سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

35 ماهگی

1394/12/6 15:41
نویسنده : فرشته
373 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه 6 اسفند 94.سلام به دختر ماهم دیروز 34 ماهگی تموم شد (35 ماهگیت مبارک )و دیگه الان یه خانومه دو سال و یازده ماهه شدی دیگه چیزی به اتمام 3 سالگی نمونده ,دل تو دلم نیست واسه اون لحظه چون قراره یه چیزه دیگه رو هم تجربه کنی ,مهد کودک یا همون مدرسه زبان,از یه طرف واسه اون موقع خوشحالم چون قراره خیلی چیزا رو یاد بگیری و بودن با همسن و سالهات و تجربه کنی از طرفی ناراحت چون باید واسه چند ساعتی ازت دور باشم و البته نگران ,چون نمیدونم میتونی اونجا بمونی و دوام بیاری یا نه دلت میخواد پیشم باشیسوال.که خدا کنه محیط و دوست داشته باشی و عادت کنی.

حالا برات بگم از کارت البته کار که چه عرض کنم باید بگم از خرابکاری هات,تو این چند روز که مامان خیلی به کندی داره کارهای خونه رو انجام میده تا الان دو تا دسته گل به آب دادی یکی پریروز که داشتم اتاقت و تمیز میکردم جعبه ی اسباب بازیت و شکوندی از بس روش می ایستادی و واسه مامان سخنرانی میکردی یکی دیگه هم دیشب که مامان تو حمام مشغول بود و گلدون روی کنسول و شکوندی عصبانی.کندی کار مامان واسه اینه که باید به دخترش هم سرویس بده دیگه واسه همین تا میام درگیر کار بشم باید بیام به شما رسیدگی کنم چشمکالبته واسه خودم هم یه استراحت میشه.پارسال برات نوشتم که حین تمیز کاری مامان شما هم چه کارایی میکردی,امسال کارایی که می کنی از این قراره:اول میری دستمال برمیداری و شیشه پاک کن که بعد از کلی زبون ریختن که این مواد سمیه و ...ازت خواهش میکنم که دست نزنی و بهت پیشنهاد میدم برام کتاب بخونی مثل امروز که شروع کردی به خوندن کتاب.اکثر کتاباتم از هر صفحه یکی دو خطی رو حفظی و بعضی ها رو هم مثل می می نی ,دویدم و دویدم,حامی همیشه بیدار,بیلی بی حوصله به طور کامل حفظی و انگار داری رو خونی می کنی .گاهی اوقات هم میری یکی از عروسک هات و برمیداری و هر چی که دم دستت باشه مثل حوله ,دستمال و...برمیداری مثل پتو می پیچی دورش و دور خونه واسه خودت راه میری و عاشق اینی که بیایی مهمونی یا مثلا رستوران,جریان رستوران هم اینه که برای اینکه بتونم بهت غذا بدم نقش بازی می کنم که من صاحب رستورانم و شما مشتری و به من می گی خانوم رستورانی و منم با این ترفند میتونم بهت غذا بدم ولی گاهی اینقدر موقع غذا دادن بهت باید حرف بزنم و برات چیزای مهیج تعریف کنم که در حال گوش کردن بتونم چند قاشقی بهت غذا بدم آخه خیلی دوست داری برات حرف بزنم و منم کلی داستان از خودم سرهم می کنم که اگه اینا رو بنویسم فکر کنم یه نویسنده ی پرطرفدار بشم گاهی خودم تعجب میکنم که چطور فی البداهه این چیزا به ذهنم میاد البته ناگفته نماند که موقع حمام کردن هم از این قصه گویی ها داریم.

وقتی برات از گذشته حرف میزنم ,اونموقع که شما نبودی ,همش می گی من تو دلت بودم ؟؟؟یه بار گفتم نه پیش خدا و فرشته ها بودی مثل اینکه دیروز این حرف تو ذهنت بود چون سر میز شام  طبق معمول یه چیز و بهونه کرده بودی و میخواستی گریه رو شروع کنی و بابا داشت باهات حرف میزد که این کارا بده و... که یدفعه گفتی میرم پیش خداها که وقتی من این حرف و از دهنت شنیدم خیلی جلوی خودم و گرفتم که گریه نکنم و به بابا گفتم دیگه ادامه نده و در حالیکه اشک تو چشمام جمع شده بود محکم سرت و به سینه م فشار دادم و تو دلم گفتم خدا نکنه .گریه

جمعه7 اسفند. یکی دیگه از نقاشی هات که واضحه.

دوشنبه 10 اسفند.الان ساعت 8:20 صبحه و هنوز خوابی,دیروز عصر با بابا رفتی مغازه اینقدر اونجا ورجه وورجه کرده بودی که بابا رو کلافه کرده بودی منم که زنگ میردم حالت و بپرسم خودت زود می گفتی مامان تمام دستام و خاکی کردم و گزارش کارای اشتباهت و میدادی.وقتی عصر از خونه رفتی بیرون همش در حال فکر کردن به کارایی بودم که وقتی هستی نمیشه انجام داد مثل جمع کردن یه سری لباسها و وسایلت,کارایی که باید با کامپیوتر انجام بدم و...خلاصه کلی هول شده بودم که از کجا شروع کنم بابا که گفت ما رفتیم واسه خودت استراحت کن و بگیر بخواب چون از صبح مشغول تمیزکاری بودم دلش برام سوخته بود ولی نتونستم وقتم و صرف خواب کنم تازه بهت قول پیتزا رو داده بودم اول زود آماده شدم از خونه زدم بیرون باید خرید میکردم قارچ و... فقط نیم ساعت خریدم طول کشید ولی تو این مدت کوتاه واسه خودم یه مانتو و یه شال هم خریدمچشمک.وقتی برگشتم خونه غذا رو آماده کردم و رفتم سراغ بقیه کارم ولی همش آیفون و میزدم و نگاه میکردم ببینم کی برمیگردیت آخه دلم برات تنگ شده بود.واسه خودم چای ریخته بودم و مشغول خوردن بودم که صدای اسانسور و شنیدم زود اومدم به استقبال که دیدم تو بغل بابا خوابی تا صدام و شنیدی چشمات و باز کردی و اومدی تو بغلم اینقدر محکم بهم چسبیده بودی که معلوم بود دلتگ شدی خلاصه دستات و حسابی شستم و بهت شام دادم یکم برام تعریف کردی که اونجا چیکارا کردی,برخلاف تصورم که فکر میکردم خسته شدی زود میخوابی دیر خوابت برد فکر کنم همون چرتی که تو مسیر زدی سرحالت کرده بود.حالا دیگه قراره از این به بعد بیشتر با بابا وقت بگذرونی خصوصا روزاییکه مامان کارش زیاده مثل دیروز ,خیلی دلم برات سوخت وقتی در حال کار بودم اومدم دیدم رو تخت من لحاف و کشیدی رو سرت اول فکر کردم داری بازی می کنی بعد دیدم خوابت برده . 

11 اسفند.

پنج شنبه 13 اسفند.الان که دارم برات مینویسم خونه نیستی و بابا دوباره بردت مغازه البته امروز سه چرخه ت رو هم برده که اونجا بازی کنی چون این روزا که مامان هنوز کارش تموم نشده خیلی تو خونه حوصله ت سر میره با اینکه بیرون هم میبرمت مثل دیروز که هم صبح هم عصر رفتیم بیرون و کلی راه رفتیم ,ولی تو خونه کلافه میشم از بس باید بگم به این دست نزن به اون دست نزن آخه صبح اسپری شیشه شوی رو ریخته بودی تو تنقلات سر میز و به من گفتی مامان از اینا نخوریا سمیه شیطان.از خونه تکونی فقط اشپزخونه مونده که خودش یکی دو روز کار داره با یکم خورده کاری دیگه ولی قسمت اعظم کار انجام شده.

سپینای مامان اگه بخوام از خودت بگم ,همچنان وقتی نمی تونی کاری رو انجام بدی به جای کمک خواستن از مامان شروع می کنی به جیغ کشیدن که این خیلی من و بابا رو ناراحت می کنه نمیدونم بچه های دیگه هم عکس العملشون اینجوریه یا نه خلاصه اگه این جیغ و فریاد نبود اصلا حرف نداشتی,دیگه اینکه خیلی به کتاب وابسته شدی که گاهی اوقات خودمم کلافه میشم از بس همش ازم میخوای برات کتاب بخونم حالا خوندن به کنار در مورد اینکه چجوری کتاب و تو دستم بگیرم هم نظر میدی و ...ولی با تمام این کارا و حرفا مامان و بابا یه عالمه دوستت دارن.محبت   

17 اسفند.وقتی با هم کیک درست می کنیم...

سه شنبه 18 اسفند.ساعت 3/5 ظهره و شما خوابی پریشب موقع خواب به من گفتی مامان من نمیخوام بخوابم منم گفتم باشه بیدار بمون ولی دیگه نمی تونی بیایی تو اتاق من پیش من بخوابی,بعد از یکم فکر دنبالم راه افتادی گفتی مامان این حرف آخه درسته که می گی نیا پیش من بخواب پس من کجا بخوابم؟؟؟حالا ول کن هم نبودی و همینطوری هر جا میرفتم میومدی و حرفت و تکرار میکردی خنده.از دیروز هم یاد گرفتی می گی مامان به من بی احترامی نکن ,آخه فقط کافیه یکم مامان صداش و ببره بالا اونموقع است که شروع به اعتراض می کنی این و گفتم که بدونی از الان به بعد دیگه نمیشه بهت گفت بالای چشمت ابرو زود بهت بر میخوره و ناراحت می شی.

وای که این روزا چه خوبه وقتی تو این هوا دست تو دست هم میریم بیرون و اینقدردر اطراف چیزای مختلف میبینیم از دستفروش ها گرفته تا آدمهای جورواجور که خستگی پیاده روی رو احساس نمیکنیم,حتی وقتی به خیابونمون نزدیک میشیم دست مامان می کشی و میخوای بری تو مغازه تا شاید دیرتر برگردیم خونه البته اینم بگم که بیشتر به عشق دیدن حاجی فیروز میایی بیرون و امکان نداره از جلوی نونوایی رد بشیم و نگی مامان نون بخریم و تا برسیم خونه از بس نون خالی میخوری که سیر می شی ,ولی اعتراف کنم که خیلی از پیاده روی کردن باهات لذت میبرم و یه جوری برنامه ریزی می کنم که یا صبح یا عصر حتما بیرون بریم مثل امروز که قراره دوباره با هم کلی راه بریم.

حالا یه چیز دیگه بعد از برنامه ی عمو پورنگ که برات جذاب بود و الانا دیگه نشون نمیده ظهرها از شبکه پویا برنامه عروسکی بزبزقندی رو هم خیلی دوست داری و بدون حضور من هم تماشا می کنی و بعضی وقتا تازه بهونه می گیری که مامان چرا تموم شدعینکدیگه اینکه خدا رو شکر حمام رو خیلی دوست داری و وقتی میخوایم بریم اینقدر با خودت وسیله برمیداری و کلی بازی می کنی و به زور میارمت بیرون بلا. 

شنبه 22 اسفند.

سه شنبه 25 اسفند.دخترم چند روزی بیشتر به پایان سال نمونده بیرون که میریم خیابونا پر از مردم که همه در تکاپو هستن والبته هفته ی دیگه خبری از این همه جنجال و هیاهو نیست و یه آرامش خاصی برقرار میشه که البته من هم این شلوغی رو دوست دارم هم اون خلوتی رو چون چند روزی بیشتر طول نمیکشه و دوباره همه چیز به حالت عادی برمیگرده وبه خاطر این موقتی بودنه که هر روز میبرمت بیرون بعضی روزا مثل دیروز که هم صبح میریم بیرون و هم عصر...از روز جمعه سبزه مون و مثل پارسال که با کوزه درست میکردم سبز کردم ولی نمیدونم چرا خیلی خوب نشده حالا شاید تا چند روز دیگه بهتر بشه .شنبه هم با بابا رفتیم سه تا ماهی خریدیم که اینقدر بیچاره ها رو تا بیاریم خونه تکونشون دادی که من گفتم حتما میمیرن ولی خدا رو شکر تا الان زنده هستن.دیگه اینکه الان که ساعت 9 صبحه تازه بیدار شدی و داری برام شیرین زبونی می کنی و میخوام بهت صبحانه بدم و حرفام نصفه کاره موند اگه تونستم دوباره میام.محبت

در حال چیدن سفره هفت سین.مامان و کشتی تا متقاعدت کردم که نباید دست بزنی ولی به محض اینکه کسی می اومد خونمون تمام ظرفها وسط پذیرایی بود و براشون توضیح میدادی چه چیزایی تو ظرفه و با ذوق می گفتی بیایید هفت سینمون و ببینیدچشمک.

شب چهارشنبه سورس با آیلین کوچولو نوه ی همسایه مون.

و در آخر که هوس کردی بشینی تو کالسکه آیلین.عصبانی

شنبه 29 اسفند 94.بوی نو شدن می آید....ولی تو همیشه رفیق کهنه ی من بمان.گندم های هفت سین به گندم های آسیاب شده گفتند:قصه ی ما گرچه نان نداشت اما پایانی سبز داشت,پایان سالت سبز باد.آرزویم برایت این است:در میان مردمی که می دوند برای زنده بودن آرام قدم برداری برای"زندگی کردن".

عزیز دلم این آخرین پست امساله  و کمتر از 24 ساعت دیگه امسال هم تموم میشه و ما یکسال دیگه رو با وجود شما پشت سر گذاشتیم .دوست داشتم بیام تا برات از باقیمونده نگفته هام بگم و از خدا بخوام تو سال جدید اول از همه سلامت باشی و بعد هم لبات همیشه خندون باشه و تو دل کوچولوت غصه ای نباشه واسه این می گم غصه که تازگیا تا ناراحت می شی از این کلمه استفاده می کنی و جیگرم و اتیش میزنی با این حرف که مامان من غصه خوردم.آخه دردت به جونم چه غصه ای داری ؟؟

سپینا جونم خیلی وقت ندارم و میرم سر اصل مطلب که تا یادم نرفته برات بگم ,اینکه یه سری چیزا برات شده جزو واجبات مثل اینکه اگه عطسه می کنی حتما باید بهت بگم عافیت باشه یا یه چیزی میخوری وقتی داری توصیفش می کنی و مثلا می گی چقدر خوشمزه است باید بهت بگم نوش جونت.از کتابخوانی نگو که دیگه اشکم و در آوردی هفته ی گذشته دو بار نیمه شب بیدار شدی و می گفتی مامان لطفا برام کتاب بخون,فکر کنم منم خواب آلود اینجوری تونستم راضیت کنم که در گوشت برات قصه تعریف کنم.دیگه اینکه وقتی عصبانیم می کنی منم تو عصبانیت یه حرفایی میزنم شما هم می گی "شما می تونی این حرفا رو به من نگی"خندونکالانم داری اتاق بابا رو تا اونجا که امکان داره کثیف می کنی یه عالمه یونولیت خورد کردی می گم باید به لباست جارو برقی بکشم چون بهت چسبیده می گی آخه من آدمم میرم تو جارو برقی آخه.چشمکواسه عید برات یه سورپرایز دارم اونم به این دلیل که معنیش و فهمیدی و خیلی هم خوشت میاد آخه یه چند باری بدون اینکه بهت بگم بردمت جلوی در پارک و قیافت و دیدم که از خوشحالی حتی چشمات می خندید واسه همین با وجود اینکه اتاقت پر از اسباب بازیه برات یه کالسکه و عروسک خریدم .موقع خرید خودت هم بودی و به فرو شنده اشاره کردم که نمیخوام دخترم بفهمه اونا هم کلی گرفتنت به حرف تا من خرید کردم و گفتن قراره عمو نوروز برات کادو بیاره و یه ساعت مچی هم خودشون بهت عیدی دادن که به محض رسیدن به خونه تمام دل و روده ش اومد بیرون,دیروز صبح تا بیدار شدی گفتی عمو نوروز کادوم و آورد؟؟؟خلاصه جون دلم خیلی حرفا میزنی و خیلی کارا انجام میدی که متاسفانه چون خیلی وقت نمی کنم بیام برات ثبتش کنم یادم میره.راستی به جای پنج شنبه آخر سال چهارشنبه رفتیم سر مزار اونم به خاطر اینکه رفته بودیم مراسم تشییع یکی از آشنایان قربون اون دل مهربونت برم چند مرتبه با اون زبون شیرینت هم واسه اون مرحوم هم بابا بزرگ دعا کردی و گفتی خدا بیامرزه ,خدا رحمتشون کنه...الهی آمین.

اینم هفت سین امسالمون که دیگه تموم شد.

یک شنبه اول فروردین 1395.این عکس کادوی شماست که بنا بر باور شما عمو نوروز برات آورده.

اینم یه دختر خوابالو که موقع تحویل سال مامانش بیدارش کرد ولی فرصت نشد که لباسهات و عوض کنم چون از وقتی که از خواب بیدارت کردم تا موقعی که سال تحویل شد و کادوت و دیدی داشتم ازت فیلم میگرفتم .

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

biiitaaa
28 اسفند 94 23:22
اميدوارم سالي که پيش رو دارين.... آغاز روزايي باشه که آرزو دارين.... پيش تا پيش عيدتون مبارکاااااا...^___^ خيلي مشتاقم به منم سر بزنيد