سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

حرفهای مادر دختری

1392/11/7 13:39
نویسنده : فرشته
305 بازدید
اشتراک گذاری

92/11/7 دلم میخواد امروز فقط بنویسم از هر کجا و هر چیز که بشه.مونسم قبل از تولدت یعنی قبل از اینکه حتی داشته باشمت هر وقت زمان پیدا می کردم حتی اگه زمان هم نداشتم از چیزای دیگه میزدم و میرفتم سر مزار بابا بزرگ آخه خیلی بهش وابسته بودم و دوسش داشتم می رفتم اونجا و کلی گریه می کردم و تا احساس سبکی نمی کردم برنمی گشتم .ولی الان که شما رو دارم شدی تموم زندگیم بهار امسال یکسال می شه که پیش بابا بزرگ نرفتم البته عکس بابابزرگ رو شومینه ی خونمونه و مامان هر وقت می بینه واسش فاتحه میخونه ولی نمی دونم چرا میترسم برم دلم شور شمارو میزنه میخوام دلیلش تو دلم بمونه. 

خلاصه کلا"روش زندگیم و تغییر دادی یادم نمیاد هیچوقت اینقدر مدت طولانی تو خونه مونده باشم همیشه کاری واسه انجام داشتم .ولی الان یدفعه دو یا حتی سه هفته میشه که همش با هم تو خونه ایم .عزیز دلم اینقدر وقتم و پر کردی که وقت نمی کنم به این فکر کنم که خوب فردا همچین کاری رو می کنم.از صبح که مامان با نوازش دخترش بیدار میشه تا شب کار داره.صبحا وقتی زودتر از مامان بیدار می شی دستت رو به تمام صورت مامان میمالی تا چشمم و باز می کنم می خندی نمی دونی وقتی این صورت خندونت رو می بینم چقدر نیرو می گیرم سریع بلند میشم اول شما رو غرق بوسه می کنم از صدامون بابا هم بیدار می شه بعدعوضت میکنم وتا بابا داره باهات بازی می کنه وحرف میزنه میرم سراغ آماده کردن صبحونه واسه شما و خودمون .گاهی اوقات نزدیکه ظهر شده ولی هنوز وقت نکردم خودم صبحونه بخورم مگر اینکه نهار رو از شب قبل درست کرده باشم .چون باید دو مدل صبحونه دو مدل نهار درست کنم یکی واسه سپینا جونم یکی هم واسه خودم و بابا سیامک.اگه صبح زود از خواب بیدار شده باشی قبل از ظهر یه نیم ساعتی میخوابی وگرنه ظهر میخوابی ولی اگه کسی خونمون باشه تا اونجایی که بشه مقاومت می کنی که نخوابی اینم بگم وقتی میخوابی مامان اگه کاری نداشته باشه به وبلاگت سر میزنه.خلاصه ظهر قبل از اینکه بابا بیاد با هم بازی می کنیم میرقصیم خلاصه کلی خونه رو میذاریم رو سرمون.از وقتی هم که واسه خودت سینه خیز میری یا سر میخوری وقتی بهت غذا میدم باید باهات حرکت کنم از ظهر تا عصر هم همینطور بیدار باشی بازی می کنی و...دیروز یه لحظه ازت غافل شدم رفته بودی نزدیک بوفه دوباره رفتی سراغ میز تلویزیون خلاصه با هم کلی داستان داریم آهان راستی یکی از روزمرگی های مامان شده تی کشیدن خونه چون همش از رو فرش میری رو سنگها فکر می کنم چون خنکه خوشت میاد آخه خیلی گرمایی هستی خوب باید زمین تمیز باشه دیگه .کارم کم بود یکی دیگه هم اضافه شد.عکساتو برات میذارم تا ببینی شیطون من.

این همون موقع است که تا میام از رو زمین بلندت کنم با تمام نیروت با کف دستای خوشگل و کوچولوت می کوبی رو زمین.

دیگه اینکه تو گهوارت نمی شینی همش دوست داری بلند بشی تو تختت هم همینطور همش باید بهت سر بزنم دستت رو می گیری لبه ی تختت یا گهوارت به روی زانوهای کوچولوت می شینی هر چی هم تو دستت باشه همش میندازی پایین بعد آویزون می شی نگاش می کنی.

این عکسای وقتیه که تو گهوارتی.

اینم وقتی که تو تختت میذلرمت تا بازی کنی .

سپینا پشت میله های تخت.قربونت برم مثل زندانی ها.

این روزا وقتی از حمام میارمت یه لحظه هم نمی تونی کلاه رو تحمل کنی منم مجبورم سشوار و ببرم توی حمام و موهای پزنسس کوچولومو خشک کنم دیگه.

اینم مدرک جرم.داری کلاهت و از سرت برمیداری چون عادت نداری مامان زیاد لباس تنت کنه کلا"دخترم راحت طلبه قربونش برم.

بعد از اینکه کلاهت رو برداشتی یه کلاه نازک تر سرت کردم ولی اونم تحمل نکردی .

عاشقتم خوشگل من.واسه اولین بار فرقت و از وسط باز کردم.

خدارو شکر یه چند روزیه دوباره اشتهات خوب شده وقتی می بینم غذا خوب می خوری همش دوست دارم وایسم برات آشپزی کنم ولی وقتی بی اشتهایی اصلا"دلم نمی خواد واسه خودمونم غذا درست کنم.چند روز پیش برات فرنی درست کردم با آرد برنج و شیر خیلی دوست داشتی و با اشتها خوردی ولی مثل اینکه شیرش بهت نساخت و اذیت شدی خیلی غصه خوردم که چرا حواسم نبود قربونت برم دیگه تکرار نمی شه.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

LSKIYLWU7qO7VvvJ5OzVeKCLk5SvZpLZZBY_ClC-LOIo_1KY8KgdqhkpKFOMppLF
26 اسفند 92 14:22
akhe chi begam shirini