سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 25 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

اولین دندونت مبارک

     عزیز دلم یک ساعت و نیم پیش مامان متوجه اولین دندونت شد اینقدر ذوق کردم که می خواستم گریه کنم الان که دارم واست می نویسم ساعت 1 شبه 92/10/10وشما لالا کردی و تازه از خونه ی خاله فاطی اومدیم.تو بغل بابا بودی وداشتی نق می زدی و دهنت باز بود آماده واسه گریه که یه دفعه مامان متوجه مروارید کوچولوی دخترش شد. سپینا جونم می دونی آش دندونی شما رو کی پختیم ؟؟؟؟؟؟؟ 92/8/13 با کمک خاله فاطی مهربون واسه شما آش پختیم اونم چه آشی ولی نه من خوردم نه بابا ولی قراره آش دوم رو بخوریم. این عکس روزیه که برات اولین آش رو پختیم. چون از بعضیا شنیده بودم برای اینکه راحت دندون در بیاری قبل از اینکه دندونت نیش بزنه &nb...
8 فروردين 1393

اولین های پرنسسم

92/2/5 اولین گریه همین که به دنیا اومدی. 92/2/7 اولین حمامت و و اولین روز ورودت به خونه. 92/4/7 اولین بار که اوقون گفتی. 92/4/10 اولین صدای ذوق کشیدنت و که شنیدم. 92/4/21 اولین خنده ی با صدای بلند ولی ناگهانی بود یعنی بدون اینکه متوجه حرفهای ما بشی خندیدی. 92/4/24 اولین بار که از ساعت 12/5 تا 5/5 صبح خوابیدی بدون بیدار شدن. 92/4/28 اولین بار که شروع کردی به جیغ کشیدن و از صدای خودت هم خوشت اومده بود و ول نمی کردی. 92/4/30 اولین بار خودت دمر شدی.و واسه اولین بار باهات حرف زدیم و با صدا خندیدی. 92/7/2 اولین بار که موهاتو کوتاه کردیم. 92/7/3 اولین بار که شست پاتو کردی تو دهنت و شروع کردی به خوردنش. 92/7/13 برای او...
19 اسفند 1392

ده ماهگی

    فرشته ی زمینی من 10 ماهگیت مبارک.   امروز با بابا و خاله شمسی شما رو بردیم واسه چک آپ.عشقم وزنش شده 10/200 قدش 74 و دور سرش 45. وای که چقدر خوشحال شدم وقتی دوست خاله گفت همه چیز عالیه حتی گفت قدت رشد جهشی داشته و مامان هم از نگرانی در اومد چون خیلی غصه می خوردم که غذا نمی خوری.خدایا شکرت. بعد از اون بابا ما رو برد وفسور کوچولو قرار بود واسه دخترم کتاب و چند تا بازی فکری بخرم.تو  راه خوابت برد منم اونجا با عجله برات خرید کردم خانوم فروشنده گفت بازی فکری واسه سن شما محدوده و مامان فقط دو تا بازی فکری انتخاب کرد و بیشتر کتاب خرید چون کتابات تکراری شده بود هر چند همیشه بهشون خیلی علاقه نشون میدی. 92/11/5 ...
18 اسفند 1392

شش ماهگی

عزیز دلم واسه این روزا لحظه شماری می کردم چون بهم گفتن ریفلاکست بعد از 6 ماهگی خیلی کمتر میشه.ولی هر قدر بزرگتر می شی دلم واسه روزای قبل تنگ می شه دوست داشتم می تونستم بوی بدنت رو اون بوی شیری که میدی و توی یه شیشه جمع میکردم مثل یه عطرتا هر وقت دلم واسه این روزات تنگ شد بوش کنم. هر کس می اومد خونمون می گفت کل خونتون بوی سپینا رو میده الان که دارم در مورد 6 ماهگیت مینویسم 6 روز از اتمام 9 ماهگیت میگذره( پنج شنبه 92/11/10) ولی مامان درسته اون موقع تو وبلاگت ننوشته ولی تو دفترت ثبت کرده همه ی اتفاقات رو که چیزی از قلم نیفته. اینجا تو گهوارت لم داده بودی. تو این ماه بیشتر این مدلی میخوابیدی واسه خودت دمر می شدی و سرت ...
10 بهمن 1392

حرفهای مادر دختری

92/11/7 دلم میخواد امروز فقط بنویسم از هر کجا و هر چیز که بشه.مونسم قبل از تولدت یعنی قبل از اینکه حتی داشته باشمت هر وقت زمان پیدا می کردم حتی اگه زمان هم نداشتم از چیزای دیگه میزدم و میرفتم سر مزار بابا بزرگ آخه خیلی بهش وابسته بودم و دوسش داشتم می رفتم اونجا و کلی گریه می کردم و تا احساس سبکی نمی کردم برنمی گشتم .ولی الان که شما رو دارم شدی تموم زندگیم بهار امسال یکسال می شه که پیش بابا بزرگ نرفتم البته عکس بابابزرگ رو شومینه ی خونمونه و مامان هر وقت می بینه واسش فاتحه میخونه ولی نمی دونم چرا میترسم برم دلم شور شمارو میزنه میخوام دلیلش تو دلم بمونه.  خلاصه کلا"روش زندگیم و تغییر دادی یادم نمیاد هیچوقت اینقدر مدت طولانی تو خونه...
7 بهمن 1392

هشت ماهگی

                      سپینا من تو را یکی دوست دارم زیرا بهتربن ها یکی هستند                                خدا.....خورشید.....ماه.....پدر.....مادر.....تو                                         ی...
23 دی 1392

پنج ماهگی

سپینای گلم روزی که واکسن اتمام چهار ماهگی رو زدیم خاله افسر که از شب قبلش زحمت کشیده بود از تهران اومده بود صبح باهامون اومد.(همیشه خاله شمسی زحمت واکسنت و می کشه چون نه من نه بابا نمی تونیم ببینیم دخترمون از درد گریه کنه ولی این بار مسافرت بود)بعد از واکسنت هم بابا زحمت کشید ما رو گذاشت خونه خاله آخه از وقتی به دنیا اومدی مامان هیچ جا نرفته همیشه دو تایی تو خونه ایم.  عزیز دلم این عکس بعد از واکسنته. خاله مریم این عکستو خیلی دوست داره.   رو راکینگ چیر خاله لم می دادی یه بار هم خوابت برد. تو این عکست تب داشتی به خاطر واکسن. 92/6/7 با کمک خاله بردمت حمام.این ...
15 دی 1392