سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

دخترم 3 ساله شد

1395/2/13 14:54
نویسنده : فرشته
253 بازدید
اشتراک گذاری

یه روز بهاری رویایی با فرشته ها خداحافظی کردم و به دنیای آدم  وارد شدم ,از اون روز قشنگ 3 سال میگذره.آهای دنیا من سه ساله شدم...

سلام به دختر عزیزتر از جانم بازم تولدت مبارک باشه عشق کوچولوی مامان امروز 13 اردیبهشت و دوشنبه است و شما کنار من در حال نق زدن هستی وهمش می گی مامان بریم...

میدونی کجا ؟؟مهد کودک شما از شنبه به صورت آزمایشی رفتی مهد و امروز قراره که رسما ثبت نام بشی و چون نیم ساعت بیشتر مامان وقت نداره تا شما رو آماده کنه بعدا با جزییات برات ثبت میکنم.محبت

خوب امروز برای دومین بار تونستم بیام برات بنویسم,الان که دارم مینویسم ساعت 9 شبه اول میخوام از روز پنجم که روز تولدت بود بگم که بردمت برای چک آپ و قدت شده یک متر و وزنت 15/5 و خدا رو شکر همه چیز خوب بود بعد از اونجا رفتیم خونه ی خاله شمسی و بعد پارک و بعد هم خونه.

روز شنبه 11 که اولین روز مهدت بود (البته مهد که میگم همون مدرسه زبانیه که قرار بود بعد از سه سالگی ببرمت)  صبح با مسئول اونجا صحبت کردم و چون نمیدونستم که میمونی یا نه قرار شد آزمایشی ببرمت که همون روز ساعت 4 از خواب بیدارت کردم و تا بهت گفتم میخوایم بریم مدرسه با خوشحالی بیدار شدی و برات خوراکی برداشتم و رفتیم, اول یکم به مامان چسبیدی ولی بعدش یه خانومی که اسمش خانوم سلطانی بود دستت و گرفت و برد داخل و تو اون 2 ساعتی که اونجا بودیم همش تو محوطه بازی بودی و با اسباب بازی ها بازی کردی منم اومدم طبقه پایین و از یه LCD داشتم میدیدمت و با یکی دو تا از مادرها صحبت کردم و خوشبختانه با مامان درین جون دوست شدم و با هم هم مسیر شدیم و امروز هم ایشون زحمت بردن و آوردنمون و کشیدن خلاصه که اونروز اصلا سر کلاس نرفتی و وقتی اومدیم خونه فقط گفتی خانوم مربیمون گفت see you.حالا بگم برات از امروز که خدا رو شکر رفتی سر کلاس و وقتی اومدیم خونه گفتی خانوم مربیمون گفت:give it to mee_look at me-what color is it که این نشونه های خوبیه و مامان از این بابت خیلی خوشحاله و از خدا میخوام که این روند ادامه داشته باشه و علاقه مند باشی و سر کلاس بشینی تو این دو روز که رفتیم مامان تمام مدت اونجا بود حالا روز اول 2 ساعت شد ولی امروز از 4 تا 7 که کلاست تموم شد خیلی حوصله م سر رفته بود حالا باید یه فکری هم به حال این اوقات فراغت خودم بکنم ولی در کل تو این هفته انگار مامان هدفدارتر شده باید هر روز با برنامه ریزی پیش برم که همه چیز سر جاش باشه هم خواب و استراحت شما هم حضور به موقعت سر کلاس که این خیلی حسه خوبیه آخه خیلی همه چیز برام یکنواخت شده بود ولی الان...  

امروز چهارشنبه 22 اردیبهشت.سپینا فقط یه مورد و برات مینویسم تا بعد سر فرصت برات بگم که چی شده,اونم اینکه دیگه تمایل به رفتن به مدرسه ی زبان رو نداری و تو این مدتی هم که مامان برات ننوشته واسه اینه که دوتامون سرماخورده بودیم و الان بهتریم ولی مامان دوباره فکرش مشغول شده که چیکار کنه که دخترش بره سر کلاس آخه دو روز پیش مامان به مدیرش قول داد که از مهر امسال دوباره کارش و شروع کنهغمگین

وای که هفته ی پیش که اومدم برات نوشتم که رفتی به مدرسه چقدر خوشحال بودم که بدون هیچ حرفی رفتی و سر کلاس نشستی ولی الان خیلی دلواپسم,امروزم کلاستون تو پارک تنیس برگزار شد و همه ی مامان ها هم بودن هم بازی بود و هم درس ولی همش می گی من مربیم و دوست ندارم اونجا بچه ها همه سر و صدا می کنن و من حوصله ندارم فکر کنم دلیلش اینه که اکثرا تنها بودی یعنی خیلی زیاد با بچه ها ارتباط نداشتی الانم برات سخته.از خدا میخوام همونطور که همیشه به دادم رسیده و کمک حالم بوده این بار هم خودش کمک کنه و شما علاقمند بشی.غمناک 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)