سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 4 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

خرداد ۰۰

1400/3/26 10:27
نویسنده : فرشته
166 بازدید
اشتراک گذاری
چهارشنبه ۲۶ خرداد.سلام عزیزم امیدوارم هر زمان که داری وبلاگت و می خونی بهترین حال و داشته باشی🙏.

دختر قشنگم این ماه برات با ماههای گذشته تفاوت داشت به این دلیل که دو هفته ای با کسی که خیلی دوسش داری و از نظر خودت برات همبازیِ بودی.سه هفته ی پیش یعنی جمعه ۷خرداد با خاله زهرا و خاله فاطی اینا و آندیا شبانه به سمت نشتارود جایی که خاله زهرا خونه داره به راه افتادیم و نزدیک صبح رسیدیم،از همون موقع بی خوابی های شما دو تا شروع شد یعنی شب تا دیر وقت بیدار بودید و صبح هم نسبتا زود بیدار می شدید و تا روزی که برگردیم یعنی چهارشنبه ی هفته ی بعدش که فکر کنم ۱۹ خرداد بود همش به بازی گذشت.با اینکه بابا نیومده بود ولی هر وقت که تماس تصویری می گرفتم ،تا می دیدت یا صدای ختده و جیغ هات و که از خوشحالی بود می شنید به من می گفت چه کار خوبی کردی راه افتادی با خاله اینا رفتی 🙄.یه عالمه ازت فیلم و عکس گرفتم 😉.نزدیک به دو هفته ای که اونجا بودیم غیر از دو -سه روز ،بقیه ی روزها می بردمتون دریا و تو ساحل می نشستم و نگاتون می کردم و کودکی خودم و تصور می کردم که وقتی می اومدیم دریا چه بی پروا می رفتم تو آب و حتی یه بار آب داشت دمپاییم و می برد منم داشتم دنبالش می دویدم که بگیرمش که اگه ادامه داده بودم آب خودمم می برد.بعضی روزا ۳-۴ساعت می نشستم تا بلکه خودتون خسته بشید و بگید برگردیم ولی دریغ از یکبار پیشنهاد از طرف شما😁.

اونجا چند تا همبازی دیگه هم پیدا کردی و بازی تو کوچه رو هم تجربه کردی و در کل فکرکنم خیلی بهت خوش گذشت.دست خاله زهرای مهربونم درد نکنه که اونجا تمام تلاشش و می کرد که براتون خاطره ی خوش بسازه و حتی باهاتون چند باری هم اومد تو آب و دو بار هم من اومدم تو آب🙈.

البته اینم بگم که دو روز بعد از رسیدنمون خاله زهره و شوهرش هم اومدن اونجا و یه چند روزی هم باهاشون بودیم چون زودتر برگشتن و منم می خواستم باهاشون برگردم وقتی دیدم چقدر مشتاقی که بمونی دلم نیومد و دل و زدم به دریا و موندم و البته بابا هم می گفت چون شما همیشه خونه اید حالا یه بار رفتی مسافرت به فکر من نباش و سعی کن خوش بگذرونی.

برات بگهم که تو این سفر یه چند باری از دستت ناراحت شدم ولی گذاشتم به حساب کسب تجربه های جدید،برای اولین بار بود که بدون بابا این همه مدت دور از خونه بودیم بعضی کارات نمی دونم دلتنگی برای بابا بود یا...🤔

خلاصه که گذشت و به خاطرات پیوست.امیدوارم همیشه بیام و برات از خوشی ها بنویسم نه از غم،که البته اونم جزئی از زندگیه ولی از خدا می خوام غم و غصه برای همه کم بشه برای ما هم🙏
راستی یادم رفت بگم که همون جمعه که شبش قرار بود راهی سفر بشیم یکی دیگه از دندون هات افتاد( نیشِ سمت راست)البته خودت زحمت کشیدنشون و می کشی🤣

با آندیا و یاسمین،باغ👇




کنار دریا،خودت از صفحه ی تبلتت عکس گرفتی😁اینم همینطور به محض اینکه با کیفیت ها به دستم برسه برات میذارم.
پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)