سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 1 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

چهار سال و چهار ماه

1396/6/6 14:48
نویسنده : فرشته
146 بازدید
اشتراک گذاری

۹۶/۶/۶ دوشنبه.سلام دختر ماهم واسه خودت خانومی شدی هامحبت چقدر روزها داره زود میگذره و توی یه چشم به هم زدن دوباره پاییز و زمستون هم از راه میرسه.

این روزا یکم فکرم درگیره چون برای رفتن به مدرسه و شروع کار اعلام آمادگی کردم ولی هنوز از شما مطمئن نیستم که حاضری سر کلاس بمونی یا نه چون با دیدن روپوش و مقنعه خوشحال نشدی و دوست نداری بپوشی و براش هیچ ذوقی نداشتی حالا دل نگرانم که اگه نخواستی بیایی من چیکار کنم غمگین.

الان که دارم برات این پست و میذارم خوابیدی ساعت نزدیکه ۳ ظهره و چون صبح زود بیدار شدی لالا کردی.منم خودم خیلی خواب آلودمخواب آلود ودوست دارم کنارت یه چرتی بزنم واسه همین میبوسمت و از خدا میخوام خودش کمک کنه تا واسه سال تحصیلی جدید هم مامان کلی انرژی داشته باشه هم گل دخترم با میل و رغبت بیاد مدرسه.

۹۶/۷/۴ سه شنبه الان ساعت ۹ شبه و چهار روز میگذره و شما میری مدرسه واقعا زودتر از این وقت نکردم که بیام و برات بنویسم چون خیلی سرم شلوغ شده از ۶ صبح که بیدار میشن تا این موقع ها همش کار دارم و باید به کارای روز بعدم هم رسیدگی کنم مثل غذا درست کردن و...

از اونجایی برات بگم که جشن شکوفه ها بود یعنی سه شنبه گذشته ۲۸ شهریور ،از ساعت ۷/۵ صبح به اتفاق من و بابا تو مدرسه بودی تا ۱۰/۵که دیگه صبرت لبریز شده بود و کلافه از لباس مدرسه و مقنعه بودی شایدم یکی از دلایلش صبح زود بیدار شدن بود ولی تحمل کردی تا وسایلت و از مربیت تحویل گرفتی و منم کارم با شاگردام تموم شد و برگشتیم خونه.از روز شنبه اول مهر هم که با هم ساعت ۷:۱۵اومدیم بیرون، البته به اتفاق بابا و تا ۱/۵مدرسه بودیم و وقتی برگشتیم کلی خسته بودیم شما هم که خیلی تو کلاس نموندی همکارا هم نذاشتن من متوجه بشم که بی تابی می کنی و سرت و گرم کرده بودن تا کار مامان تموم بشه،از اونروز تا الان مثل یه عادت شده انگار یکی دو ساعتی سر کلاس میمونی و بقیه ساعات و بیرون تو حیاط واسه خودت وقت میگذرونی تا امروز که دیگه صبرم لبریز شد و حسابی پشیمون از اینکه چرا تو مدرسه ثبت نامت کردم( آخه دوست داشتم یه جایی نزدیک به خودم باشی که هر وقت بهم احتیاج داشتی بتونم در کنارت باشم) تو راه برگشت از مدرسه رفتیم با هم یه مهد و شرایطش رو پرسیدیم و شما هم بدت نیومد ولی وقتی با بابا مشورت کردم گفت بهش فرصت بده تازه ۴ روز داره میگذره و اینکه اولین تجربه ته و تا حالا تو این شرایط نبودی...ولی خدا رو شکر به کلاس زبان عادت کردی  میری و نمیدونم این شرایط چقدر نیاز به زمان داره امیدوارم زیاد طول نکشه و بتونی خودت و با شرایط وفق بدی در غیر اینصورت شاید منم مجبور بشم از کارم انصراف بدم .از خدا میخوام مثل همیشه که بهم کمک کرده و تنهام نذاشته الانم خودش کمک کنه چون وقتی میام میبینم تو کلاس نیستی خیلی اذیت میشم چون دلم میخواد از شرایط لذت ببری نه که اونجا رو تحمل کنی وقتی هم ارت میپرسم میگی مدرسه رو دوست دارم مثل اینکه فقط تو کلاس نشستن و دوست نداری متاسفانه.غمگین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)