و وقتی می گم دیگه جمعش کن می گی نه مامان خونه ی اردکمه🦆 ،حالا این که چیزی نیست تازه براش غذا هم درست می کنی ،بگو باچی؟؟😣با هر چیزی که بتونی چه با دست چه با ...
11 آذر 1397

پرحرفی😀

۹۷/۷/۱۰ سه شنبه.سلام مامان جونم امشب اومدم برات موردی رو بنویسم که من و یاد زمانی که خودم کلاس پنجم ابتدایی بودم انداخت. امروز عصر طبق معمول سه سنبه ها که کلاس زبان داری بردمت کلاس و نشستم تا تموم بشه که با هم برگردیم چون خیلی خسته بودم ( از صبح رفته بودم بهشت زهرا تشییع جنازه ی آقا حقیقت خدا بیامرز😔 )وقتی کلاستون تموم شد به قول خودت تیچرتون به من و مامان النا ( هم کلاسیت ) گفت سر کلاس شیطنت می کنید و حرف می زنید ولی با این وجود خیلی خوب و عالی درس رو یاد می گیرید و از ما خواست باهاتون صحبت کنیم. منم وقتی ابتدایی بودم سر کلاس معلمم دفترم و خواست وقتی دادم بهش بهم یه صفر داد با توجه به اینکه شاگرد ممتاز بودم و زیرش نوشت به علت پرحرفی🤣.امروز ...
10 مهر 1397

مهر ۹۷

۹۷/۷/۷ سلام عزیز دلم، برای سومین باره که دارم برات می نویسم آخه چند بار اومدم خاطرات سفر و .‌..نوشتم ولی همه ش پاک شد😐. امروز اول از مدرسه رفتنت می نویسم بعد از سفرمون که بعد از کلی فکر کردن بین انتخاب مدرسه یا مهد برای پیش دبستانیت به این نتیجه رسیدم که امسالم بری مهد بهتره هر چقدر دیرتر وارد محیط مدرسه بشی بهتره این عکس هم برای روز اول مهره که داشتیم با بابا می بردیمت مهد البته جلوی شما اسمش مدرسه ست چون می گی من بچه نیستم که برم مهد😊. با اینکه از روز اول خیلی با میل نرفتی مثل پارسال ولی حرفی هم نمیزنی که دوست نداشته باشی بری و خودت و مکلف می دونی که باید بری امروزم که جشن روز بازگشایی بود و خیلی خوشحال برگشتی و شنگول بودی🤗. الان متاسفانه...
7 مهر 1397

مرداد ۹۷

شنبه ۹۷/۵/۶ .سلام عزیز دلم امیدوارم الان که داری این متن و می خونی کلی دلت شاد باشه و هیچ غصه ای نداشته باشی. امروز رفته بودی استخر یعنی اولین جلسه ی آموزشیت بود و خیلی خوشت اومده بود و بطور خصوصی آموزش دیدی ولی ظاهرا خوب همکاری نکردی و مربی خواسته بود بری زیر آب نرفته بودی🤔.الانم له و مچاله البته خودم و می گم برگشتیم خونه چون هوا هم حسابی گرمه و دیگه رمقی نمی مونه واسه آدم تازه برقها هم هر روز قطع می شه و از اون نظر هم مشکل داریم... بگذریم،پنج شنبه ی گذشته یعنی ۴مرداد تولد آندیا بود و حسابی سرگرم این موضوع بودی و برنامه ریزی می کردی که چی بپوشی لباس عصر،لباس شب،لباس آخر شب😁 و این شد که مامان برات ۳ دست لباس آماده کرد.البته یه دستش و با ...
6 مرداد 1397

تیر ماه ۹۷

۹۷/۴/۴سلام عزیزم .روزهای گرم تابستون از راه رسید و شما هم سرگرم کلاس زبان و از اول هفته هم مهدت هستی .امروز بعد از مدتها تو خونه تنها بودم و تونستم یکم از کارام و انجام بدم ولی قراره فعلا شما خبر نداشته باشی چون اگه بدونی من خونه ام ممکنه نری چون خیلی با اعتراض میری ولی وقتی میام دنبالت مثل امروز می گی چرا زودمدی دنبالم البته قراره ۳روز در هفته فقط بری و دو روز بعدم که کلاس زبان داری نخواستم بری که خسته نشی. این روزا فکرم درگیره ثبت نامته نمی دونم کجا ثبت نامت کنم برای پیش دبستانی ، با توجه به اتفاقاتی که متاسفانه اخیرا داریم می شنویم و شاهدش هستیم دیگه بیشتر امنیتت برامون مهمه تا آموزش ،و خودم بیشتر نظرم اینه که تو مهد این دوره رو بگذرونی و...
4 تير 1397

سومین مشهد.

۹۷/۳/۲۱ دوشنبه. سلام دخترم از وقتی که اومدم برای تولدت نوشتم دیگه هم وقت نکردم هم متاسفانه وضعیت اینترنت خیلی خوب نیست و منم یکم درگیر کار مدرسه و نوشتن کارنامه و ...شاگردام بودم و تا آخرین روز اردیبهشت هم با هم مدرسه بودیم چون شما هم سه روز آخری که مامان می رفت سر کلاس باهام می اومدی سر کلاس.  حالا از اون روز الان وقت کردم تو دفتر بابا برات بنویسم😎اول از روزایی بگم که باهام می اومدی مدرسه شاگردام کلی دوستت داشتن و باهات بازی می کردن و سرت و گرم میکردن روز آخر هم که بچه ها درس نجوم داشتن چادر آوردن و براتون آسمان نما تو حیاط مدرسه درست کردن و برات خیلی جالب بود و همش راجع بهش صحبت می کردی .دوشنبه ۲۴اردیبهشت  هم که رفتیم اردو واونجا کلی با شا...
21 خرداد 1397

تولدت مبارک

سه شنبه ۹۷/۲/۴ 💕💕 زندگی ﻗﺎﻟﯽ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ ... ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﺎﻓﯽ ﻭ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺑﺎﻓﻢ ﻭ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺑﺎﻓﺪ، ﻣﯽ ﺑﺎﻓﯿﻢ ﻭ ﻧﻘﺶ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ، ﺩﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﭘﺎ ﮐﺮﺩ، ﻫﺮ ﮐﻪ ﺁﻣﺪ ﮔﺮﻩ ﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻧﮕﯽ ﻭ ﻃﺮﺣﯽ، ﺁﻣﯿﺰﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﻧﺎ ﺯیبا، ﺳﺎﯾﻪ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﺛﻮﺍﺏ... ﮔﺮﻩ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ، ﻃﺮﺡ ﻭ ﻧﻘﺸﺖ ﻧﯿﺰ، ﻭ ﻫﺰﺍﺭﻫﺎ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺁﺩﻣﯿﺎﻥ ﺑﺮ ﻓﺮﺷﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺯﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﻮ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﯼ! ﮐﺎﺵ" ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯾﯽ ﺭﺍ که سهم توست زیبا ببافی... سپینا جونم دخترم ،امیدم تولدت مبارک🎊🎈🎂 امیدوارم همیشه دلت شاد باشه و خنده از روی لبات محو نشه ،و خوشبخت باشی🙏. فردا روز تولدته و از سر شب تا الان همش می گی امشب و خیلی دوست دارم چون تولدمه و مامان و بابام هم کنارم هستن،از هفته ی گذشته ت...
4 ارديبهشت 1397

یکماه مونده تا تولد ۵ سالگی😁

شنبه ۹۷/۱/۱۸ .دختر قشنگم کمتر از یکماه دیگه به تولدت مونده و مامان میخواد برات تو مهد جشن بگیره و از الان تو فکرم که برات چیکار کنم که حسابی خوشحال بشی چون هر سال که میگذره بیشتر متوجه می شی و امسال هم که بهم گفتی دوست داری کیک تولدت السا باشه و خودت دیگه صاحب نظر شدی😄 امروز تو مهد تولد یکی از دوستات بود، دیشب من و بابا خوابیده بودیم ولی شما به فکر تهیه ی کادو بودی و وقتی بابا بهت گفت بخواب گفتی دارم واسه دوستم کادو درست می کنم که یدفعه من یادم افتاد و چند تا چیز و بهت پیشنهاد دادم که برداشتی واسه خودت 😎و به یه تابلو رضایت دادی که بدی به دوستت. سپینا چی بگم از ریخت و پاش هایی که می کنی امروز اومدی کلی ماکارونی،جو،رشته و...از تو سوپرمارکت ب...
18 فروردين 1397

سال ۹۷

امروز دوشنبه ۹۷/۱/۶.سپینا جونم سلام مامان ،سال نو مبارک عزیزم.امیدوارم توی سال جدید اتفاقات خوبی برای همه بیفته و دل همه شاد باشه ،امسال ما هم پر از اتفاقات و تغییرات خوب باشه. تعطیلات هر دومون از ۲۸اسفند شروع شد و همون روز رفتیم باغ فردای اونروز ساعت تحویل سال ۷:۴۵شب بود و ما از صبح اونروز دوباره باغ بودیم و ساعت نزدیک ۴برگشتیم و زمان تحویل سال مامان داشت غذا درست می کرد😃. همین الان که داشتم برات می نوشتم دیدم همش در رفت و آمدی اومدم دیدم داری ظرف می شوری و  همه جا رو خیس کردی😯،وقتی با این صحنه مواجه شدم اصلا فراموش کردم که چی می خواستم برات بنویسم فقط بگم که کمتر از یکماه دیگه به تولدت مونده و دارم برای گرفتن تولد توی مهد برنامه ریزی می کن...
6 فروردين 1397

یه اتفاق مهم

۹۶/۱۱/۱۶ دوشنبه.سلام مامان جونم دختر قشنگ و مهربون مامان الان که دارم برات می نویسم۴ سال و ۹ ماه و ۱۱ روز از سن شما عزیز دلم می گذره.چیزی که می خوام بنویسم شاید باعث تعجب دیگران بشه ولی از زمان تولدت تا همین دیشب شما تنها نخوابیدی یا با مامان خوابیدی یا بابا ،خوب وقتی نوزاد بودی بخاطر شرایطی که داشتی هم ریفلاکس و هم شیر خوردن برام راحت تر بود که کنارم باشی چون اگه از اون زمان می خواستم جدات کنم خیلی بهم سخت می گذشت بعد از اینم که دیگه بزرگتر شدی خودت جدا نمی شدی و البته منم خیلی این قضیه رو جدی نمی گرفتم چون یه جورایی خودم هم به این شرایط عادت کرده بودم و کنارم بودی خیالم راحت بود .البته یکم تنبلی هم بودا😁چون دیگه نباید می اومدم پتو چک ...
16 بهمن 1396