سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

سه سال و هفت ماه

1395/9/7 15:34
نویسنده : فرشته
218 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر عزیزم امروز یک شنبه 7 آذر ماه سال 95 و شما 3سال و  7 ماه و 2 روز از سنت میگذره.قشنگ من 44 ماهگیت مبارک باشه ایشالا هر چه زودتر حالت خوب بشه و اینجوری چشمات و بی حال نبینم.

تو این چند وقته یه سری اتفاقات افتاده که تا بیدار نشدی زود برات بنویسم چون چند وقتیه دیگه لپ تاپ در اختیار شماست واسه دیدن کارتون سیندرلا که به قدری بهش علاقمند شدی که حتی وقتی بعد از سه چهار بار دیدن در مدت دو سه ساعت وقتی برای پنجمین بار هم که میبینی همونقدر برات تازگی داره الانم در حال تماشا سرت و گذاشته بودی رو میز و خوابت برده بود,وقتی بغلت کردم و خوابوندمت تو جات با اخم بیدار شدی و گفتی میخوام همونجا بخوابم و برگشتی  رو صندلی خوابیدی چشمکولی تا خوابت سنگین شد برگردوندمت تو تختت.

حالا بگم از اینکه وقتی خونه ی خاله افسر بودیم بهمون زنگ زدن و گفتن دست خاله زهره شکسته بقدری ناراحت شدم که زدم زیر گریه آخه خیلی خاله زهره رو دوست دارم و خیلی برام عزیزه,براش ناراحت شدم و دوست داشتم هر چه زودتر برگردم تا کمک حالش باشم ولی با اصرار خاله افسر تا پنج شنبه ظهر موندیم خودمم چهارشنبه کاری داشتم که باید انجام میدادم  ازم خواستی برات جایزه بخرم از اونجاییکه تولد بازی رو خیلی دوست داری منم برات یه کیک کوچیک خریدم و شما کیک و بریدی و...خلاصه برگشتن هم با مترو برگشتیم که شما هم یه دوست پیدا کردی و سرت گرم بود .یک شنبه که اربعین هم بود هوا خیلی سرد بود عصر با هم رفتیم بیرون و خواستی ببرمت پارک منم چون حسابی لباس تنت کرده بودم قبول کردم هوس پیراشکی هم کرده بودی برات خریدم و تا آخرش خوردی که خیلی تعجب کردمتعجبفردای اونروز از صبح احساس میکردم خیلی کسلی وقتی خاله زهره خواست که بریم خونشون کمکش برات وسیله برداشتم و رفتیم اونجا ظهر ناهار نخورده خوابت برد وقتی هم بیدار شدی تب داشتی و اگه خاله فاطی و آندیا اونجا نبودن کلی بهونه گیری میکردی وقتی دیدم هیچی نمیخوری و خاله زهره هم دیگه تنها نیست زنگ زدم بابا اومد دنبالمون و با آندیا اومدیم خونمون تا زمانیکه سرت گرم بود و بازی میکردی بی حال نبودی ولی به محض اینکه اومدن دنبال آندیا و رفت شما هم خوابیدی ولی نه اینکه خوابت ببره حال نشستن نداشتی و اصلا غذا نمیخوردی فقط میوه خوردی و این حال ادامه داشت تا فردا شبش که خاله زهره و خانواده ش واسه شام خونمون بودن هر چقدر گفتم بیا بریم دکتر قبول نمیکردی تا امیربهادر گفت اگه بیایی بریم برات جایزه میخرم و چنین و چنان میکنم که دیدم راه افتادی و با امیر رفتیم درمانگاه و تا وارد اتاق پزشک شدم بهش رسوندم که با زور آوردمت و اونم اصلا بهت دست نزد و با کمک مامان تبت و اندازه گرفت و 38 درجه تب داشتی ولی وقتی گلوت و دید گفت مشکلی نداره ممکنه عفونت ادراری باشه و برات دارو نوشت جالبه وقتی رسیدیم خونه تبت قطع شد شب هم خاله زهره پیشمون موند اول میخواستی پیشش بخوابی ولی من دلم شور میزد که نکنه نصفه شب  ضربه ای به دستش بزنی آوردمت پیش خودم.

همه ی اینا رو برات تعریف کردم تا بگم که تا همین الان مریضی شما ادامه داره و حالا از دیروز  سرماخوردگی و آبریزش بینی  و ... داری و دیشب هم اینقدر با هر غلتی که میزدی گریه میکردی که مامان نتونست بخوابه خدا به دادم برسه واسه امشب شاکی

آهان راستی یه خبر خوب دیگه اینکه از پریشب تا حالا دیگه جوراب شلواری نمی پوشی و شلوار پوشیدی خدا رو شکرآرام.یه چیز دیگه اینکه دیروز مامان داشت یکمی دوخت و دوز میکرد شما هم نخ و شوزن خواستی بهت دادم و با نخ و سوزن یه روزنامه رو برداشتی و همنجوری که بهت میگفتم میدوختی یعنی شما هم اولین دوخت و دوز و رو روزنامه انجام دادیخندونک.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)