سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

43 ماهگی

1395/8/10 20:05
نویسنده : فرشته
354 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه 10 آبان 1395.سلام به دختر نازم ,عزیز دلم دیدی چقدر دیگه دیر به دیر دارم برات ثبت خاطراتت و میکنم دلیلش اینه که از وقتی ویندوز کامپیوتر رو عوض کردیم یکم مشکل پیدا کرده و سرعت لپ تاپ پایین اومده منم خیلی وقت ندارم که منتظر بالا اومدن برنامه ها بشینم آخه ماشالا وقتی هم میخوام بنویسم مثل الان کنارم میشینی و اینقدر صحبت میکنی که همه رو غلط غلوط تایپ میکنم و اصلا تمرکز ندارم برات بنویسمزیبا

حالا یکم از روزمرگی هامون برات بگم از ماه گذشته که دیگه بدون مامان کار با قیچی رو انجام میدی دیگه گاهی با قیچی کردن سرگرمی دیگه خیلی قشنگ رنگ آمیزی می کنی جوری که گاهی اوقات رنگ اصلا نه از تصویر بیرون میزنه نه اینکه سفیدی باقی میمونه البته اگه حوصله داشته باشی.مداد رو که خیلی عجیب غریب تو دستت می گرفتی الان دیگه خیلی خوب به دست میگیری و اکثر اوقات مثل امروز ظهر که خیلی دلم میخواست بخوابم تا چشمم و بستم رفتی جعبه ی مداد رنگی که هفته گذشته به عنوان جایزه واسه رنگ آمیزی خوبت بهت داده بودم و با دفتر نقاشیت آوردی و آروم نقاشی می کشیدیبغلکه این باعث خوشحالیه و ای کاش همیشه اینجوری باشه ولی نیست که!!!!!

آهان اینم بگم که از وقتی که واکسن آنفولانزا زدیم شما دو بار سرما خوردی که آخریش دو هفته ی پیش بود که وقتی سرما میخوری من و بابا هم بعدش مبتلا میشیمغمگین هفته ی گذشته هم مامان مسموم شده بود که شک دارم که تشخیص دکتر درست بوده و فکر میکنم میکروبی وارد معده م شده و هنوز هم میهمان معده ی بنده است و همین باعث شد که پنج شنبه با خاله زهره تنهات بزارم و برم زیر سرم و مشکل که از چهارشنبه شروع شده بود تا جمعه ادامه داشت و خیلی بد بود همون شب به خاله زهره می گفتی فکر کنم خواهرت داره میمیره و به بابا هم گفتی اگه زنت بمیره چیکار کنیم؟؟حالا تازه روز پنج شنبه مامان محبوب هم مهمون داشت,خاله مزده دوست عمه ویدا ,که زحمت کشید و برات یه جفت کفش خوشگل آورد که تا دیدی بلافاصله کردی تو پاتخندونکتازه می گفتی ایکاش برای شما هم می آورد.

ماه گذشته دو تا مهمونی هم داشتیم هم خاله شیما اینا رو دعوت کردیم هم میثم جون و با خانومش و زن دایی ها رو دعوت کردیم که خیلی مامان نسبت به قبل راحت تر تونست پذیرایی کنه چون شما هم کمک میکنی درسته که هنوز هم تا قندون یا جاشکلاتی رو میبینی نمی تونی خودت و کنترل کنی ولی خوب این خصلت اکثر بچه هاست چیکار کنم دیگه خودتم میگی مامان خوب من چیزای شیرین و دوست دارم.بوس

امروز پنج شنبه 27 ابان.الان که دارم برات مینویسم خونه ی خاله افسر هستیم از دوشنبه تا حالا اومدیم اینجا تازه واسه اولین بار هم سوار مترو شدی اول خیلی خوشت اومده بود ولی کم کم خسته شدی و گفتی مامان کی میرسیم؟

حالا از هفته ی گذشته بگم که رفتیم خونه ی خاله شمسی خاله میخواست بره ارایشگاه وقتی از در رفت بیرون گفتی مامان مگه میشه کسی مهمونش و تو خونه تنها خودش بره با این حرفت عمو مصطفی کلی خندید چون مرتب تکرار میکردی بعد رفتیم ارایشگاه پیش خاله و اونجا هم دوباره به خود خاله شمسی گفتیخندونک

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)