سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

قبل از تولد

1392/9/8 22:50
نویسنده : فرشته
797 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلم‚زمانی دارم برات این پست رو میذارم که هشتمین ماه زندگیتو آغاز کردی و تو بغلمی. عزیزم مامان زمانی متوجه شد بارداره که ٧ هفته از وجود شما تو دل مامان گذشته بودروزسه شنبه ٩١/٦/٢١‚ از اون به بعد دیگه ازم جدا نشدی.تازه اگر معده درد نمی اومد سراغ مامان شاید دیرتر هم متوجه می شدم معده دردی که بعدا"فهمیدم درد نبوده بلکه ضعف ناشی از گرسنگی بوده آخه اونموقع مامان باور نمی کرد که بلافاصله بعد از خوردن غذا دوباره گرسنشه.

خلاصه با همون به اصطلاح معده درد آقای دکتربه مامان خبر اومدن شما رو داد اولین کاری که مامان کرد زنگ زد به بابا گفت‚بابا کلی خوشحال شد دومین کارم این بود که مامان رفت سر مزار بابابزرگ که به اونم خبر بده ‚خدا میدونه تا اونجا چطوری رانندگی کردم نمیدونستم چه حالیه هم گریه می کردم هم می لرزیدم.بابابزرگ خیلی منتظر شنیدن همچین خبری از مامان بود ولی خوب شایدخواست خدا این بوده که در این لحظه کنار مامان نباشه...

این جواب همون آزمایشه که مامان فهمید یه نی نی داره.

اینم اولین سونو بقیه سونوها رو تو بیمارستان موقع تشکیل پرونده گرفتن.

zwanger54.gif

 

همون شب تلفن بود که به من و بابا می شدو تبریک می گفتن چون مامان فقط به خاله شمسی گفته بود همین کافی بود دیگه...وقتی تلفنی به عمه ویدا که زنگ زده بود حالم و بپرسه که اون معده درده خوب شده یا نه گفتم وقتی به قدری خوشحال شد که گریه کرد.

telefoon6.gif

حالا تو این مدت بی خبری چه کارا که مامان نکرده بود چون دقیقا"اوایل شهریورماه خونمون و عوض کرده بودیم مامان هم انواع کارای سنگین و انجام داده بود ولی از اونجایی که خدا خیلی بزرگه خودش مراقب دخملم بوده.الهی خدا همیشه حافظ و نگهدارت باشه و همیشه سلامت باشی چون من و بابا عاشق دختر کوچولومون هستیم.

یکی از کارایی که تو این مدت مامان انجام داد واسه عشقش یه تقویم درست کرد که هم ببینه تو دلش چی می گذره هم کارای نی نی نازش و براش بنویسه.

طبق نظر دکتر شما از 8 مرداد تو دل مامان بودی و ما خبر نداشتیم مامان هم تقویمت رو از همین روز درست کرد که توضیح داده توی هر روز چه اتفاقاتی می افته و مراحل رشد نی نی چجوریه.

دقیقا"تو این روز مامان با خاله ها و چند تا از دوستای خاله راهی مشهد شد.

geboorte63.gif

 

اینجا هم که تاریخ زمانیه که حضورت رو فهمیدم و دیگه دکتر رفتن ها شروع شد.

                                              zwanger19.gif

در تاریخ 91/7/27 روز پنج شنبه بود برای دومین بار رفتم سونو آقای دکتر خدارحمی نشونت داد خیلی کوچولو بودی تو حال خودم بودم و محو تماشات و فکرم مشغول بود که آقای دکتر گفت صدای قلب جنینت رو می شنوی ؟اصلا" باورم نمی شد .برای اولین بار صدای قلبت رو شنیدم خیلی گریه ام گرفته بود(نمی دونم چرا اینقدر دل نازک شده بودم همش دلم می خواست گریه کنم ولی چون می دونستم اگه من غصه بخورم نی نیم متوجه می شه همش تلاش می کردم شاد باشم)خلاصه وقتی رسیدم خونه بابا خونه بود چون برای نصب رادیاتورو پکیج اومده بودن واسه بابا  با کلی هیجان توصیفت کردم .هیچوقت اون لحظات یادم نمی ره صدای قلبت....

روز 91/8/24باید سومین سونو رو انجام میدادم با  بابا سیامک رفتیم برای اولین بار بابا هم شما رو دید و صدای قلبت رو شنید اون هم خیلی هیجان زده شده بود.آقای دکتر گفت جنسیت جنین رو می دونید گفتیم نه  بدنت رو نشون داد و گفت دختره بابا گفت واقعا" دکتر دوباره بدنت رو نشون داد و گفت دختره من که نمی تونستم چیزی رو تشخیص بدم .تا اون لحظه ما همش اسم پسر انتخاب می کردیم نمی دونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با اینکه هیچ فرقی برامون نداشت فقط دعا می کردیم سالم باشی بعد از اون کارایی که مامان کرده بود.ولی وقتی شنیدیم نی نیمون دختره خیلی خوشحال شدیم چون همه می گن دختر غمخواره پدر و مادره.

خوش اومدی به زندگیمون دخترم.

91/9/8تو این روز برای اولین بار تکان خوردنت رو احساس کردم نمی دونم چطوری این حس رو وصف کنم هر چی که بود خیلی لذت بخش بود.اینکه بدونی مسبب رشد یه موجود دیگری و از همه چیز و همه کس بهت نزدیک تره تمام وجودش به وجودت بستگی داره همه ی احساست رو می فهمه و اینکه مال خودته و وجود تو هم بعدها به وجود نازنین اون بستگی داره.

91/10/5 وقتی داشتی تکان می خوردی بابا رو صدا کردم اومد دست گذاشت رو دل مامان وقتی تکان خوردنت رو احساس کرد خیلی خوشحال شد از اون به بعد هر وقت واسه خودت می چرخیدی دو تامون شیطونیت و می فهمیدیم.

سپینا جونم نمی دونم چه بلایی سر صفحه ی بهمن ماه اومد به محض اینکه پیداش کردم برات میذارم.

91/12/23 آخرین روز کاری مامان بود. مامان از همه خداحافظی کرد همه هم برامون دعا کردن.تو چند روز باقی مونده تا سال نو مامان یه خونه تکونی مختصری کرد.

تحویل سال ساعت 14:31روز چهارشنبه 30 اسفند بود.قبل از سال تحویل با  بابا رفتیم مزار بابابزرگ ها .

امسال واسه عیددیدنی هیچ جا نرفتیم چون مامان احساس خستگی شدید همراه با سنگینی می کرد همه زحمت کشیدن اومدن دیدنمون.

اینم عکس هفت سین امسال که سپینا جونمو کم داره.مامان خیلی نتونست واسه هفت سینش وقت بذاره چون این روزا حال ندار بودم و همش خسته.

 

92/1/14وقت دکتر داشتم اول باید می رفتم سونو بعد پیش دکتر با خاله حمیده و بابا رفتیم سونو از اونجاییکه فقط یه نفر باید وارد اتاق سونو می شد با مامان وقتی بابا دید خاله حمیده اینقدر مشتاقه گفت اون با من بیاد تو.عزیزم واسه اولین بار تونستم صورت خوشگلت و ببینم اون لحظه هم از اون لحظات فراموش نشدنی بودباورم نمی شد تو سونوی معمولی اینقدر بتونم صورتت رو واضح ببینم .خاله که همش قربون صدقت می رفت هر جا هم رفتیم ازت تعریف می کرد.وقتی رفتیم پیش دکتر گفت همه چیز خوبه و ما هم خیالمون راحت شد.

کارایی که تو این ماه کردم :آروم آروم اتاقتو می چیدم و وسایلت رو از کاور در می آوردم تازه ساک بیمارستانم آماده کردم همش دلم شور میزد که نکنه زود بدنیا بیایی من آماده نباشم واسه همین از روز اول سال جدید آماده باش بودم.

92/1/31 وقت دکتر داشتم آقای دکتر بعد از معاینه نامه بستری بیمارستان رو نوشت برای شنبه 92/2/7مامان پرسید اگه زودترمشکلی پیش اومد چیکار کنم دکتر که استرس مامان و دیدشمارشو داد به بابا وگفت هر وقت بود با من تماس بگیریدوخودتونو برسونیدبیمارستان من بلافاصله میام . 

روز چهارشنبه 92/2/4 خاله زهره پیش مامان بود تا دیدم تنها نیستم شروع کردم به تمیز کردن خونه خاله می خواست کمک کنه نذاشتم گفتم فقط پیشم بتش تنها نباشم میخوام خواستم برم بیمارستان خونم تمیز باشه.اونشب یکم خسته شدم آخر شب احساس کردم تو دلم یه دفعه معلق زدی جالب اینجاست که داشتم از ورجه وورجه هات توی دلم فیلم می گرفتم که اون حرکت ناگهانی رو کردی یکم دلم درد گرفت ولی فکر کردم طبیعیه نگو همون موقع باید می رفتیم بیمارستان.تا صبح صبر کردم چون تونستم بخوابم فقط چند بار بیدار شدم.ساعت 8 صبح دیگه به خودم می پیچیدم از درد بازم به بابا گفتم مهم نیست فکر کنم طبیعی باشه آخه مگه چند بار بچه دار شده بودم که بدونم این درد زایمانه.خلاصه بابا مامان بزرگ رو صدا کرد منم رفتم حمام شاید آروم بشم ولی دیدم نمی تونم اومدم بیرون مامان بزرگ گفت موقعشه کمکم کرد موهامو خشک کرد زنگ زد به خاله شمسی اونم با عمو مصطفی اومدن منو از زیر قرآن رد کردن اومدیم بیمارستان.تا دکتر برسه درد زایمان طبیعی رو کشیدم آقای دکتر دعوام کرد گفت چرا اینقدر دیر؟؟؟؟؟؟گفتم تازه الانم نمی خواستم بیام تا شنبه.با اینکه خیلی درد داشتم صدام در نمی اومد دکتر دلش واسم سوخت اومد نوازشم کردو گفت تا می تونی نفس عمیق بکش و از کنارم تکون نخورد پرستارا سریع مامان و آماده کردن دکتر بیهوشی اومد پرسید بیهوشی کامل یا بیحسی گفتم هر چی دکتر صلاح بدونه دکتر گفت بیحسی.

وقتی وارد اتاق عمل شدم نشستم روی تخت چند ثانیه بعد از تزریق آمپول تو نخاع مامان یه حس خوبی بهم دست داد دیگه از درد خبری نبود.یه پرستار بالا سر مامان  نشست و شروع کرد به حرف زدن یه فیلمبردار هم تو اتاق بود خلاصه سر مامان رو گرم کرده بودن که یه دفعه احساس تنگی نفس کردم انگار یه کوه روی قفسه ی سینم بود نتونستم تحمل کنم یه جیغ کشیدم که شاید بتونم نفس بکشم که یکمرتبه....گوشنوازترین صدای گریه ی عمرم رو شنیدم زیباترین موجود زندگیم سپینای عزیزم دختر کوچولوی خواستنیم به دنیا اومد با شنیدن صدای گریه ات همه چیز یادم رفت به خدا احساس کردم الان تو بهشتم و قشنگترین لحظه اون زمانی بود که دکتر شما رو آورد به مامان نشون داد.انگار تمام دنیا مال من شده بود دیگه به هیچی فکر نمی کردم جز اینکه بغلت کنم و بوت کنم و خستگی این 9 ماه رو با بوسیدن و بوییدنت از تنم بیرون کنم...

                                                           12.gif

نزدیک به 4 ساعتی از هم دور بودیم مامان تو ریکاوری بود و شما هم تو اتاق نوزادان.حدود ساعت 3 مامان و آوردن تو بخش.همه واسه دیدن شما اومده بودن بیمارستان خیلی تعجب کردم که تو این مدت کم چطور همه خبردار شدن.چند دقیقه بعد بابا با خاله افسر رفتن شما رو تحویل گرفتن متاسفانه مامان نباید تکون می خورد نتونستم بغلت کنم ولی به همین که دیگه پیشمی قانع بودم . با کمک خاله بهت شیر دادم انقدر گرسنه بودی که قربونت برم دو لپی شیر می خوردی. اونشب همش دکتر تماس می گرفت حال مامان رو می پرسید وپرستارا بهش خبر می دادن .منم فقط درد داشتم و هیچی نباید می خوردم تا صبح.

فردای اونروز وقتی آقای دکتر واسه ویزیت اومد فهمیدم چه خطری از بیخ گوشمون رد شده و خدا بهمون رحم کرده چون خیلی دیر رفته بودیم .بماند که چه بلایی داشته سرمون می اومده خدا رو شکر که به خیر گذشت.مامان دو شب بیمارستان با دخملش موند خاله افسر مهربون هم پیشمون بود و مثل پروانه دورمون چرخید.الهی هر چی از خدا می خواد خدا بهش بده. روز شنبه آقای دکتر پانسمان مامان رو عوض کرد و مرخصمون کرد.

ظهر دیگه خونه ی خودمون بودیم اولین روزی که دخترم وارد خونمون شد و زندگیمونو قشنگتر کرد.

خدایا شکرت.

نایت اسکین

سپینا جونم ساعت تولدت رو توی کارتت اشتباه زدن شما 10:30 صبح چشمهای خوشگلت به این دنیا باز شد.

یکی یدونه ی مامان تو این مدت همه خیلی زحمت کشیدن هر کس به نوعی تا من بتونم دخترم رو بزرگ کنم از همشون ممنونم و دست همگیشونو می بوسم.

این دسته گل از طرف مامان به همه ی این مهربونا.

 http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

از وقتی فهمیدیم شماتو دل مامانی شروع کردیم به آماده کردن خونه واسه ورودت.این عکس رو وقتی

گرفتم که سرویس اتاقت و آوردن داشتن اتاقتو می چیدن.

 

اینجا هم دیگه اتاقت آماده است.فقط مامان تنبلی کرده هنوز تور بالای تختت رو نگرفته.

TimeIsNear-LMG3.gif

                                                    

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)