سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 3 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

یه اتفاق مهم

۹۶/۱۱/۱۶ دوشنبه.سلام مامان جونم دختر قشنگ و مهربون مامان الان که دارم برات می نویسم۴ سال و ۹ ماه و ۱۱ روز از سن شما عزیز دلم می گذره.چیزی که می خوام بنویسم شاید باعث تعجب دیگران بشه ولی از زمان تولدت تا همین دیشب شما تنها نخوابیدی یا با مامان خوابیدی یا بابا ،خوب وقتی نوزاد بودی بخاطر شرایطی که داشتی هم ریفلاکس و هم شیر خوردن برام راحت تر بود که کنارم باشی چون اگه از اون زمان می خواستم جدات کنم خیلی بهم سخت می گذشت بعد از اینم که دیگه بزرگتر شدی خودت جدا نمی شدی و البته منم خیلی این قضیه رو جدی نمی گرفتم چون یه جورایی خودم هم به این شرایط عادت کرده بودم و کنارم بودی خیالم راحت بود .البته یکم تنبلی هم بودا😁چون دیگه نباید می اومدم پتو چک ...
16 بهمن 1396

پنجمین زمستان

۹۶/۱۱/۳ سه شنبه.دوباره با یه عالمه دیر کرد سلام،عزیز دلم کی اینقدر بزرگ شدی؟؟؟که متوجه می شی وقتی مامان از دستت ناراحته چطوری باید دل مامان و بدست بیاری و با اون حرفهایی که به من زدی امشب کلی بغضم و قورت دادم و خودم و کنترل کردم که گریه نکنم... امشب که خاله شیما و عمو علی اومده بودن خونمون سر موضوعی مامان از دستت ناراحت شد و به عنوان تنبیه تو اتاقت موندی و نیومدی تا رفتن.بعد از رفتن مهمونا اومدی با چند تا برگه که روشون نقاشی کشیده بودی و از مامان عذر خواهی کردی من اول کوتاه نیومدم بعد شروع کردی به زبون ریختن که "مامان درسته که من یه سری از وسایل و دوست دارم ولی شما رو بیشتر از اونا دوست دارم و شما برام ارزشمندی و..."و تمام این ح...
3 بهمن 1396

چهار سال و...

۹۶/۹/۱۸ سلام دختر قشنگم نمی دونم قبلا هم این اعتراف کردم یا نه به هر حال اگه تکراریه ببخشید.اینکه،قبلا اگه وبلاگی رو می دیدم دیر به دیر آپ می شه می گفتم اصلا خوب نیست و باید روزمره گی توش نوشته بسه ولی الان خودمم به اون نقطه رسیدم که واقعا وقت نمی کنم و متاسفانه اینقدر جایگزین های دیگه ای بوجود اومده که خیلی کم پیش میاد بتونم به وبلاگت سر بزنم ولی سعی میکنم نگارشم برای شما عزیز دلم از این کم رنگ تر نشه🙏. الان که دارم برات می نویسم در آنکارا به سر میبریم و برای انجام یه کاری اومدیم که نتیجه ش چند روز دیگه مشخص می شه و این امر و واگذار به خدا کردیم که هر چه به صلاحه برامون رقم بخوره،از روز سه شنبه ی هفته ی گذشته ۱۳ آذر نزدیک به سا...
18 آذر 1396

چهار سال و نیم

۹۶/۸/۱۱ پنج شنبه.سلام دختر قشنگم جون منی نمیدونی از دیشب تا حالا چی کشیدم بخاطر این حال مریضت،دیروز  مامان کار داشت واسه همین سپردمت به بابا و سه ساعتی رو با بابا بودی و بعد اومدین دنبال من تو ماشین بودیم که گفتی مامان سردمه...تا رسیدیم خونه چسبیده بودی به من که دیدم داری میلرزی و چشمات داره بسته میشه منم زود لباسات و عوض کردم و پیچوندمت لای پتو و بلافاصله برات از دمنوش گرفته تا شیر و چای و هر نوشیدنی گرمی که به ذهنم میرسید درست کردم و با کلی قربون صدقه به خوردت دادم.هر چقدر گفتم بریم دکتر گفتی مامان خسته ام بذار بخوابم منم که دیدم حال نداری و همش تو چرت و خوابی دیگه چیزی نگفتم ولی تا صبح تب داشتی دست و پاهات سرد بود ولی سرت داغ بو...
11 آبان 1396

چهار سال و پنج ماه

۹۶/۸/۱ سلام دختر نازنینم دومین ماه از فصل پاییز هم رسید و تازه وقت کردم بیام برات بنویسم چون خیلی تو این مدت مشغله داشتم و خیلی ذهنم درگیرت بود،با توجه به اینکه با من میومدی مدرسه ولی سر کلاس نمی رفتی  من سه هفته ای بهت فرصت دادم ولی وقتی دیدم هیچ علاقه ای نداری روز چهارشنبه ۱۹ مهر وقتی با هم برگشتیم خونه واسه خودت مشغول تماشای کارتون بودی بهت گفتم میخوام ببرمت مهد،شما که همش مخالف بودی بری مهد با وجود خستگی که داشتی بلند شدی لباست و پوشیدی و با هم رفتیم یه مهدی که یکی از همکارام تعریفش و کرده بود و گفته بود که صد در صد جذب میشی خلاصه رفتیم و مدیر و مربی ها نبودن فقط یکی از مسولین بود شماره مدیر و گرفت و باهاش صحبت کردم و قرار شد از شنب...
1 آبان 1396

چهار سال و چهار ماه

۹۶/۶/۶ دوشنبه.سلام دختر ماهم واسه خودت خانومی شدی ها  چقدر روزها داره زود میگذره و توی یه چشم به هم زدن دوباره پاییز و زمستون هم از راه میرسه. این روزا یکم فکرم درگیره چون برای رفتن به مدرسه و شروع کار اعلام آمادگی کردم ولی هنوز از شما مطمئن نیستم که حاضری سر کلاس بمونی یا نه چون با دیدن روپوش و مقنعه خوشحال نشدی و دوست نداری بپوشی و براش هیچ ذوقی نداشتی حالا دل نگرانم که اگه نخواستی بیایی من چیکار کنم  . الان که دارم برات این پست و میذارم خوابیدی ساعت نزدیکه ۳ ظهره و چون صبح زود بیدار شدی لالا کردی.منم خودم خیلی خواب آلودم ودوست دارم کنارت یه چرتی بزنم واسه همین میبوسمت و از خدا میخوام خودش کمک کنه تا واسه سا...
6 شهريور 1396

۴ سال و سه ماه

دوشنبه۳۰ مرداد.سلام دختر قشنگم.میدونی برای چندمین باره که برات نوشتن ولی متاسفانه ثبت نشده؟😓دلیلش و نمیدونم ولی الان خیلی وقته که خیلی اتفاقات و نتونستم برات بنویسم و خیلی از اونا رو یادم رفته و ممکنه نتونم همه رو به ترتیب به ذهنم بیارم مخصوصا با این ذهن مشوش و به هم ریخته ی من از اینجا شروع میکنم که کلاسهات آخرهای خرداد که تموم شد برای ترم بعد فقط کلاس بلز ثبت نامت کردم و کلاس زبان که تا الان داری میری و بعضی وقت ها خیلی تمایل به رفتن نداری ولی از اونجاییکه امسال قراره بری پیش۱ مامان خودش و ملزم میدونه که حتنا کلاس ها رو بری تا عادت کنی آخه از امسال خودم هم بعد از ۴ سال میخوام مشغول به کار بشم و بعد از مدتها تو خونه موندن اینبار دو...
30 مرداد 1396

تولد چهار سالگی

پنج شنبه 7/2/96 تولد چیست؟تولد تنها روزی است که مادر با گریه های نوزادش لبخند می زند. بچه عجیب ترین موجود دنیاست,مادرت می کند ,عاشقت می کند,رنجی ابدی را در وجودت میکارد,تا آخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد,و تمام...! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی است,وقتی مادر میشوی,رنجی ابدی به سراغت می آید,رنجی نشات گرفته از عشق... مادر که می شوی,می خواهی جهان را برای فرزندت آرام کنی ,میخواهی بهترینها را از آن او کنی ,وقتی میخزد,چهار دست و پا میرود,راه میرود و میدود, تو فقط تماشایش میکنی و قلبت برایش تند میتپد... از دردش نفست میگیرد,روحت از بیماری اش زخمی میشود,مادر که میشوی دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود, ...
7 ارديبهشت 1396

نوروز۹۶

یک شنبه۱۳ فروردین۱۳۹۶. کودکم اگر تو نبودی جهان بی خنده های تو معنا نخواهد داشت.اگر تو نباشی هیچ بهاریحتی اگر لبریز شکوفه باشد دیدن ندارد. اگر تو نبودی بارا ن ها همه دلگیر می شدند و هیچ مادری عاشقانه زیر باران ها بی چتر لبخند نمیزد.اگر تو نبودی آسمان با همه حجم آبی اش در چشم های همیشه خیس هر پدری،دلگیرتر از چهاردیواری کوچکی میشد که به زندانی کوچک بیش نمی ماند. اگر تو نبودی،شمعدانی های لب پنجره اینگونه زیبا گل نمی کردند و عطر سیب دیگر معنایی نداشت. اگر کودک نبود،نه پدر معنا داشت نه هیچ مادری بهشتی می شد. سلام دختر قشنگم سال نو مبارک ایشالا امسال که سال خروسه پر از خبرها و اتفاقات خوب برات باشه عزیزم.ماه گذشته کلا نتونستم یه س...
13 فروردين 1396
1