سپیناسپینا11 سالگیت مبارک

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

اولین دندونت مبارک

1393/1/8 13:09
نویسنده : فرشته
2,490 بازدید
اشتراک گذاری

  l10.gif

 

عزیز دلم یک ساعت و نیم پیش مامان متوجه اولین دندونت شد اینقدر ذوق کردم که می خواستم گریه کنم الان که دارم واست می نویسم ساعت 1 شبه 92/10/10وشما لالا کردی و تازه از خونه ی خاله فاطی اومدیم.تو بغل بابا بودی وداشتی نق می زدی و دهنت باز بود آماده واسه گریه که یه دفعه مامان متوجه مروارید کوچولوی دخترش شد.niniweblog.com

niniweblog.comسپینا جونم می دونی آش دندونی شما رو کی پختیم ؟؟؟؟؟؟؟

92/8/13 با کمک خاله فاطی مهربون واسه شما آش پختیم اونم چه آشی ولی نه من خوردم نه بابا ولی قراره آش دوم رو بخوریم.

این عکس روزیه که برات اولین آش رو پختیم.

چون از بعضیا شنیده بودم برای اینکه راحت دندون در بیاری قبل از اینکه دندونت نیش بزنه  باید آش بپزم تازه من و بابا هم نخوریم.بعضیا هم می گفتن وقتی دندونش در اومد.خوب منم گفتم یه بار قبل از دندون در آوردن می پزم یه بار بعدش که دیگه اصلا"دخترم درد نکشه و بالاخره بعد از اینهمه فکر و خیال که چرا دندون دخترم در نمیاد مامان چشمش روشن شد.

                    niniweblog.com

                             فرشته کوچولوی من در اومدن اولین دندونت مبارک

 

سپینا جونم مامان و بابا عاشقتن.niniweblog.com

 

به محض اینکه دندونت کاملا"نمایان شد عکسهاتو میذارم.قربونت برم.

سپینای گلم امروز 11 دیماهه دیروز صبح تونستم دومین دندونتم تشخیص بدم یعنی دندون اول و دومت با حدود 12 ساعت اختلاف مامان تونست کشفش کنه.بازم مبارکه.

92/10/11

بالاخره تونستم از دندون های خوشکلت عکس بگیرم.

این عکس و 19 دی ازت گرفتم.البته خیلی واضح نیست ولی واسه همین یه ده تایی ازت عکس گرفتم تا دیدم تو این عکس یکم معلومه.

 

یادته گفتم بعد از در اومدن دندون هم مامان می خواد آش بپزه.روز شنبه 21 دی دوباره با کمک خاله فاطی آش پختیم.

اینم عکس دومین آش سپینا جونم. از خودت عکس نگرفتم چون خیلی کلافه ای.

92/10/27

تا اونجایی که بتونم از رشد دندونت عکس برات میذارم.

 

92/12/29

92/12/26 حالا عکس دندون بالات.

 

عزیزم الان که دارم واست می نویسم شنبه 21 دی ماهه و شماخوابیدی وممکنه بیدار بشی و کار مامان نصفه بمونه...

برات بگم از دیروز که چقدر مامان و بابا نگرانت شدن.پریشب از ساعت 2 بیدار شدی و تا صبح نتونستی بخوابی من و بابا همش بغلت می کردیم و راهت می بردیم .تو بغل مامان خوابت می برد ولی تا می خوابوندمت بیدار می شدی و گریه می کردی .خلاصه خیلی شب بدی بود.

صبح هم خاله حمیده از تهران اومده بود بابا واسه عکسات یه هارد گرفته بودمی خواست اونو بده داشتی شیر می خوردی تا دیدیش چشماتو باز کردی داشتم واست صبحونه آماده می کردم ولی همش بهونه می گرفتی واصلا"هیچی نخوردی .مامان سر درد داشت نزدیک ظهر با هم یه چرتی زدیم تا بابا اومد بیدار که شدی  تب داشتی و دوباره بی تابی می کردی و با ناله گریه می کردی.دوباره همه خبردار شدن فکر می کردیم دوباره سرماخوردی بهت استامینوفن دادم بابا زنگ زد به خاله شمسی تا خاله برسه سرحال شدی .

قربونت برم مشکل از دندونت بود و تمام بهونه گیری ها واسه همینه.از خدا می خوام دخترم اذیت نشه و  راحت دندون های بالاش هم در بیاد.

 92/10/25 عزیز دلم هنوز دندونت در نیومده و روزا همش بهونه می گیری شبا هم همش با گریه از خواب می پری مامان هم دست به دامن خدا شده و همش ازش می خواد دخترش اذیت نشه.اشتهات خیلی کم شده یکمی هم احساس می کنم از تپلیت کم شده.چند روزه خاله فاطی همش پیشمونه به خاطر  بی تابی شما مامان دوباره به هیچ کاری نمی رسه آخه همش می خوای پیشت بشینم خاله خیلی هوای مامان و داره الهی همیشه سلامت باشه .سپینا جونم منتظر دندونتم.

فردا بله برون میثمه فکر نمی کنم بریم چون دختر نازم ممکنه اذیت بشه تو شلوغی امشب مامان ازمیثم عذر خواهی کرد ولی حالا باز تا فردا ببینیم چی می شه.یه کاری که مامان تونست بکنه البته اگه خاله فاطی نبود نمی شد تزیین وسایل بله برون بود.

اینم از عکسش.

             

دختر قشنگم این روزا یه جا که می شونمت چند دقیقه بعد میبینم جاتو عوض کردی در حالیکه نشستی می چرخی یا با باسن خودت و می کشی اینطرف اونطرف اگر هم پتوت نزدیکت باشه برمیداری باهامون دالی میکنی شبا قبل از خواب خیلی بازیگوشی می کنی چند شب پیش داشتم می خوابوندمت می خواستی بازی کنی شروع کردی با پتو دالی بازی بعد هم با صدا می خندیدی و جیغ می کشیدی تا بابا اومد تو اتاق باهات بازی کرد. خیلی بلاو بازیگوش شدی دورت بگردم.

  23.gif

Zähne Zaehne Zahn Teeth Tooth

92/11/29 دختر کوچولوی نازم مبارکه مبارک...دندون بالات هم بالاخره در اومد ولی نه به طور کامل چند روزه وقتی می خندی مامان به لثه ت نگاه می کنه الهی بمیرم خیلی ملتهبه و ورم کرده و یه نقطه ی کوچولوی سفید و می دیدم  فکر می کردم التهابه ولی امروز که خونه ی خاله شمسی بودیم بابا دراز کشیده بود و شما رو نشوده بود  رو دلش و تونست دندونت و ببینه من که دلم نمی اومد دست بزنم به لبت تا ببینمش چون فکر می کردم خیلی درد می کشی ولی وقتی داشتم عوضت می کردم و شما می خندیدی یه سفیدی کوچولو دیدم حالا وقتی کامل نمایان شد تاریخش و برات می نویسم .خدایا شکرت که دارم بزرگ شدن دختر قشنگم و می بینم.

92/12/26 دوشنبه.

امروز صبح با بابا رفتیم راهنمایی رانندگی واسه گواهینامه ی مامان باید تاییدیه می گرفتیم بابا داشت از آقای سرهنگ سوال می پرسید اون حواسش به شما بود از پشت میزش اومد شروع کرد به صحبت با شما.کارمون زود تموم شد رفتیم پلیس +10 شما و بابا تو ماشین بودید تا مامان رفت مدارک و تحویل داد و اومد بعدش رفتیم خونه ی خاله شمسی فائزه اینا اونجا بودن .ساعت نزدیک 8 رفتیم با خاله اینا مغازه ی بابا و بعدش خاله ما رو رسوند خونه وقتی می رفتن باهات بای بای کردن شما هم دستت و تکون دادی و بای بای کردی.(واسه اولین بار نه بصورت تصادفی) 

 

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

faezeh
26 اسفند 92 14:21
azizam har roz bozorgo bozorgtar mishi ghorbonet beram ba