سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

36 ماهگی

1395/1/5 12:02
نویسنده : فرشته
435 بازدید
اشتراک گذاری

سال نو مبارک.

پنج شنبه 5 فروردین 1395.

خودم را که جای تو می گذارم دختری 3 ساله می شوم,با دنیایی از عشق ,اطمینان و پشتگرمی خدشه ناپذیر به پدر و مادر .دنیایی دارم شاد و آرام,به دور از دلسردی و رنج گذشته و اضطراب فردا.

جای خودم که می شوم مادری می بینم نگران ولی دلبسته که دنیایی دارد نه الزاما به شیرینی دنیای دخترک!دنیایش در هم است با همه جور حسی و واقعیتی.

مادر,از دنیای تو بسیار می آموزد و گهگاه تو را هم با خود به دنیایش می برد.و چقدر این هر دو شکل از دنیا عزیز و باارزشند.دو دنیایی که در کنار هم تازه می شوند زندگی می شوند باور,می شوند تعهد و من در این سال که به اتام سه سالگی تو نزدیک می شویم به درک جدیدی از اشتراک دنیاهایمان رسیدم...عزیزم سومین عیدت و 36 ماه شدنت مبارک.

امسال سال میمون و ساعت تحویل سال 8 صبح بود و البته یه خورده ای هم داشت که دقیق نمیدونم 8 ثانیه بود یا بیشتر ولی در هر حال مامان همون 8 بیدارت کرد و کادوت و که گذاشته بودم کنار هفت سین تا دیدی برق خوشحالی رو تو چشمات دیدم بعدش گفتی چرا عمو نوروز برام ماشین کادو نیاوردهتعجب.بابا هم از لای قرآن بهمون عیدی داد و امسال معنی عید رو متوجه شدی و تا الان 4 جا رفتیم عید دیدنی و همه بهت عیدی دادن و دیگه عیدی گرفتن هم متوجه شدی و با خوشحالی پولات و لوله می کنی میزاری تو کیفت .صبح عید اول از همه رفتیم خونه خاله شمسی بعد خاله فاطی شب هم خونه خاله زهرا که اونجا کلی رقصیدی و شیطونی کردی .فردا ظهرش هم خاله فاطی و خاله زهرا ناهار اومدن خونمون بعد با هم رفتیم خونه خاله افسر .از اونجا که برگشتیم تا امروز هنوز جایی نرفتیم فقط شبها من و شما رفتیم با ماشین یه دوری زدیم و خریدی کردیم و اومدیم خونه ولی امروز صبح با بابا رفتی باغ تا الان که ساعت 12 ظهره و هنوز نیومدید به گوشی بابا زنگ میزنم هم جواب نمیده دیگه دلم داره شور میزنه.دوباره میام برات مینویسم.

11 فروردین و چهارشنبه.

12 فروردین.روزی که خاله لیلا و عمو علی دوستان خوب مامان و بابا با آریا جون وآروشا کوچولو اومدن خونمون ,هر چقدر که با آروشا سازگاری کردی با آریا لجبازی میکردی...

آروشای عزیزم با اینکه پاش شکسته بود ولی خنده از لباش محو نمی شد وای که تو دختر چقدر خوش اخلاقیبوس

یکشنبه 15 فروردین.سپینا با چهل گیسش...

سه شنبه 17 فروردین تو پارک.

19 فروردین.بعد از سوراخ کردن گوش با اون گوشواره ی قزمز.

جمعه 20 فروردین.اومدم با یه عالمه حرف...اونروز که با بابا رفتی باغ و مامان به دلشوره افتاده بود بالاخره بابا جواب داد و از نگرانی در اومدم ولی وقتی برگشتی خونه تمام شلوار و کفشت خیس آب بود و بابا گفت که خواسته یکم به درختا آب بده که شما هم تا تونستی شیطنت کردی ولی تمام کارایی که مامان بهت اجازه ی انجامش و نمیده وقتی با بابا هستی واسه خودت آزادی و انجام میدی.

امروز که اومدم دارم برات مینویسم یک هفته از تعطیلات عید میگذره و همه چی به روال عادی برگشته واسه عید خیلی برنامه ها داشتم ولی چون هوا خیلی سرد شده بود طوری که حتی بارش برف هم داشتیم مثل روز سیزده همه ی برنامه ها کنسل شد مثل اینکه می خواستم ببرمت مترو سواری و شهربازی و...البته ماشین هم نداشتیم چون بابا از صبح میرفت باغ و تا عصر نبود البته الانم ادامه داره چون میخواد اونجا رو واسه دخترش شکل بده و خوشگل کنه تا تو تابستون ایشالا همش بریم اونجازیبا.

روز 11 فروردین روز مادر بود و داشتی برنامه عمو پورنگ و میدی و گوش میکردی و هر چی عمو پورنگ میگفت میومدی به مامان می گفتی تا شب چند بار بهم گفتی مامان روزت مبارک که خیلی برام لذت بخش بود,همون شب رفتیم تو محله ی بابابزرگ و مدرسه و دبیرستان و خونه بابابزرگ رو بهت نشون دادم و کلی خاطره برام زنده شد و بغض گلوم و گرفت داشتیم از اونجا میومدیم خونه که یه قنادی خیلی شیک با ویترین زیبا توجهم و جلب کرد رفتم شیرینی خریدم شما هم تو ماشین منتظر موندی بعد برگشتیم خونه میخواستم ببرمت پارک ولی خیلی سرد بود.

روز 13 که از صبح بارش برف و بارون شروع شد واسه همین غیر از ظهر که یه سر تا باغ رفتیم همش خونه بودیم.البته این و بگم که روز قبلش یعنی دوازدهم بعد از خوردن ناهار رفتیم  باغ و دو سه ساعتی اونجا بودیم چون هوا خوب بود ,آفتابی ولی سرد.

روز 16 فروردین هم سالروز ترک پوشک شما بودخندونک.تو هفته ی گذشته چند جا تماس گرفتم برای اینکه ثبت نامت کنم واسه پر کردن بعضی از ساعتات تو هفته ,اول کلاس موسیقی  گفتن تا سه سال و نیمش تموم بشه باید صبر کنید البته یه جا زنگ زدم و این و شنیدم,کلاس باله رو پرسیدم گفتن هر وقت دوست داشتی بیارش البته از تو اینترنت پیدا کردم و کلی تحقیق کردم که به قول معروف ظاهرا کلاس اسم و رسم داریه و گفتن مدرک میده البته برای من مدرکش که مهم نیست مهم اینه که نتیجه بخش باشه و شما تو این زمینه پیشرفت داشته باشی.

دیروزم که خاله فاطی اومده بود خونمون در رابطه با سوراخ کردن گوشت باهاش مشورت کردم گفت بیا همین الن ببریمش تا شنیدی دیگه ول نکردی بهت گفتم درد داره ها این عین عبارتی بود که گفتی"مامان تو رو خدا گوشم و سوراخ کن"اونجا هم که رفتیم حتی بعد از اینکه هزینه رو به صندوق دادم بازم بهت هشدار دادم ولی یک پا ایستاده بودی که میخوام حتی اون خانومی که قرار بود این کار و انجام بده گفت دیروز یه دختری با همین سن و سال همکاری نکرد و یکی از گوش هاش که سوراخ شد گوشواره رو در آورد و دیگه همکاری نکرد ولی گفتی میخوام,منم اگه تا الان اقدام نکردم واسه اینکه نظرم این بود که سوراخ کردن گوش جزو واجبات نیست که بچه م بخواد بخاطرش درد بکشه ولی چون خودت هر وقت گوشواره تو گوش مامان میدیدی میگفتی پس چرا برای من گوشواره نمندازی و نمی تونستی درک کنی که گوشت سوراخ نیست ...خلاصه دیروز انجام شد قربونت برم اون خانوم یه گوشواره با نگین قرمز برات اورد اول گوش راستت و سوراخ کرد که هیچی نگفتی فقط یکم بهم چسبیدی بعد سمت چپی که متاسفانه دستگاهش گیر کرد و پشتی گوشواره نرفت داخل اون سوزنیش و دردت اومد و گریه کردی ولی در حد چند ثانیه اینم بگم که آندیا و حامد جان هم اومدن به جمع ما پیوستن و شاهد بودن حامد جان که می گفت من طاقت صدای گریه ش و ندارم و رفت بیرون و وقتی شنید تا زمانیکه دستگاه گیر نکرده بود هیچی نگفتی باورش نمیشد خلاصه که دیروز گوش شما مزین به گوشواره شد و به یکی از خواسته هات رسیدی.بعد از اونجا رفتیم واسه آندیا عینک بگیریم و بعد هم علی رقم میل مامان رفتیم خونشون چون سر ظهر بود و دوست ندارم بدموقع خونه ی کسی برم حتی نزدیکترین فرد بهم,نشون به اون نشون که با اصرار حامد جان و ندا جون ناهار موندگار شدیم البته شما که اینقدر مشغول بازی شده بودی که دل به خوردن غذا نمیدادی بعد هم با هزار خواهش و تمنا از اونجا اومدی بیرون البته وقتی دیدی آندیا هم راه افتاد راقب تر شدی حالا بماند که تو خیابون چقدر نق زدی که من فکر میکنم دلیلش خواب آلودگی و گرسنگی شما بود ,دیگه خاله بهت گفت دوست داری سوار اتوبوس بشی و از اونجاییکه تا حالا سوار نشدی و خیلی اتوبوس تو خیابون توجهت و جلب میکرد قرار شد سوار اتوبوس بشیم خوشبختانه خیلی هم خلوت بود و شما و آندیا رفتید ردیف آخر نشستید و کلی خوشحال بودید و چند نفری که تو اتوبوس بودن بهتون نگاه میکردن که من به یکیشون گفتم دلیل این همه شوق و سر و صدای ناشی از اون واسه اینه که تجربه ی اولشونه.آراموقتی رسیدیم خونه با آندیا مشغول بازی شدی منم زود غذا رو آماده کردم ولی موقع غذا خوردن اینقدر مامان و اذیت کردی و گریه کردی که خاله گفت شاید گوشش درد میکنه دیگه اونا که رفتن گرفتی خوابیدی یعنی 8/5 خوابت برد منم بالای سرت نشستم و با پمادی که خاله فاطی برات گرفته بود گوشت و چرب کردم و گوشواره رو چرخوندم که نچسبه,عزیز دلم خیلی دردت میومد چون تو خواب دستت و میذاشتی رو گوشت ولی دوباره دستت می افتاد پایین منم به کارم ادامه میدادم چون چاره ای نداشتم میترسیدم بعدا اذیتت کنه من و ببخش.امروز که بیدار شدی هر وقت بهت میگم خودت میچرخونیش و یه بار هم برات پماد زدم و خدا رو شکر مثل اینکه همه چیز خوبهمحبت مبارکت باشه عشقم.

23 فروردین و دوشنبه.با خاله داشتی نماز میخوندی.

سه شنبه 24 فروردین.عزیز دلم از شنبه تب کردی و تا صبح یک شنبه ادامه داشت البته تب بالایی نبود منم بهت استامینوفن میدادم و بعد از اون یکم گرفتگی صدا داری و شبیه سرماخوردگیه ولی تا الان علایم دیگه ای نداشتی خدا رو شکر.

دیروز رفتیم با هم خرید از مغازه اومدم بیرون ولی دوباره باید برمی گشتم داخل چون خریدام تو مغازه بود بهت گفتم من این بیرونم بیا پیشم,اومدی کنارم و بلند بلند گفتی یه مامان خوب بچه ش و جا میزاره که دیدم یه خانومه پیر که منتظر بود نگات کرد و خندید و گفت مامان ها همشون بچه هاشون و دوست دارن خنده.

امروز بابا داشت باهات بازی میکرد که دستت و بردی طرف گوشت و گفتی آخ... یکی دو ساعتی گذاشت یدفعه چشمم افتاد به گوشت دیدم گوشواره ت در اومده هر چقدر دنبالش گشتم پیداش نکردم منم که حسابی هول شده بودم زود یکی از همون گوشواره ها رو که خودم داشتم آوردم ضدعفونی کردم و با دلهره ازت خواستم سرت و بزاری رو پام و همش دلم شور میزد که اگه دردت بگیره چی؟؟اگه نتونم چی؟؟وقتی با تتراسایکلین چربش کردم به راحتی وارد گوشت شد و مثل اینکه شکر خدا خوب شدهبوس

سپینا میخوام یه اعترافی بکنم,فکر میکنم این روزا یکم بی حوصله شدم چون خیلی زود عصبانی میشم با اینکه همش با خودم میگم که نباید این روزای تکرار نشدنی رو از دست بدم و باید ارامش داشته باشم و همش از خدا صبر میخوام طوری که خودت هم یاد گرفتی و میگی خدایا به من صبر بده,ولی گاهی اوقات واقعا کم میارم از نظر جسمی و روحی خیلی خسته ام فکر کنم احتیاج به تنوع دارم اینم بگم که نمیدونم این و باید به خودم ربط بدم یا به شما که شیطنت و ... بیشتر شده.این روزا همش هوا بارونیه و نمیشه پامون و از خونه بزاریم بیرون البته با این احوال دیروز رفتیم باغ و چون میدونم لذت میبری برات آتیش روشن کردم و خودت چوب و...می آوردی و مینداختی تو آتیش.بابا هم یکم خودش و درگیر کارای باغ کرده و میگه اونجا رو درست کنم برای آسایش شما واسه همین کمتر میبینیمش و اکثرا هم طفلی خسته است ,آرزوم اینه که همه سلامت باشن خدا به خونواده ی سه نفره ی ما هم سلامتی بده هم جسمی هم روحی.

چهارشنبه اول اردیبهشت.وقتی مامان در حال تزیین خونه برای تولد دخملش بود...

دوم اردیبهشت که تولد حضرت علی و روز پدر بود و روز جشن تولد سپینا جونم.

امروز شنبه 4 اردیبهشت.این آخرین پست این ماهه و از فردا شما یه دختر خانوم 3 ساله هستی محبت,خوب از جمعه هفته پیش یعنی 27 فروردین شروع می کنم که بالاخره بعد از مدتها که قصد رفتن به خونه ی دوستان خوبمون خله شیما و علی جان رو داشتیم برای جمعه عصر دعوت شدیم به صرف شام .اول خاله فاطی رو که از شب قبل پیشمون مونده بود رو بردیم رسوندیم وای که چه بارونه وحشتناکی میبارید و یه جا به قدری اب جمع شده بود که من و بابا کلی ترسیدیم که اگه ماشین یدفعه خاموش بشه چیکار کنیم,خلاصه به خیر گذشت و ساعت 6/5 رسیدیم خونه خاله شیما اینا زود رفتیم چون میخواستیم کلی کنار هم باشیم اول از همه زحمت کشیدن بهت عیدی دادن و اینقدر خاله شیما چیزای جذاب بهت نشون داد (وسایل کارش که باهاشون زیور آلات درست میکرد)که حسابی سرگرم بودی البته منم همینطورچشمکبعد هم برات یه کیک پخته بود و برات شمع روشن کرد و شعر تولد و میخوند و منم ازت فیلم میگرفتم اونم با گوشی خودت ,چون بابا هفته ی گذشته گوشیش و عوض کرد و گوشی خودش و داد به شما که خیلی خوشحال شدی ,دیگه تا آخر شب که برمی گشتیم همش مشغول بازی بودی و اذیتم نکردی خدا رو شکر.دست خاله شیمای مهربون درد نکنه که اینقدر واسه دخترم سرگرمی فراهم کرده بودمحبت روز شنبه هم از بس همش می گفتی برای تولدم اینکار و میکنید واسه تولدم اونکار و میکنید که با بابا تصمیم گرفتیم برات یه تولد خودمونی بگیریم ,و از همون روز مامان مشغول تدارکات بود و مهمون هامون و که حدود 30 نفر میشدن برای روز پنج شنبه که روز پدر هم بود از ساعت 6 دعوت کردیم.حالا از شانسمون از روز دوشنبه شما هم بیرون روی گرفته بودی و خلاصه مامان همش نگران بود و در کنارش باید کارام هم میکردیم شام از بیرون بود ولی تزیین خونه,درست کردن دسر و...رو خودم انجام میدادم.برای تزیین یه سری از عکسات و از روز اول تولد تا همین امسال و دادم چاپ کردن و برات به شکل ریسه درست کردم ,تولدت تم نداشت ولی وقتی بادکنک ها رو خال خالی خریدم دیگه همه چی مثل اطراف عکس ها ,تزیین چیز کیک و خود کیک خال خالی شد.روز پنج شنبه دوم اردیبهشت درست سه روز قبل از تولدت جشنت برگزار شد و با اینکه اولش یکم بهوه گیری کردی که لباسم و عوض کن و ...ولی وقتی همه اومدن خیلی دیگه خوشحال و سرگرم بودی و همه رو بلند میکردی تا برقصن,فقط تنها چیزی که مامان بابتش ناراحته اینه که خودم نتونستم ازت عکس بگیرم و سپردم به دیگران حالا نمیدونم آیا عکسه خوبی داری یا نه ؟ولی از اینکه یه خاطره ی خوب برات موند خوشحالم .فردای تولد همه تشکر کردن که خیلی بهشون خوش گذشته و برای حال و هوای همه خوب بوده ناگفته نمونه که واسه روحیه ی خودمون هم خیلی خوب بود.سپینا جونم چند نفری واسه اینکه مامان و بابا بتونن برات این جشن و بگیرن هوامون و داشتن اول از همه خاله زهره ی مهربون که از سه روز قبل هر روز اومد و شما رو سرگرم میکرد تا مامان کاراش و بکنه و بتوه با بابا بره خرید ,خاله زهرا که زحمت فینگر فودها رو کشیده بود,خاله فاطی که روز جشن کلا پذیرایی رو انجام داد و خاله شمسی و خاله فایزه که آخر شب به مامان تو تمیز کردن خونه کمک کردن و دایی علیرضا که زحمت عکس و فیلم به عهده ش بود.دست همگیشون درد نکنه از خدا میخوام هر کدومشون هر چی رو که از خدا میخوان براشون فراهم بشه و در آخر هم یه دعای مخصوص برای شما گل دخترم دارم اینکه همیشه سلامت باشی و عاقبت بخیر.  

  سپینا تا این لحظه ، 2 سال و 11 ماه و 30 روز سن دارد :.

ساعت 7:02 عصر.

   

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

بیتا
12 فروردین 95 23:27
سبزه دلت را به نيت آرزوهايت، هر چه که هست گره بزن، شادي؛ زيبايي؛ لطافت و خوشي هاي پايدار تقديم وجودتون سيزده بدرتون مبارک از ته دل خوشحال ميشم به منم سر بزنين