سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

یه اتفاق مهم

1396/11/16 21:47
نویسنده : فرشته
1,685 بازدید
اشتراک گذاری

۹۶/۱۱/۱۶ دوشنبه.سلام مامان جونم دختر قشنگ و مهربون مامان الان که دارم برات می نویسم۴ سال و ۹ ماه و ۱۱ روز از سن شما عزیز دلم می گذره.چیزی که می خوام بنویسم شاید باعث تعجب دیگران بشه ولی از زمان تولدت تا همین دیشب شما تنها نخوابیدی یا با مامان خوابیدی یا بابا ،خوب وقتی نوزاد بودی بخاطر شرایطی که داشتی هم ریفلاکس و هم شیر خوردن برام راحت تر بود که کنارم باشی چون اگه از اون زمان می خواستم جدات کنم خیلی بهم سخت می گذشت بعد از اینم که دیگه بزرگتر شدی خودت جدا نمی شدی و البته منم خیلی این قضیه رو جدی نمی گرفتم چون یه جورایی خودم هم به این شرایط عادت کرده بودم و کنارم بودی خیالم راحت بود .البته یکم تنبلی هم بودا😁چون دیگه نباید می اومدم پتو چک می کردم و ...با تمام این اوصاف دیشب در عین ناباوری دیدم گفتی مامان من میخوام امشب جدا بخوابم اول فکر کردم مثل قبلنا که هوس میکردی و می رفتی تو اتاقت ولی ۵ دقیقه نمی گذشت که می اومدی دوباره پیشم و می گفتی مامان حالا یه شب دیگه تنها می خوابم😄ولی دیشب عزمت و جزم کرده بودی و گفتی خاله مهناز (مربی مهدتون)گفته باید تو تخت خودتون بخوابید و من و بابا هم اومدیم تختت و که مدتی بود بلا استفاده مونده بود درستش کردیم چون خیلی وقت پیش از حالت نوزاد در آوردیم و میله هاش و برداشته بودیم ولی دیشب از ترس اینکه مبادا بیفتی دوباره میله ها رو گذاشتیم و بقیه ی تدابیر امنیتی😀 من و بابا خوابیدیم شما هم تو اتاقت خوابیدی البته با چراغ روشن من خوابم نمیبرد دیدم دو بار اومدی دم در اتاق من چشمم و بستم و البته اتاقم تاریک بود نمی تونستی متوجه بیدار بودنم بشی خلاصه یکم تو اتاق صدای پچ پچ کردنت اومد که فکر کنم مثل همیشه داشتی با عروسکت حرف میزدی و یکم که گذشت دیدم صدایی نمیاد اومدم تو اتاقت دیدم خوابت برده و کلی خوشحال شدم.البته یه بار صدام کردی و پرسیدی مامان کی صبح می شه یه بارم خودم اومدم بهت سر زدم ولی خدا رو شکر تا صبح خودت تنها خوابیدی و این اولین تجربه ت بود.معمولا ساعت ۶ بیدار میشم و بعد از آماده کردن صبحانه بیدارت می کنم همون موقع زیر بالشت استیکر گذاشتم چون به این چیزا علاقه داری وقتی بیدار شدی کلی ذوق کردی و منم گفتم فرشته ها برات آوردن و تازه اتاقت هم تمیز کردن و با ذوق اومدی بابا رو بیدار کردی و براش تعریف کردی وقتی هم که رفتی مهد اونجا هم تشویقت کرده بودن.

دیشب برام یکم بدعادت بود آخه به مشت و لگدهای نصفه شبت عادت کردم😂 خوابم که نمیبرد به این فکر میکردم که با این اتفاق یه قدم دیگه در جهت استقلال برداشتی و  زمان چقدر داره زود میگذره و دختر کوچولوی من که تا چند روز پیش جاش تو بغل مامان بود و برای هر کاری به مامان نیاز داشت الان واسه خودش مستقل شده و خودش تا حدودی داره احتیاجاتش و برطرف میکنه ❤.دختر قشنگم این و بدون که مامان خیلی دوستت داره و هر کاری از دستش بربیاد برای شادی اون دل کوچولوت انجام میده ،از خدا میخوام همهیشه خودش مراقبت باشه و در پناه خودش سلامت و دلشاد باشی🙏.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)