سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

ده ماهگی

1392/12/18 10:51
نویسنده : فرشته
376 بازدید
اشتراک گذاری

  فرشته ی زمینی من 10 ماهگیت مبارک.

 

امروز با بابا و خاله شمسی شما رو بردیم واسه چک آپ.عشقم وزنش شده 10/200 قدش 74 و دور سرش 45. وای که چقدر خوشحال شدم وقتی دوست خاله گفت همه چیز عالیه حتی گفت قدت رشد جهشی داشته و مامان هم از نگرانی در اومد چون خیلی غصه می خوردم که غذا نمی خوری.خدایا شکرت.

بعد از اون بابا ما رو برد وفسور کوچولو قرار بود واسه دخترم کتاب و چند تا بازی فکری بخرم.تو  راه خوابت برد منم اونجا با عجله برات خرید کردم خانوم فروشنده گفت بازی فکری واسه سن شما محدوده و مامان فقط دو تا بازی فکری انتخاب کرد و بیشتر کتاب خرید چون کتابات تکراری شده بود هر چند همیشه بهشون خیلی علاقه نشون میدی.

92/11/5

92/11/5 این عکسه وقتیه که پای کامپیوترم شما هم کنارمی و شیطونی می کنی.

                                          

امروز 15 بهمنه از دیشب تا حالا داره برف میباره این اواخر یه کارایی کردی اومدم برات بنویسمشون:

اول اینکه امروز برف آوردیم تو خونه تا شما برف بازی کنی فائزه و علیرضا و علی و امین اومده بودن اینجا باهات کلی بازی کردن.وقتی دست میزدی به برف دستت یخ می کرد می کشیدی دوباره دست میزدی.

دیگه اینکه امروز یه لباس ضخیم تنت کردم خیلی کلافه ای نمی دونم تا کی بتونی تحملش کنی؟؟؟

اینجا همون لباسی که گفتم تنته.

حالا بگم از دیروز که مامان و کشتی از بس بهونه گیری کردی صبح می خواستم غذا درست کنم همش می خواستی پیشت باشم خوب منم بردمت تو آشپزخونه پیش خودم اینقدر شیطونی کردی به همه چی دست زدی حالا عکسارو میذارم برات به یخچال -فریزر-لباسشویی...

92/11/13

سپینا جونم روی صدای سرفه خیلی حساسی اگه کسی سرفه کنی سریع به سمت صدا برمیگردی گاهی اوقات هم گریه می کنی ولی از دیروز الکی صدای سرفه در میاری یه بار بابا سرفه کرد شما هم بعدش تکرار کردی و دیگه یاد گرفتی.پریشب داشتم باهات بازی می کردم توی سطل خالی ماست صدا در می آوردم مثلا" میگفتم آآآآ صدام اون تو که عوض می شد خوشت می اومد و خودتم تکرار می کردی این صداهارو گفتی:ب ب ب-م م م م-ن ن ن -د د د -آ آ آ آ

این روزا خیلی سریع خودتو به هر چی که می خوای می رسونی یا سینه خیز یا با باسنت خودتو می کشی جلو بعدم اینکه دیگه راحت از حالت خوابیده خودت می شینی ولی هنوز شیر خوردنت مثل قبله وهیچ تغییری نکرده هنوزم شب تا صبح چندین بار بیدار می شی دیشبم که از ساعت 2 بیدار بودی و با هم داستان داشتیم تا 3/5 که حالا بماند.

قربونت برم خیلی خودت رو تو دل همه جا کردی مخصوصا"بابا .وقتی از در میاد تو اینقدر دست و پا میزنی و دنبالش میری که بابا مجبور می شه بدون اینکه دستش رو بشوره بغلت کنه اگرم خواب باشی تا صدای بابارو می شنوی چشمای خوشگلت و بازمی کنی و دنبالش می گردی.الهی همیشه سایه ش بالای سرمون باشه و سلامت باشه.

 

                   

 

92/11/17 بگم از خرابکاری امروزت .عموت اومده بود خونمون با بابا می خواستن رادیاتور حمام رو درست کنن یه لحظه حواسم بهت نبود دیدم از رو میز عسلی قندون رو انداختی و رو پات پر از قند بود زود بغلت کردم همه جاتو نگاه کردم که خودت آسیبی ندیده باشی دیدم نه خدارو شکر ولی یکم بعد متوجه شدم لپت یکم قرمزه نمی دونم چرا ؟فکر کردم شاید قندون کشیده شده به صورتت ولی اصلا" گریه نکردی تازه خوشحالم بودی که دستت رسیده به قند قربونت برم.تازه چند روز پیش هم دستت رو کردی تو ظرف حریره ت ویکمی ریخت رو فرش و لیوان چایی مامان و ریختی رو پات خدا رو شکر که چای خنک بود .

 

92/11/20 آخ که سپینا جونم بند دلم پاره می شه وقتی خودتو سر میدی رو سنگ و یه دفعه دو تا پات میره بالا ولی خودتو نگه میداری یا وقتی میری نزدیک مبل اونجا گیر می افتی تا میخوای بچرخی چند باری سرت به مبل میخوره البته خدارو شکر هوای خودتو داری ولی همش اضطراب دارم.الهی خداوند خودش همیشه حافظ و نگهدارت باشه.

92/11/19 این عکس و وقتی گرفتم که واسه اولین بار خودت و به ناهارخوری رسوندی چون هیچوقت این قسمت خونه واست جذابیت نداشته.

92/11/20 تو این  عکسم که اصلا" پات گیر کرده بود و نقت در اومد مامان اومد نجاتت داد.

قربونت برم تو این چند وقت آخر شب که می شه جفتمون می افتیم از خستگی. دوست ندارم همش مانعت بشم ولی همش باید پشت سرت یا کنارت باشم که بلایی سر خودت نیاری مثلا"دیروز آوردمت تو آشپزخونه بابا پیاز خریده بود هنوز خالیش نکرده بودم دیدم با سرعت داری میایی طرف پلاستیکش دلم سوخت که دارم از جلوت برمیدارم ولی بعضی چیزا رو نباید دست بزنی دیگه اونو که برداشتم رفتی سراغ سطل آشغال که دیگه از اونجا آوردمت بیرون.سپینا جونم یکی دو روزه هر طرفی میرم دنبالم میایی وقتی میرم تو آشپزخونه میایی اون دستای کوچولوتو میذاری رو سنگ لبه ی آشپزخونه و رو زانوت می شینی به مامان نگاه می کنی .

92/11/19 اینم عکست. 

گاهی اوقات هم میزنی زیر اواز یا میری سمت بوفه خودت و تو آیینه بوفه که می بینی انگار دالی بازی می کنی یکم سرک می کشی دوباره صاف می شینی دوباره خودتو خم می کنی.

92/11/14

 

راستی از اینکه با تلفن صحبت کنم خوشت نمیاد مثل اینکه فقط توجه منو واسه خودت میخوای همه اینو فهمیدن واسه همین زنگ میزنن حالمون و می پرسن و سریع قطع می کنن.دیشب بابا کتابچه تبلیغات دستش بود اومد خونه خیلی صحنه ی جالبی بود هم بغل بابا رو می خواستی هم کتاب رو یکم می اومدی سمت بابا دوباره برمیگشتی به کتاب که پشت سرت بود نگاه میکردی آخر سر بابا بغلت کرد.تازه دیروز یه کاره دیگه هم کردی کشوی میز تلویزیون رو باز کردی منم که اون زیر کلی خرت و پرت گذاشتم وای وای اگه دوباره بری سراغش باید جاشونو عوض کنم خوب آخه منم و این یدونه فسقلیه ریزه که بهش میگیم جوجه طلایی خونمون .خیلی عسلی مامانی دورت بگردم .

92/11/18

 

4.gif                   

92/11/23 عزیز دلم دیشب اصلا"خواب نداشتی به جاش امروز داری تلافی می کنی.قربونت برم دیشب از 8/5 تا 10 خوابیدی بعدش بیدار شدی چون بابا داشت با خاله فاطی صحبت میکرد نخوابیدی  تا حدود ساعت 2 همش شیطنت می کردی و می خواستی بازی کنی کاری هم که یاد گرفته بودی این بود که مثل صمد آقا انگشتت و می گرفتی جلوی صورتت یا به ما نشون میدادی خیلی عسل بودی و بعد از کلی بازی دیگه بابا حتی چراغ خوابم  خاموش کرد تا بخوابی ولی خبری از خواب نبود آخر سر بغلت کردم یکم راه بردمت برات لالایی خوندم تا خوابت برد تا خوابوندمت بیدار شدی بهت شیر دادم تا بالاخره بعد از چند ساعت کلنجار رفتن خوابت برد ولی تا صبح چند بار بیدار شدی فکر کنم دیشب مامان 2 ساعتم نخوابید.بعدا"برات عکسای شیطونی هاتو میذارم.

خیلی خوشحال نشستی رو کیبورد.

رفتی زیر صندلی آشپزخونه.

 

 

92/11/24 امروز پنج شنبه بود الان ساعت نزدیک 12 شبه.برات بگم از امروز که با خاله فاطی داشتیم خونه تکونی می کردیم چه کارا که نکردی الانم خوابت برده البته از ساعت 10.حالا عکسا رو میذارم تو عکس معلومه.

تازگیا یاد گرفتی کشوی کابینت و باز می کنی اینم تو آشپزخونه.

موقع شستن ملافه ها.

خاله تو حمام بود تا صداشو می شنیدی خودتو زود می رسوندی اونجا و شالاپ و شلوپ میزدی رو آب و خوشت می اومد.

سر کمد مامان.

امروز بعد از مدتها پیاده رفتیم بیرون البته یه جای نزدیک.مامان از خرداد تاریخ گواهینامه ش گذشته بود و وقت تمدیدش رو نداشتم تا خاله فاطی زحمت کشید و رفت مدارک و داد و وقت گرفت زنگ زد تا آماده بشیم با هم رفتیم پلیس +10 مامان امضا داد و برگشتیم .تو راه خوابت برد و تا مامان ناهار و آماده کنه خواب بودی بعد از ناهار شروع کردیم به خونه تکونی که دیگه قربونت برم شما هم باهامون همه جا اومدی و به همه چیز دست زدی مامان هم شکار لحظات میکرد.

سپینا امشب واسه اولین بار تو بغل بابا خوابت برد بابا هم با تعجب به من گفت سپینا تو بغلم خوابید دوباره گفت این اولین باره.بعدا"واسه گذاشتن عکسات میام .خوب بخوابی عشقم.

  92/11/25 سپینا زیر میز ناهار خوری

 

از اونجایی که با خاله هر جا می رفتیم دنبالمون بودی اینجا گیر انداختمت نفسم.

  

سپینا در حال خوردن میز.

سپینا جونم اینقدر خودت و به اینور اونور مالیدی که وسط کار مجبور شدم ببرمت حمام.

همش دنبال جارو برقی بودی تا مامان یه لحظه ازت غافل شد سیم جارو رو کردی تو دهنت.

92/11/26 این میز آشپز خونه هم که در امان نیست تازه کشف شده و خانوم طلا همش اطرافشه خدا محافظ سپینا جونم باشه.

        

92/11/29سپینای من دختر قشنگم مامان دیروز خیلی غصه خورد.از اونجایی که دیگه یه جا نمی شینی دیروز ظهر بابا رفت خوابید منم شما رو بردم تو اتاقت گذاشتم تو تخت خودمم کتاب آوردم کنارت نشستم که تا داری بازی می کنی منم کتاب بخونم هنوز کتاب و تو دستم نگرفته بودم که دیدم دستت و گرفتی به نرده های تختت تا اومدم طرفت دستت سر خورد و با صورت خوردی به نرده های تختت و صدای گریت بلند شد به قدری ناراحت شدم که تا مغزم انگار سوخت.خیلی زود ساکت شدی 1 دقیقه هم نشد.بیشتر از این ناراحت بودم که چقدر مظلومی و چرا اصلا" گذاشتمت تو تخت خلاصه تا شب همش خودم و سرزنش می کردم بابا هم که از صدا بیدار شده بود همش منو دلداری میداد که هر کاری هم که بکنی این اتفاقات می افته .الهی دیگه تکرار نشه چون مامان اصلا" جنبه ش و نداره.دیشب نزدیک ساعت 3 یه دفعه چشمم و باز کردم دیدم نشستی تا گفتم سپینا شروع کردی به رفتن که بغلت کردم و خوابوندمت فکر کنم می خواستی بری سمت اتاق بابا ملوسم.اینایی که گفتم واسه دیروز بود حالا بگم از امروز که عشقم قلبم دخترم زیبا دندونهای بالات در اومد البته کامل برات تو "اولین دنونت مبارک"نوشتم ولی اینجا هم می نویسم به قول خاله فاطی در اومدن صدف های بالات هم مبارک باشه خانوم طلا.تازه امشب بای بای هم یاد گرفتی و با امین بای بای کردی.

وقتی بابا میاد میره تو اتاقش لباسشو عوض کنه شما هم دنبال بابا میری .اینجا منتظر نشستی فکر میکردی بابا تو اتاقه ولی نبود.

سپینا سر کمد دیواری.

92/11/30 امروزم خیلی روز بدی بود چون خیلی به خودت ضربه زدی :با اینکه کنارت بودم اومدب به مامان نگاه کنی صورتت خورد به مبل.دوباره داشتی خودت و می کشوندی رو زمین و سر می خوردی که سرت خورد به زمین آخر شبم که بابا داشت باهات بازی می کردصورتت خورد به پای مامان .

عزیز دلم حالا که دندون بالات هم در اومده یاد گرفتی مامان و گاز می گیری امروز 2 بار مامان و گاز گرفتی یادت باشه.

 

 92/12/2 جمعه.امروز ظهر بردمت حمام وقتی اومدیم بیرون داشتم بهت شیر میدادم که بخوابی که متوجه یه خراش عمیق روی بینیت شدم نمی دونم چه بلایی سر خودت آورده بودی ولی خیلی ناراحت شدم.عصر با بابا و خاله فاطی رفتیم واسه شما خرید کردیم.

92/12/4همون خراش روی بینیت.

92/12/3 صبح دوباره با خاله رفتیم بیرون می خواستم برات لباس بگیرم تو کالسکه ت خوابت برد تا رسیدیم خونه بیدار شدی نفس .

92/12/4 امروز یاد گرفتی دست میدی تا بهت می گم دست بده دستت رو میاری جلو قربونت برم با اون دستای خوشگل کوچولوت.این روزا همش باید از زیر صندلی و میز آشپزخونه بیارمت بیرون تا من و بابا میخوایم غذا بخوریم میایی میری زیر میز یا زیر صندلی بابا عکست و بالا گذاشتم.قربونت برم که انقدر ورجه وورجه می کنی.سپینا جونم عاشق اینی که مامان موهاش و باز بذاره تا میبینی خودت و میرسونی و موهای مامان و می کشی.واسه همین مامان همیشه باید موهاش و ببنده.

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان سونیا
17 بهمن 92 17:06
هزار ماشالله چه دختر ناز و خوشگلی خدا نگهدارش باشه وب قشنگی براش درست کردید دوست داشتید به ما هم سربزنید خوشحال میشیم اگر با تبادل لینک موافقید خبرم کنید
faezeh
26 اسفند 92 14:14
azize delam harcheghadr aksato negah mikonam sir nemisham azizam