سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 25 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

اولین سفر

92/10/11 دختر قشنگم الان که دارم برات می نویسم دقیقا"یک هفته از سفرمون می گذره .اولین سفر شما قرار بود به خونه ی خدا باشه چون مامان و بابا از پارسال تا حالا اسمشون در اومده خوب پارسال که شما تو دل مامان بودی امسالم که مامان و بابا دلشون شور می زنه دخترشون هنوز یکسالش نشده سوار هواپیما بشه واسه همین یکم به تعویق انداختیم به امید خدا سال دیگه تو همین فصل میریم. حالا بگم از مسافرت دو روزمون که بابا دوشنبه 2 دی تصمیم گرفت و روز چهارشنبه راهی چالوس شدیم و روز جمعه هم برگشتیم.روز سه شنبه مامان فقط داشت وسیله برای سپینا بر میداشت از لباس گرفته تا ظرف غذا و موادی که باهاش واسه دخملش غذا درست کنه.واسه این مسافرت کوتاه فقط سه تا کوله پشتی واسه شما ب...
12 دی 1392

شب یلدا

ملوسکم الان که دارم برات می نویسم 26 آذر و هنوز 4 شب دیگه تا یلدا مونده ولی مامان از دیروز داره تدارک می بینه واسه دخترش چون امسال اولین یلدای دختر قشنگمه. اول از همه بابا زحمت خرید همه چی رو کشیده-مامان هم یه قسمت خونه رو می خواد سنتی درست کنه و از دخملش چپ وراست عکس بگیره.من همیشه شب یلدا رو دوست داشتم ولی از بعد از فوت بابابزرگ دیگه هیچوقت شوقی واسه این شب نداشتم ولی امسال به عشق دخترم که اولین یلداشه خوشحالم و همش به بابا سیامک می گم این و بگیر اونو بگیر.می خواستم خودم واست لباس هندوانه درست کنم ولی ببخشید عزیزم وقت نکردم. تو این عکس فعلا"کرسی و گذاشتم هنوز مونده تا کامل بشه ولی عزیز دلم خیلی اینجا خوشحاله.فدای صورت خوشگلت.بعدا" عکسا...
1 دی 1392

سه و چهار ماهگی

  عزیزم این عکس واکسن دو ماهگیته که من اصلا"میترسیدم به لباست دست بزنم همونطور که واکسنت و زدن آوردیمت خونه.     اینجا تو بغل علیرضایی پای لپ تاپ نشستید.قربون قیافه ی متفکرت انگار می خوای مساله حل میکنی.  تاریخ عکس 92/4/8 اینم خوابیدن عسلت 92/4/9خیلی خوشگل می خوابی. 92/4/12 اینجا تو بغل بابا سیامک لم دادی.92/4/10 92/4/17 از اونجایی که تا از از کنارت بلند می شدم بیدار می شدی بهم گفتن یکی از لباساتو بذار کنار سپینا بوتواحساس می کنه می خوابه منم اینجا وقتی خوابت برد لباسمو کشیدم روت نزدیک به دو ساعتی خوابیدی ولی دیگه این اتفاق نیافتاد.چون وقتی می خوابیدی لباسمو...
25 آذر 1392

یک ماهگی و دوماهگی

چه روز قشنگی بود روز شکفتن روزی که خداوندیکی از بهترین فرشتگانش را به زمین فرستاد و امااین روز تکرار آن روز قشنگ خداست روز زمینی شدن سپینا کوچولوی ما.....   سلام دختر قشنگم مامان از روز به روز رشدت عکس گرفته چون هر روز احساس میکردم قیافت عوض می شه حیفم می اومد ازش بگذرم یه سری از عکساتو برات تو وبلاگت می ذارم بقیه رو هم برات نگه می دارم. این عکس رو ساعت 2:47ظهر روزی که به دنیا اومدی بابا سیامک گرفته تازه مامان اومده بود تو بخش و تقریبا" 4ساعتی از تولددخترم می گذشت و اولین باری که مامان شیر دادن به دختر خوشگلش رو تجربه کرد و سپینا جونم هم مزه ی شیر رو احساس کرد.از اون به بعد دیگه وصله ی تنم...
21 آذر 1392

اولین برف

روز پنج شنبه 92/9/14 دخترم اولین برف رو از پشت پنجره ی اتاقش دید.صبح ساعت 8 تا از خواب بیدار شدی زدی زیر آواز بابا تا فهمید بیدار شدی اومد تو اتاق شما رو بغل کرد می شنیدم در مورد برف داره بهت توضیح میده آخه بابا خیلی مثل آدم بزرگا با شما رفتار می کنه خلاصه منم بلند شدم گفتم بریم از دخملمون تو برف عکس بگیریم ولی یاد چند هفته پیش که سرما خورده بودی افتادم بی خیال شدم.از منظره ی برفی بیرون عکس گرفتم از شما هم تو خونه گفتم خودم درستش می کنم.حالا عکست و درست کردم برات میذارم. امروز 92/9/26 تونستم عکساتو بذارم. از پنجره اتاق خودمون از بیرون عکس گرفتم. تو اتاقت داشتی بازی می کردی. چه کیفی کرده بودی رو سگت نشسته بودی. &nb...
17 آذر 1392

باغ

92/5/18 روز جمعه که عید فطر هم بود برای اولین بار شما رو بردیم باغ.تو ماشین که می شینیم می خوابی تا اونجا شیر خوردی و طبق معمول خوابیدی.اونجا بیدار شدی یکم تو بغل بابا بودی اومدیم کنار استخر دوباره با صدای آب خوابت بردالبته گفتم که بدون شیر نخوابیدی. سپینا جونم اینم بگم که تو این روزا هنوز بابا بلد نبود شما رو بغل کنه البته اینم بگم که به خاطر ریفلاکست خیلی باید آروم بغلت می کردیم جوری که اصلا"به معدت فشار نیاد با کمترین تکان و خلاصه کلی مراقبت.ولی تو بغل بابا همچین لم می دادی ساکت می موندی غیر از بغل مامان فقط تو بغل بابا سیامک ساکت می موندی.   ...
11 آذر 1392

قبل از تولد

سلام دختر گلم‚زمانی دارم برات این پست رو میذارم که هشتمین ماه زندگیتو آغاز کردی و تو بغلمی. عزیزم مامان زمانی متوجه شد بارداره که ٧ هفته از وجود شما تو دل مامان گذشته بودروزسه شنبه ٩١/٦/٢١‚ از اون به بعد دیگه ازم جدا نشدی.تازه اگر معده درد نمی اومد سراغ مامان شاید دیرتر هم متوجه می شدم معده دردی که بعدا"فهمیدم درد نبوده بلکه ضعف ناشی از گرسنگی بوده آخه اونموقع مامان باور نمی کرد که بلافاصله بعد از خوردن غذا دوباره گرسنشه. خلاصه با همون به اصطلاح معده درد آقای دکتربه مامان خبر اومدن شما رو داد اولین کاری که مامان کرد زنگ زد به بابا گفت‚بابا کلی خوشحال شد دومین کارم این بود که مامان رفت سر مزار بابا...
8 آذر 1392