سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

41 ماهگی

1395/6/8 18:16
نویسنده : فرشته
346 بازدید
اشتراک گذاری

امروز دوشنبه 8 شهریور 95.سلام به روی ماه دختر نازنینم دخترم 41 ماهگیت مبارک باشه,میدونم که دوباره دیر اومدم و سه روز گذشته ولی کلاس داشتم و خیلی برام خسته کننده و وقت گیر بود واسه همین امروز که آخرین جلسه ش بود تونستم بیام برات چند خطی بنویسم.

از اول این هفته که مامان کلاس داشت مامان محبوب زحمت می کشید می اومد پیشت تا مامان برگرده ولی امروز نمیدونم چیکار کرده بودی که هم مامان محبوب هم بابا از دستت ناراحت بودنسوال.کلاس هایی که گذروندم خیلی بهم کمک می کنه برای آموزش دادن به شما واسه همین فکر می کنم با اینکه مجبور بودم چند ساعتی ازت دور باشم ولی ارزشش و داشتآرام.

پنج شنبه 11 شهریور.سپینا جونم امروز از صبح خیلی کسلی دلیلشم فکر می کنم واسه واکسن های دیروزه البته یکمی هم داغ.دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شدیم آماده شدیم که برای انجام واکسیناسیون, باید میرفتیم تجریش هر چی بهت اصرار کردم برای صبحانه نخوردی منم با خودم همه چیز برداشتم ولی تو ماشین هم نخوردی...همین باعث شد که حالت به هم بخوره ولی بعد از اون انگار یکم سرحال شدی چون قبلش همش کلافه بودی خلاصه وقتی رسیدیم بابا ماشین و گذاشت پارکینگ و یکم پیاده روی کردیم تا رسیدیم به محل انجام واکسیناسیون بعد از ویزیت دکتر گفت مامان یکی بابا دوتا  شما هم دو تا واکسن باید بزنی و یکم استرس پیدا کردم بخاطر شما اول خودم نشستم و وقتی تزریق شد همش میخندیدم و باهات حرف میزدم که یه کوچولو درد داره ولی اگه نفس عمیق بکشی احساس نمیکنی  بعد نوبت شما شد از اتاق رفتی بیرون و گفتی نمیخوام بزنم اون خانوم که خیلی خوشرو بود و مهارت داشت گفت بیا بریم تو یه اتاق دیگه وقتی رفتیم به در و دیوارش عکس های کارتونی بود که خوشت اومد منم به اون خانوم یواشکی یه آبنبات چوبی که شما عاشقشی دادم و گفتم به عنوان جایزه بدن بهت تازه بهت یه عکسه کیتی هم به انتخاب خودت دادن و نشستی تو بغل مامان و اول تو دست چپ و بعد تو دست راستت تزریق کردن بدون کوچکترین گریه و اخمی اونجا کلی تشویقت کردن که آفرین که اینقدر خانومی منم که احساس کردم خیلی درد نکشیدی از ته دلم خوشحال بودم و خدا رو شکر میکردم بابای طفلکی هم تو یه اتاق دیگه تزریقش و انجام داد.من و بابا دوباره باید میرفتیم یه کلینیک دیگه تا واکسن MMR رو بزنیم خلاصه تا ظهر این کارا طول کشید و یکماه دیگه باید واسه من و بابا تکرار بشه ,وقتی برگشتیم رفتیم ناهارمون و بیرون خوردیم و برگشتیم. خونه تو ماشین یه چرت 20 دقیقه ای زدی واسه همین اصلا نخوابیدی منم که دو روز قبلش برات کفش خریده بودم  ولی همش راه میرفتی می گفتی من دوسش ندارم  گفتم بریم عوضش کنیم البته یه جفتش و به سلیقه ی خودت خریدم یه کفش به قول خودت پاشنه بلند نارنجی که خیلی دوسش داری و چون بهت اجازه ندادم بیرون بپوشی و تاکید کردم که برای خونه ست از اون شب تا حالا یکسره تو پاته ,وقتی رسیدیم مغازه گفتی من کتونی چسبی میخوام و خودت انتخاب کردی وقتی فروشنده کفش سایز پات و آورد رنگش خیلی خوشگل تر بود و اینقدر دوسش داشتی که از مغازه با همون اومدی بیرون و از اونجا بردمت کافی شاپ و بعد آرایشگاه خاله شمسی از اونجا هم بردمت پارک چون بهت قول داده بودم  دیگه با هم کلی پیاده روی کردیم ولی از اونجاییکه خواب نیمروزی نداشتی حوصله بازی تو پارک و نداشتی و بابا اومد دنبالمون و برگشتیم خونه .

حالا یه چیزی و برات تعریف کنم,چند وقتیه که وقتی از دست مامان ناراحت میشی می گی برو دوستت ندارم با اینکه این کلمه هیچوقت از دهن من بیرون نیومده و همیشه گفتم کار اشتباهت و دوست ندارم چند شب پیش یه سر رفتیم پایین پیش مامان محبوب که اونجا مامان و ناراحت کردی و منم به حالت قهر اومدم بالا,چند دقیقه ای طول کشید تا بابا اومد خونه بلافاصله فرستادمش دنبالت و وقتی اومده بود پایین گفته بود چیکار کردی که مامان اینقدر ناراحته؟؟من رو تخت دراز کشیده بودم و تصمیم داشتم وقتی اومدی باهات صحبت نکنم بابا که درو باز کرد زود اومدی و شروع کردی به گشتن تا اینکه اومدی و تو اتاق و خودت و انداختی رو من منم اصلا جواب ندادم شروع کردی به گریه که مامان من دوستت دارم آخه برات چیکار کنم؟؟من که نمی تونم ازت پرستاری کنم!!بعد به بابا که تازه داشت میرفت حمام گفتی بابا مامان جواب نمیده فکر کنم مرده و دوباره اومدی سراغم منم چشمم و باز کردم ولی بهت نگاه نمیکردم و بهت گفتم که از دستت ناراحتم و کلی معذرت خواهی کردی و منم بغلت کردم و بوسیدمت دویدی پشت در حمام و به بابا گفتی مرده زنده شد.

یه چند وقتی هم میشه که اصلا طاقت ناراحتی من و نداری حتی اگه از شما هم ناراحت نباشم و سرگرم کارا باشم میایی میگی مامان ناراحتی ؟؟می گم نه می گی پس چرا لبخند نمیزنی؟؟آخه یه مدت صبح ها با گریه از خواب بیدار میشدی و همش خواب میدیدی یا تو خواب بهانه ی یکی از وسیله هات و می گرفتی مثلا فلان عروسک و...و با این کار با روحیه خراب  چشم باز میکردم بعد از اینکه کلی باهات حرف زدم چون اززاون بچه هایی هستی که باید متقاعد بشی و همه چیز و باید برات واضح توضیح بدم مثلا اگه چیزی رو بهت نمیدم باید دلیلش و بگم و قانع هم میشی وگرنه دست بردار نیستی بعد از اون قراره صبح که از خواب بیدار میشی با گریه نباشه و با لبخند باشه و الحق که سر حرفت موندی به قول بابا اخه مگه ما چند تا دختر داریم اونم عشقمونه زندگیمونه.

جمعه 12 شهریور.از دیشب بهت قول داده بودم که صبح با هم بریم پارک و اونجا صبحانه بخوریم و از اونجاییکه اگه بهت قولی رو بدم فراموش نمی کنی پس باید سر حرفم بمونم واسه همین شما هم که از 8 بیدار شده بودی آماده شدی منم نون و پنیر و گردو و چای برداشتم و رفتیم پارک نزدیک خونمون و اونجا یه صبحانه ی دو نفری زدیم و شما هم بعد از یکم بازی راضی شدی برگردیم خونه و الانم که ساعت نزدیکه 4 خوابی و فکر کنم کم کم دیگه بیدار بشی چون 5/1 ساعت میشه که خوابیدی.خواب آلودتازه از دیروز که بهت پاستل جدید دادم کلی تو کشیدن نقاشی پیشرفت کردی و دیگه یه صورت کامل و می کشی و تو هر نقاشی هم که می کشی هر دفعه یکی از جزییات و بهش اضافه می کنی یه بار گوش یه بار پا و...

شنبه 27 شهریور. امروز اومدم ازت گلایه کنم از ساعت 5 تا 6 گریه کردی میدونی سر چی؟؟....لباس پوشیدن,اخه اصلا بلوز و شلوار و دوست نداری و به قول خودت همش باید لباس دامن دار تنت باشه الانم قرار بود ببرمت بیرون که دیدم رفتی لباسی که مناسب مهمونیه برداشتی و میخوای بپوشی و از اونجاییکه یه بار این شکلی رفتی پارک و روی سرسره پات کشیده شد و کبود شد و تا فردا صبحش دردش ادامه داشت منم الان نمی خواستم تسلیم بشم و دو بار پیرهن عوض کردی و منم برات چند تا شلوار گذاشتم گفتم یکی و انتخاب کن من با پیرهن نمیبرمت بیرون خلاصه کلی درگیری داشتیم و در آخر نپوشیدی و گفتی اصلا نریم بیرون ولی لباسهاتم عوض نکردی که این خیلی باعث ناراحتیه مامان شده.خیلی رو لباس پوشیدن حساسی و حتما باید رنگ لباست با کفشت جور باشه یا جوراب با لباس وای کلافه شدم از بس در این مورد باهات بحث کردم آخه تازگیا حمام هم نمیایی که مبادا لباس مورد علاقه ت که تنته عوض بشه و یه چیز دیگه که برخلاف میلیته تنت کنم اینم شده یه معزل واسه ماغمگین.

هفته گذشته ازم خواستی ببرمت کافی شاپ در حالیکه داشتی بستنی میخوردی سردت شد همون باعث سرماخوردگیت شد و با خوردن داروهای گیاهی تجویز مامان خوب شدی حالا مامان از دیروز تا حالا مبتلا شدهغمناک روز پنج شنبه هم تولد بابا بود ظهر از بابا پول گرفتی گفتی میخوام برات کیک بخرم ,عصر که با هم واسه خرید رفتیم کیک و انتخاب کردی و گفتی میخوام واسه بابام فشفشه هم بخرم وقتی اومدیم خونه رفتی همه ی چراغ ها رو روشن کردی و یه پیراهن آوردی گفتی مامان تنم کن خودتم لباس هات و عوض کن الان بابا میاد آهان راستی قبل از اینکه بریم بیرون هم همه جا رو تی کشیدی و گفتی دوست ندارم حالا که تولد بابامه خونمون کثیف باشه,خلاصه منم لباسم و عوض کردم و بابا فکر کرد ما مهمون دعوت کردیم که گفتم نه خودمون سه نفریم بعد از اینکه یه چند تایی عکس گرفتیم نه گذاشتی بابا شمعش و فوت کنه نه کیک و ببره بعدم می گفتی پس چرا مثل تولد من کسی نمیاد؟؟ که بهت گفتم کسی رو دعوت نکردیم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)