سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

سه سال و هفت ماه

سلام دختر عزیزم امروز یک شنبه 7 آذر ماه سال 95 و شما 3سال و  7 ماه و 2 روز از سنت میگذره.قشنگ من 44 ماهگیت مبارک باشه ایشالا هر چه زودتر حالت خوب بشه و اینجوری چشمات و بی حال نبینم. تو این چند وقته یه سری اتفاقات افتاده که تا بیدار نشدی زود برات بنویسم چون چند وقتیه دیگه لپ تاپ در اختیار شماست واسه دیدن کارتون سیندرلا که به قدری بهش علاقمند شدی که حتی وقتی بعد از سه چهار بار دیدن در مدت دو سه ساعت وقتی برای پنجمین بار هم که میبینی همونقدر برات تازگی داره الانم در حال تماشا سرت و گذاشته بودی رو میز و خوابت برده بود,وقتی بغلت کردم و خوابوندمت تو جات با اخم بیدار شدی و گفتی میخوام همونجا بخوابم و برگشتی  رو صندلی خوابیدی ...
7 آذر 1395

43 ماهگی

دوشنبه 10 آبان 1395.سلام به دختر نازم ,عزیز دلم دیدی چقدر دیگه دیر به دیر دارم برات ثبت خاطراتت و میکنم دلیلش اینه که از وقتی ویندوز کامپیوتر رو عوض کردیم یکم مشکل پیدا کرده و سرعت لپ تاپ پایین اومده منم خیلی وقت ندارم که منتظر بالا اومدن برنامه ها بشینم آخه ماشالا وقتی هم میخوام بنویسم مثل الان کنارم میشینی و اینقدر صحبت میکنی که همه رو غلط غلوط تایپ میکنم و اصلا تمرکز ندارم برات بنویسم حالا یکم از روزمرگی هامون برات بگم از ماه گذشته که دیگه بدون مامان کار با قیچی رو انجام میدی دیگه گاهی با قیچی کردن سرگرمی دیگه خیلی قشنگ رنگ آمیزی می کنی جوری که گاهی اوقات رنگ اصلا نه از تصویر بیرون میزنه نه اینکه سفیدی باقی میمونه البته اگه حوصله داشت...
10 آبان 1395

42 ماهگی

امروز یک شنبه 18 مهر ماهه و 13 روز از یک سال و پنج ماهگیت میگذره امروز تونستم بیام برات یکم بنویسم ولی اینقدر داری میدویی اینور اونور که میترسم بیفتی آخه صبح افتادی و لبت خورد به زمین شانس آوردی دندونت نشکست ماشالا این روزا اینقدر انرزی داری که من کم آوردم. یه مدت بود همه چیز آروم بود ولی دوباره یه سری تنش شروع شده  سر لباس پوشیدن اینقدر اشک میریزی و همش دوست داری جوراب شلواری بپوشی (صبح به خاطر جوراب شلواری سر خوردی و افتادی)با پیراهن یا دامن همه لباساتم باید از نظر رنگ و...با هم هماهنگ باشن واقعا کلافه شدم ,دختر گلم بعد میام برات مینویسم خیلی احساس خستگی میکنم . ...
18 مهر 1395

41 ماهگی

امروز دوشنبه 8 شهریور 95.سلام به روی ماه دختر نازنینم دخترم 41 ماهگیت مبارک باشه,میدونم که دوباره دیر اومدم و سه روز گذشته ولی کلاس داشتم و خیلی برام خسته کننده و وقت گیر بود واسه همین امروز که آخرین جلسه ش بود تونستم بیام برات چند خطی بنویسم. از اول این هفته که مامان کلاس داشت مامان محبوب زحمت می کشید می اومد پیشت تا مامان برگرده ولی امروز نمیدونم چیکار کرده بودی که هم مامان محبوب هم بابا از دستت ناراحت بودن .کلاس هایی که گذروندم خیلی بهم کمک می کنه برای آموزش دادن به شما واسه همین فکر می کنم با اینکه مجبور بودم چند ساعتی ازت دور باشم ولی ارزشش و داشت . پنج شنبه 11 شهریور.سپینا جونم امروز از صبح خیلی کسلی دلیلشم فکر می کنم واسه واکسن ...
8 شهريور 1395

40 ماهگی

شنبه 16 مرداد ماه 95. فلانی زایمان کرد ...شکم اولش است؟...دختر؟؟....وای دختر؟ و هیچ کس ندانست دختری که دیگران برای ورودش به این دنیا از کلمه ی (وای)استفاده کردند یار و یاور مادر است اولین خمیدگی کمر پدر به چشم دختر می آید,دختر غم خوار برادر است,دختر چین و چروک های اطراف چشم مادر را از بر کرده. ترس از جدایی از پدر,دوری از مادر,غم برادر وجود یک دختر را هزاران بار می لرزاند... دختر بودن کار دشواریست,اینک درک می کنی چرا برای اولین بار برای وجود پرمهرت (وای) گفتند چون همه می دانند که ای (وای)تحمل این همه غصه برای تو کمی بزرگ است دختر که داشته باشی انگار خودت را با دست خودت پرورش می دهی... انگار مادری را از کودکی تجربه می کنی....
16 مرداد 1395

39ماهگی

جمعه 11 تیر 95. 6 روز از سه سال و دو ماهگی گذشته و مامان الان حوصله کرد تا بیاد برات بنویسه ماه جدیدت مبارک باشه عزیز دل مامان,دیشب که مثل خانوما باهام صحبت میکردی و برنامه ریزی میکردی که شام بریم بیرون از ته دل به داشتنت بالیدم و از ذهنم گذشت که چقدر مامان و از تنهایی در آوردی و چقدر خوبه که هستی درسته که این روزا همش با هم درگیریم و دیگه یاد گرفتی که با مامان قهر کنی و بگی من جوابت و نمیدم و کلی چیزای دیگه که البته همه حرفهای مامانه که شما داری به خودم برمیگردونی ولی همین حرفهات و کارات یه دنیا برامون ارزش داره . سپینا الانم اینقدر داری سر به سر بابا میزاری که بیچاره بابا کلافه شده هر کاری میخواد بکنه پشت سرشی و از کنارش تکون نمیخوری و...
11 تير 1395

38ماهگی

یک شنبه 9 خرداد.سلام دختر خوب مامان از پایان 37 ماهگیت(3 سال و 1 ماه)چند روزی میگذره و تازه الان تونستم تبریکم و برات ثبتش کنم مبارکه. بیشتر از دو هفته میشه که برات ننوشتم و تا اونجا که ذهنم یاری کنه برات میگه چه ها گذشته...اول اینکه به کل قید مدرسه زبان رو زدی و گفتی نمیرم و دوست ندارم بابا هم گفت اگه بخوای اصرار کنی ممکنه آسیبی که بهش میرسه بیشتر از سودش باشه و به من گفت شما نمیدونی پشت اون درهای بسته چه اتفاقاتی افتاده که دل زده شده این بود که منم دیگه بهت اصرار نکردم و هفته ی آخر اردیبهشت رفتیم و تمام وسایلی که با یه عالمه عشق برات خریده بودم و پس گرفتم ولی شما از این بابت خوشحال بودی نمیدونم کار درستی بود یا نه که زود تسلیم شدم ولی ...
9 خرداد 1395

دخترم 3 ساله شد

یه روز بهاری رویایی با فرشته ها خداحافظی کردم و به دنیای آدم  وارد شدم ,از اون روز قشنگ 3 سال میگذره.آهای دنیا من سه ساله شدم... سلام به دختر عزیزتر از جانم بازم تولدت مبارک باشه عشق کوچولوی مامان امروز 13 اردیبهشت و دوشنبه است و شما کنار من در حال نق زدن هستی وهمش می گی مامان بریم... میدونی کجا ؟؟مهد کودک شما از شنبه به صورت آزمایشی رفتی مهد و امروز قراره که رسما ثبت نام بشی و چون نیم ساعت بیشتر مامان وقت نداره تا شما رو آماده کنه بعدا با جزییات برات ثبت میکنم. خوب امروز برای دومین بار تونستم بیام برات بنویسم,الان که دارم مینویسم ساعت 9 شبه اول میخوام از روز پنجم که روز تولدت بود بگم که بردمت برای چک آپ و قدت شده یک متر و و...
13 ارديبهشت 1395

36 ماهگی

سال نو مبارک. پنج شنبه 5 فروردین 1395. خودم را که جای تو می گذارم دختری 3 ساله می شوم,با دنیایی از عشق ,اطمینان و پشتگرمی خدشه ناپذیر به پدر و مادر .دنیایی دارم شاد و آرام,به دور از دلسردی و رنج گذشته و اضطراب فردا. جای خودم که می شوم مادری می بینم نگران ولی دلبسته که دنیایی دارد نه الزاما به شیرینی دنیای دخترک!دنیایش در هم است با همه جور حسی و واقعیتی. مادر,از دنیای تو بسیار می آموزد و گهگاه تو را هم با خود به دنیایش می برد.و چقدر این هر دو شکل از دنیا عزیز و باارزشند.دو دنیایی که در کنار هم تازه می شوند زندگی می شوند باور,می شوند تعهد و من در این سال که به اتام سه سالگی تو نزدیک می شویم به درک جدیدی از اشتراک دنیاهایم...
5 فروردين 1395

35 ماهگی

پنج شنبه 6 اسفند 94.سلام به دختر ماهم دیروز 34 ماهگی تموم شد (35 ماهگیت مبارک ) و دیگه الان یه خانومه دو سال و یازده ماهه شدی دیگه چیزی به اتمام 3 سالگی نمونده ,دل تو دلم نیست واسه اون لحظه چون قراره یه چیزه دیگه رو هم تجربه کنی ,مهد کودک یا همون مدرسه زبان,از یه طرف واسه اون موقع خوشحالم چون قراره خیلی چیزا رو یاد بگیری و بودن با همسن و سالهات و تجربه کنی از طرفی ناراحت چون باید واسه چند ساعتی ازت دور باشم و البته نگران ,چون نمیدونم میتونی اونجا بمونی و دوام بیاری یا نه دلت میخواد پیشم باشی .که خدا کنه محیط و دوست داشته باشی و عادت کنی. حالا برات بگم از کارت البته کار که چه عرض کنم باید بگم از خرابکاری هات,تو این چند روز که ما...
6 اسفند 1394