سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

38ماهگی

1395/3/9 17:30
نویسنده : فرشته
356 بازدید
اشتراک گذاری

یک شنبه 9 خرداد.سلام دختر خوب مامان از پایان 37 ماهگیت(3 سال و 1 ماه)چند روزی میگذره و تازه الان تونستم تبریکم و برات ثبتش کنمجشنمبارکه.

بیشتر از دو هفته میشه که برات ننوشتم و تا اونجا که ذهنم یاری کنه برات میگه چه ها گذشته...اول اینکه به کل قید مدرسه زبان رو زدی و گفتی نمیرم و دوست ندارم بابا هم گفت اگه بخوای اصرار کنی ممکنه آسیبی که بهش میرسه بیشتر از سودش باشه و به من گفت شما نمیدونی پشت اون درهای بسته چه اتفاقاتی افتاده که دل زده شده این بود که منم دیگه بهت اصرار نکردم و هفته ی آخر اردیبهشت رفتیم و تمام وسایلی که با یه عالمه عشق برات خریده بودم و پس گرفتم غمگینولی شما از این بابت خوشحال بودی نمیدونم کار درستی بود یا نه که زود تسلیم شدم ولی خودمم راضی به پافشاری نبودم چون حرف بابا خیلی ذهنم و درگیر کرده بود و میدیدم که از جلوی مهدی که ته خیابون خودمون بود و قبلا میرفتی دم درش می ایستادی و دلت میخواست بری تو ولی از اون به بعد دیگه بهش نگاه هم نمیکنی به هر حال هر چی بود تموم شد ولی امیدوارم هر چیز بدی که تو ذهنت نقش بسته زود پاک بشه.

حالا برات یه خاطره ی تلخ و تعریف کنم,روز 26 اردیبهشت برات وقت چشم پزشکی گرفته بودم جهت معاینه تنبلی چشم قرار بود ساعت 9 صبح اونجا باشیم که خوب به موقع رسیدیم ولی از همون اول شروع کردی به بهانه گیری عینک آفتابیت و برنمیداشتی و...یکساعتی طول کشید تا نوبتمون شد اول رفتیم پیش اپتومتریست که یه خانوم جوان نه چندان خوش اخلاق بود شما هم که با هزار داستان و ...راضی شدی به دستگاه نگاه کنی دوباره نشستیم تو نوبت تا متخصص معاینه کنه وقتی نوبتمون شد آقای دکتر گفت که چشمات استیگماته و نیاز به عینک داری و باید بری بیرون قطره بریزن و دوباره معاینه بشه و به فاصله ی هر 5 دقیقه سه بار قطره ریختن که چون چشمت رو میسوزوند کلی گریه کردی و خانوم منشی گفت که دیدت هم تار میشه و مواظبت باشم بعد از نیم ساعتی دوباره رفتیم تو اتاق معاینه و اینبار خیلی بیشتر باهات کلنجار رفتم چون کلافه و خسته شده بودی آخه هم ترس از قطره رو داشتی هم 2 ساعتی بود که اونجا بودیم,از اونجاییکه با خودم خوراکی هایی که دوست داری رو آورده بودم دونه دونه میدادم به اون خانوم تا اینجوری جذبت کنه که متاسفانه هیچ مهارتی تو این کار نداشت دیگه خودم شروع کردم به قصه گفتن در گوشت و اینکه اگه به این دستگاه نگاه کنی چنین میشه و چنان میشه ...تا اینکه معاینه کرد ولی یه قیافه ی مشکوکی به خودش گرفت که من داشتم از نگرانی میمردم چند نفری رو دور خودش جمع کرد دوباره یه آقای دیگه اومد باهات صحبت کرد تا معاینه ت کنه که هیچ جوره کوتاه نیومدی و همکاری نکردی دیگه گفتم تو رو خدا به من بگین چه مشکلی داره دارم از نگرانی سکته میکنم اون آقا گفت یه چیزه غیر ممکنه مشکله نزدیک بینی حالا من برم با متخصصمون مشورت کنم بهتون میگم من که حسابی بغض گلوم و گرفته بود همینطور منتظر شما هم گریه که مامان بریم خونمون من اینجا رو دوست ندارم ...تا اینکه بالاخره اومد و پرونده رو داد به من گفت این معاینات برای ما ارزشی نداره که تا این و شنیدم زدم زیر گریه و گفت سه ماه دیگه برای معاینه بیاریدش و باهاش E chart رو باهاش کار کنید.وقتی این حرفا رو شنیدم نمیتونستم گریه نکنم خیلی اون لحظه ها بهم سخت گذشت برای هر کس هم تعریف کردم همه گفتن خیلی حساسی که این باعث ناراحتیم میشد چون کسی جای من نبود اونجور که اونا با هم مشورت میکردن و حرفهایی که بینشون رد و بدل میشد اینکه" بابا این بچه سه سالشه امکان نداره و..."من بودم که اینا رو میشنیدم و به اعصابم فشار می اومد که خدایا مگه چشم سپینا چه مشکلی داره ؟؟و انواع و اقسام فکرها بود که از ذهنم خطور میکرد بعد دیگران من و اینجوری قضاوت میکردن که تو حساسی...

دوشنبه 27 اردیبهشت بعد از 4 سال رفتم دانشگاه واسه گرفتن مدرکم و شما رو سپردم به بابا همین که پام و از خونه گذاشته بودم بیرون بیدار شده بودی و به گفته ی بابا رفتی سراغ وسایل مامان,کارم نزدیک به 2 ساعت طول کشید چون بعد باید یه سری مدارک به مدرسه تحویل میدادم خلاصه وقت برگشتم خونه دیدم پیشونیت و با مداد ابرو خط کشیدی , رژ زدی کرم مامان و تا اونجا که میتونستی مالیدی به دست و صورتت که وقتی داشتم میشستمت لیز شده بودی خندههر کاری که دلت خواسته انجام دادی صبحانه هم نخورده بودی داشتم بهت صبحانه میدادم که بابا اومد سر میز و گفت ایشالا هزار سال زنده باشی من نمی تونم از پس سپینا بربیام... 

هفته ی گذشته یعنی جمعه 31 اردیبهشت خاله افسر اومد خونمون و تا سه شنبه خونمون بود صبحش رفتیم خونه خاله زهره و عصر هم خاله آش درست کرد و رفتیم باغ و تا زمانیکه هوا تاریک شد اونجا بودیم,الحق که دست بابا درد نکنه خیلی اونجا رو خوشگل کرده و دیگه خیالم راحته وقتی اونجا بازی می کنی تا اونجاییکه اجازه ی خاک بازی هم داریچشمک,شب خاله دیگه خونمون نموند صبح که از خواب بیدار شدی برحسب عادتی که این چند روز که خاله خونمون بود کرده بودی رفتی دم در اتاقت سرک کشیدی, دنبالش میگشتی چون خاله صبح زود که بیدار میشد میرفت تو اتاق شما قرآن میخوند, میگفت من تو اتاق سپینا قرآنم و میخونم و همونجا براش دعا میکنم.

یه چند وقتیه یاد گرفتی چجوری مامان و راضی کنی تا کارایی که دوست داری و انجام بدی بدون اینکه مامان خم به ابرو بیاره مثلا به یکی از وسایل من دست زدی تا چشمت به مامان میفته یه لبخند قشنگ میزنی و می گی مامان دوستت دارم یا تازگیا اینجوری صدام میکنی مامان مامانی خوشگل مامانی دیشبم اینجوری بابا رو خطاب میکردی و بابا حسابی لذت برده بود.چند شب پیش بغلت کرده بودم و میبوسیدمت بهت گفتم سپینا تو رو خدا مواظب خودت باش که بلایی سر خودت نیاری ,اخه خیلی بی احتیاطی تمام دست و پات کبوده از بس میخوری زمین و سر به هوا راه میری که زود جواب دادی مامان اگه برام اتفاقی افتاد برو یه بچه ای که مامان نداره و فقیره بیار پیش خودت که از جوابت خشکم زد و محکم بغلت کردم و گفتم خدا نکنه که شما نباشی من فقط دختر خودم و میخوام.خیلی زبلی و میدونی چه حرفی رو کجا باید بزنی گاهی اوقات وقتی یه حرفی رو چند بار بهت میگم بهم میگی شما نباید به من بگی چیکار کنم!!!یا اینکه نباید اینقدر تکرار کنی !!و کلی حرف دیگه که متاسفانه فراموش میکنم و دیگه مثل قبل که یه جا یادداشت میکردم تا یادم نره اینکار و نمیکنم چون خیلی فکرم مشغوله.

سپینا جونم امروز روز خاص و زمان خاصی نیست ولی برای دعا کردن به زمان و مکان خاصی نیاز نیست,از خدای بزرگ میخوام خودش مراقب همه ی کوچولوها باشه و گذر هیچ پدر و مادری به بیمارستان به دلیل بیماری فرزنداشون نیفته و خدا همه ی بچه ها رو در پناه خودش محفوظ ,سلامت و شاد نگه دارد.آمین.  

سه شنبه اول تیر.وای خیلی وقته نیومدم برات بنویسم اونم به خاطر جنگ اعصابیه که این روزا داریم وقتی کلید میکنی رو یه چیز اینقدر داد و هوار راه میندازی که نگوغمگینیعنی روزی نیست که صدای جیغ هات از خونه بیرون نره...

سه شنبه شب گذشته 25 من و شما و بابا رفتیم فرودگاه دنبال مامان محبوب اول خیلی خوب و خوش اخلاق بودی ولی وقتی دیدی طول کشید و مامان محبوب نیومد شروع کردی به بهانه گیری البته خوابت هم میومد چون ساعت 2 شده بود و خبری نبود تا اینکه بالاخره مامان محبوب و دیدی و خیلی خوشحال شدی و تو ماشین ازش پرسیدی پس لباسهای من کو؟؟تا رسیدیم خونه ساعت 3/5 صبح بود و بلافاصله خوابت برد.فردای اونروز رفتیم یه سر پایین دوباره از مامان محبوب پرسیدی لباسهای من کو؟؟که مامان محبوب سوغاتی هات و برات آورد و یه عالمه برات لباس و کاپشن وچیزهای خوشگل خریده بود که یه سری به سفارش خودمون بود یه سری هم خودش و عمه ویدا زحمت کشیده بودن دستشون درد نکنه.

الان هم که دارم برات مینویسم خیلی سرم درد میکنه و امشب مسافر هم هستیم داریم من و شما با خاله ها میریم مشهد برای اولین باره که دارم میبرمت زیارت و مسافرت با قطار و تجربه میکنی امیدوارم اونجا خیلی خانوم باشی تا به همگی خوش بگذره آخه واقعیتش دلم خیلی شور میزنه که بدقلق بشی و مثل بهونه های عجیب غریبی که تو خونه میگیری اونجا هم همین کار و بکنی و به مامان سخت بگذرهغمگین.

حرکتمون ساعت 11/5 شبه و از دیروز که مامان داره وسیله جمع میکنه یه گوشه از چمدون رو پر کردی از اسباب بازی (کاسه بشقاب و...)میگی میخوام اونجا براتون آشپزی کنمخندونکهر چی هم دم دستته میندازی تو چمدون وقتی هم میگم اینا رو نیار می گی اخه من احتیاج دارم الانم که همش می گی مامان دم رفتنی داری من و ناراحت میکنی ها نمیدونم من بیچاره با این سردرد چیکار به کارت دارم؟؟؟از دیروز تا حالا هم چند بار وسیله ها رو ریختی بیرون و دوباره گذاشتی سر جاش حالا امیدوارم همه چی واقعا برگشته باشه سرجاش نه که جا بمونه چون حوصله ی چک کردن ندارم دیگه راستی جمعه شب همین ساعت برمیگردیم که ایشالا صبح شنبه میرسیم خونه.

تا پست بعدی که 39 ماهگی شماست در پناه خدا.  

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

کفپوش مهدکودک
1 تیر 95 21:26
خيلي خوب بود همه مطالب به ماهم سربزنيد