سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

شش ماهگی

1392/11/10 12:20
نویسنده : فرشته
454 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم واسه این روزا لحظه شماری می کردم چون بهم گفتن ریفلاکست بعد از 6 ماهگی خیلی کمتر میشه.ولی هر قدر بزرگتر می شی دلم واسه روزای قبل تنگ می شه دوست داشتم می تونستم بوی بدنت رو اون بوی شیری که میدی و توی یه شیشه جمع میکردم مثل یه عطرتا هر وقت دلم واسه این روزات تنگ شد بوش کنم.هر کس می اومد خونمون می گفت کل خونتون بوی سپینا رو میده الان که دارم در مورد 6 ماهگیت مینویسم 6 روز از اتمام 9 ماهگیت میگذره( پنج شنبه 92/11/10) ولی مامان درسته اون موقع تو وبلاگت ننوشته ولی تو دفترت ثبت کرده همه ی اتفاقات رو که چیزی از قلم نیفته.

اینجا تو گهوارت لم داده بودی.

تو این ماه بیشتر این مدلی میخوابیدی واسه خودت دمر می شدی و سرت و از این طرف به اون طرف می چرخوندی.

قربون اون قیافه ی عسلت با اون زبونت.

وقتی با خاله تو حمام بودی.

 

92/7/13 تو این روز تونستی یه مدت کوتاه خودت به تنهایی بشینی حدود پنج ثانیه ای.عزیزم امروز برات می نویسم عکسات و بعدا"برات میذارم.

92/7/15

92/7/16 صبح ساعت 7/5 از خواب بیدار شدی بردمت پیش بابا تا خودم صبحانه رو آماده کنم یه دفعه دیدم بابا گفت فرشته و دیگه ساکت شد اومدم دیدم قربونت برم روی صورت بابا بالا آوردی بیچاره بابا اگه دهنش و باز می کرد...می خواستم ازتون عکس بگیرم ولی دلم واسه بابا سوخت ولی بعدش کلی خندیدیم.

صبح با بابا رفتید بیرون پیراشکی خریدید اومدید.

92/7/19

92/7/25

این عکسم واسه این گرفتم که بدونی تو این تاریخ چقدر مو داشتی.البته با توجه به اینکه یکبار موهات و کوتاه کردیم.

نشستنت در همین حد بود زود خسته می شدی و به یه جا لم میدادی.

 

 

92/7/26 وای که چه روز بدی بود .نوک سینه ی مامان زخم شده بود ونمی تونستم بهت شیر بدم وقتی هم که شیر میدادم ناله میکردم از شدت درد سردرد شدم.هر چقدر سعی میکردم چیزی نگم که متوجه نشی نشد از اونجایی که قربونت برم خیلی باهوشی فهمیدی وقتی از سینه ی سالم هم که بهت شیر میدادم به صورتم نگاه می کردی ببینی عکس العملم چیه.تو این روز خیلی به مامان سخت گذشت ولی از اونجایی که دخترم خیلی خانومه مامان همه ی اینا رو فراموش می کنه.سپینا جونم تو این ماه مامان همش از اینترنت لیست چیزایی که میتونی بخوری رو در می آورد چون خیلی واسه مامان روز بزرگیه روز غذا خوردن دخترش به امید خوب شدن ریفلاکسش.

92/7/27

92/7/28 اینم یه جور دیگه از خواب سپینا.

92/7/29

92/8/2پنج شنبه روز عید غدیر اتفاق جالبی افتاد که مامان بلافاصله تو دفترت نوشت.جلوی تلویزیون دراز کشیده بودیم کانال قاصدک شعری رو که دوست داری پخش کرد داشتیم گوش می کردیم بابا تلفن کرد داشتم با بابا حرف میزدم احساس کردم خوابیدی اومدم نگات کردم دیدم بله دخترم در عین ناباوری بدون شیر و راه بردن خوابش برده آخه دو دقیقه هم طول نکشید که مامان کنارت نبود.یه چیزی رو بگم این روزا شیر می خوری با ناخن هات سینه ی مامان رو زخم می کنی با اینکه همیشه ناخن هات و کوتاه می کنم البته تا الانم ادامه داره ها گفتم برات بنویسم تا بدونی عشق کوچولوی من. 

92/8/2 رو شونه های بابا نشستی.

قربونت برم اینقدر اینجا مظلومی.

92/8/3

92/8/3 قیافت شبیه جوجه طلایی ها شده.

این عین جمله ایه که تو دفتر خاطراتت نوشتم:  "92/8/4 امروز شنبه بود الان ساعت نزدیک 10 شبه از فردا دخترم وارد هفتمین ماه زندگیش می شه فردا صبح دختر قشنگم واکسن داره قراره از فردا غذا خوردن رو هم تجربه کنه مامان هم خوشحاله هم ناراحت خوشحال که دخترش داره بزرگ می شه ناراحت که فردا ممکنه دترش تب کنه و پاهای خوشگلش درد بگیره.الهی همیشه سلامت باشی نفسم."

آخر سر هم این کارت پستال که مامان دوباره واسه دندونت درست کرده تو این ماه.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)