سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 5 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

اردیبهشت ۹۸

1398/2/4 22:58
نویسنده : فرشته
266 بازدید
اشتراک گذاری


۹۸/۲/۴چهارشنبه.
دختر ماهم! باور کن ماه‌هاست زیباترین جملات را برای امروز کنار میگذارم، امشب اما همه ی جملات فرار کرده‌اند از شوق این شب عزیز، همین طور بی وزن و بی هوا تولدت مبارک
.

عزیز دلم بعد ازنزدیک به دو هفته کار بالاخره امشب تا حدودزیادی کارای جشن تولدت انجام شد،اول از همه لباس و تاج سرت بعد گیفت،وسایل تزئین(البته بگم همه رو با عشق خودم برات انجام دادم که عکساش و میزارم)،سفارش کیک و...قراره جشن تولدت هفته ی دیگه روز یکشنبه تو مهد برگزار بشه و دلم میخواد خیلی بهتون خوش بگذره.از مدیر مهد خواستم که از گروه موسیقی وقت بگیره تا اون روز کلی شاد باشید و با دوستات لذت ببری.به امید تولد ۱۲۰سالگیت نازنینم.۹۸/۲/۲۱ شنبه.سلام خانوم زیبا تازه ،وقت کردم بیام برات از تولدت بگم همونطور که قبلا هم گفتم تولدت روز یکشنبه ۸اردیبهشت تو مهد برگزار شد حالا بماند که قبلش(روز تولدت پنج شنبه ۵اردیبهشت) هم تو خونه خاله زهرا زحمت کشیده بود و برات کیک گرفته بود و خاله فاطی و ساناز جون هم اومدن و یه تولد کوچولو گرفتیم و همون شب تولد هانی جون دعوت بودیم که دوباره با هم یه تولد مشترک داشتین و برای دومین بار شمع فوت کردی و کیک بریدی😊تو مهد هم سومین تولدت بود🤗.
اول بهت بگم که مامان و بابا از شب قبل در حالیکه شما خرو پف می کردی ما بیدار بودیم و از هیجان خوابمون نمیبرد و تا دیر وقت با خاله زهرا و ساناز جون صحبت می کردم ،ما رو مسخره میکردن که انگار فردا عروسیه دخترشونه پدر و مادر خواب از چشمشون رفته😁 و در حین صحبت بود که با هم تصمیم گرفتیم برات یه سورپرایز هیجان انگیز داشته باشیم و ساعت ۱۲شب مامان شروع به درست کردن اکسسوری هاش کرد😃.
از اونجاییکه تم تولدت و دیو و دلبر انتخاب کرده بودی و دلت میخواست دیو😈 داشته باشی قرار شد ساناز جون خودش و شکل دیو درست کنه و منم یه تل برداشتم و روش شاخ و یه جفت گوش بلند درست کردم و با پولیش هم مو گذاشتم می خواستم دندون و... هم درست کنم که فکر کردم شاید بچه ها بترسن 😲.
یکشنبه صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و با کمک بابا تمام خوراکی ها و وسایل تزیین و... رو گذاشتیم تو ماشین و من رفتم مهد تا با کمک مربی ها اونجا رو تزیین کنیم از اونطرف هم ساناز جون اومده بود خونمون و داشت موهات و درست میکرد و منم دیگه برگشتم خونه و لباست و تنت کردم مثل یه پرنسس کوچولو تو لباست میدرخشیدی 🌹و با خاله زهرا فرستادمت مهد و منتظر شدم تا ساناز جون😈آماده بشه و بریم کیک و بگیریم و خاله زهره هم سوار کنیم و بیاییم.
وقتی وارد مهد شدیم مربیتون در مورد کارتون دیو و دلبر صحبت کرد و بچه ها رو برای ورود دیو آماده کرد 😃همگیتون خیلی مشتاق بودید تا ببینید دیو کیه و چه شکلیه ساناز جون یه شاخه گل گرفت تو دستش (تمام گیفت بچه ها یک شاخه گل بود متناسب با تم تولد)وقتی وارد شد جلوت زانو زد و گل رو بهت داد ازش چشم برنمیداشتی و خوشحالی رو تو چشمات می دیدم خلاصه که خیلی هم به خودت خوش گذشت هم به ما بزرگترها مهمونای ویژه مهمونی خاله ها زهره ،زهرا و شیما بودن و ساناز جون هم که نگم برات که چقدر خوشحالت کرد.دست همگیشون درد نکنه تازه خاله فاطی هم کمکی پشت صحنه بود که روز قبل از تولد تو درست کردن فینگر فودها و ساندویچ ها با خاله زهرا اومدن و کلی به مامان کمک کردن🙏.با وجود عمو شکیب 👆جشنمون شادتر و برای بچه ها سرگرم کننده تر شد🙏.عمو شکیب خواست برای خودت عروسک انتخاب کنی که باب اسفنجی و انتخاب کردی و گفتی دلیل انتخابم این بود؛ رنگش به لباسم می خورد😊امیدوارم همیشه خنده رو لبهات باشه و گرد غم روی صورت معصومت نشینه عزیز مادر.

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

بعد از جریانات تولد نوبت میرسه به اولین اردو که روز یکشنبه ۱۵ اردیبهشت بود و قرار بود ببرنتون قلعه ی سحر آمیز و کلی هیجان داشتی و منم استرس و خدا رو شکر به سلامتی رفتید و برگشتید و می دونم کلی برات خاطره ساز شد.




پسندها (5)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
4 اردیبهشت 98 23:33
انشالله به شادی و خوشی
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
5 اردیبهشت 98 0:00
ای جونم ماشاالله چه دختر خوشگل ومهربونی خداحفظش کنه.... ب وب منم سربزنین ممنون
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
5 اردیبهشت 98 0:08
عزیزم ۶ سالگیت مبارک😘
🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
5 اردیبهشت 98 16:44
انشالله که خوش بگذرد 
مامان صدرامامان صدرا
5 اردیبهشت 98 17:48
تولدت مبارک عزیزم🎂🎂🎂❤❤❤