سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

خرداد ۹۸

1398/3/5 22:51
نویسنده : فرشته
239 بازدید
اشتراک گذاری
👆👆👆این عکس تو اردیبهشت گرفته شده این مدلی رو مبل بعد از کلی شیطنت خوابت برده بود😁.

۹۸/۳/۵ سلام مامان جونم،فرشته ی مهربونم چند روز گذشته اومدم و برات یه طومار نوشتم ولی متاسفانه ثبت نشده بود.برات نوشتم که چقدر زندگیمون به وجودت بسته ست که چقدر بدون تو تنهاییم که چقدر خوبه که هستی وقتی نیستی من و بابا مثل کلاف سر در گم هستیم و کلافه ایم.هفته ی گذشته بود که ازمون خواستی تا عصر تو مهد بمونی و بعد از اینکه زنگ زدم و از مربیت اجازه گرفتم برای خودت لباس برداشتی و منم برات خوراکی گذاشتم و با بابا از خونه رفتی بیرون من و بابا هم نزدیک ظهر بود که رفتیم باغ ولی هر دومون کسل بودیم و اعتراف کردیم که چقدر وجودمون به وجودت بسته ست و وجود سپینا در زندگیمون لازم و ضروریه،  با صدای خنده هات حتی گریه ها و نق زدن هات حالمون خوبه و جات خیلی خالی بود و حسابی احساس تنهایی می کردیم با اینکه با مطالعه سعی می کردم خودم و سرگرم  کنم ولی دیدم نمیشه به بابا گفتم من میرم دنبال سپینا😊بالاخره ساعت ۳/۵ اومدم دنبالت🤗.

امروز خیلی چیزها برام تداعی شد،دوران نوزادی،دل دردها وشب زنده داری ها ،حتی بوی خوش بدنت که تو تمام خونمون پیچیده بود و منم سرمست می شدم .یکبار دیگه هم بهت گفتم که ای کاش می شد بوی بدنت رو توی یه شیشه مثل عطر جمع کنم تا هر وقت دلم واسه اون روزات تنگ شد برم سراغ اون شیشه❤❤❤

دلیل یادآوری اونروزا بخاطر زمینی شدن یه فرشته کوچولوست نی نی حنانه جون و میثم جون روز جمعه بدنیا اومد و امروز دو بار رفتیم دیدن نی نی وای که چه لذت بخش بود وقتی یه نگاه به نی نی می کردم و یه نگاه به قد و بالای شما و تو دلم خدا رو شکر می کردم که بهم توانایی و سلامتی داد تا بتونم تا به اینجا در کنار دخترم باشم و از وجودش لذت ببرم ،برای اولین بار از یه بچه خوشت اومد و یکی از عروسک هایی که  خودت باهاش هیچوقت بازی نکردی و برداشتی و دلت خواست از طرف خودت کادو بدی منم تو ذوقت نزدم تازه برای شب هم که برای دومین بار رفتیم (البته شب که رفتیم واسه نی نی و مامانش دارو بردیم) ماه و ستاره ای که ست باتشک و لحاف نی نی بود و براش بردی و همش دلت می خواست اونجا باشیم راستش و بگم خودمم دوست دارم در کنارشون باشیم چون عاشق نوزادم، ازبوی نوزاد لذت می برم و گذشته از اون خیلی دوست دارم بتونم کمکی بهشون بکنم چون دوران نوزادیت خیلی بهم سخت گذشت موقع هایی که تنها بودم ونمی دونستم باید چیکار کنم و وقتی یکی از خاله ها پیشم بودن دلم گرم بود خدا رو شکر که آدم این سختی ها رو فراموش می کنه و فقط شیرینیش برای آدم باقی می مونه👩🙏.


دیروز دوباره برای ادامه ی کار دندون هات به دندون پزشکی رفتیم و کلی دختر خوبی بودی و جایزه ت هم وقت گذروندن با آندیا بود بعد از کار دندونمون(هر دومون وقت داشتیم)یکراست رفتیم دنبال آندیا و آوردیمش خونمون و بعد هم رفتیم باغ.

هنوز تعطیل نشدی و تا ۲۰خرداد باید بری واسه همین بقیه ی دندون هات بعد از اینکه تعطیل شدی درست میشه،دیروز بعد از اینکه کارت تموم شد یه پسر بچه با مامانش وارد مطب شد تا دکتر و دید فرار کرد و رفت بیرون😄دکتر رو به من کرد و گفت دخترت یه فرشته ست هیچی نگفت و آروم نشست با اینکه درمان ریشه داشتی و خود منم هفته ی گذشته برای اولین بار داشتم دردش و تجربه می کردم ،همونجا هم دکتر گفت الان دخترت و درک می کنی 😯امیدوارم برای ادامه ی کار هم همینطور قوی پیش بری و تحمل کنی چون چاره ای نیست مادر نمی خوام دچار دندون درد بشی.تااونجاییکه بشه سعی می کنم طرف شیرینی و شکلات نری و با توجه به اینکه عاشق این چیزایی  تا حدود زیادی به حرفم گوش میدی ولی دیگه گاهی اوقات هوس می کنی و می خوری چه کنم که بیشتر از این نمی تونم جلوت و بگیرم چون هنوز متوجه نیستی داری با خودت چیکار می کنی😕.دختر خوبم از خدا برات سلامتی و تندرستی میخوام ،امیدوارم مجبور نباشی دردی رو تو زندگیت تحمل کنی🙏وبرای چندمین بار از خدا بابت داشتنت سپاسگزارم.خدا جونم ممنونم ازت❤.
۹۸/۳/۲۰دوشنبه.سلام دختر مامان دقیقا دوشنبه ی گذشته بود که وقتی از مهد رسیدی خونه دفترت و از کیفت در آوردی و به مامان نشون دادی...وقتی نوشته ی مربیت و دیدم یهو دلم گرفت و اشک توی چشمام جمع شد😢وقت خداحافظی با معلم پیش دبستانی و دوستات رسید و مربیت چه آرزوی خوبی برات کرده همیشه خندان،شاد، آسوده خیال و چی از این بهتر که آدم دغدغه ای نداشته باشه و خیالش راحت باشه از زمان حال و آینده ش چیزی که فقدانش این روزا تو زندگی خیلی ها احساس میشه😯امیدوارم مشکلات همه حل بشه 🙏می دونی چی اذیتم می کنه، اینکه وقتی با هم داریم تو خیابون راه میریم و ازم میخوای برات چیزی بخرم و حالا اون خوراکی تو دستته و خودت هم حواست به اطراف هست و وقتی بچه ای رو می بینی که کنار خیابون نشسته و بساطی جلوش چیده و می فروشه تا شاید خرج خانواده ای رو بده😔ازم می خوای برای اون بچه هم خوراکی بخرم البته از این بابت که دختر فهمیده ای دارم خوشحالم ولی ناراحت از اینکه چرا باید بچه های بیگناه طعم تلخ فقر و از سن کم تجربه کنن و از سن پایین شروع به کار کنن تو فصل درس و مدرسه گاهی با هم میدیم در کنار کار در حال نوشتن مشق هاشون هم هستن😔ای بابا از کجا به کجا رسیدیم چقدر ناراحت کننده شد ببخشید دخترم این و گفتم که تو هر سنی وقتی داری این متن و می خونی بدونی که با همین سن کم سعی می کنی به دیگران کمک کنی دوست دارم به این کارت ادامه بدی و همیشه مهربون بمونی و امیدوارم بتونی آدما رو تشخیص بدی و کسی نتونه از مهربونیت سوءاستفاده کنه🙏
حالا از همه ی اینا بگذریم از اول هفته دارن ازتون امتحان میگیرن😊دیروز قرآن امروز علوم فردا ریاضی و آخرین روز هم نشانه ها و هفته ی آینده جشن پایان سال ،به سرعت برق و باد گذشت،این روزا همش میریم باغ و بابا برات وان رو پر از آب می کنه و یه دل سیر آب بازی می کنی و عصر و گاهی شب که برمیگردیم له شده ای😁.
راستی شنبه رفتیم مدرسه و فرم ثبت نام و مدارک ثبت نام و دادیم و لباس فرم هم گرفتیم حالا باید منتظر زمان سنجش بشیم دوباره داری برمی گردی به همون جاییکه مهرماه ۹۶ دست تو دست هم وارد شدیم مامان اونجا مشغول تدریس و شما هم مشغول تحصیل شدی ولی متاسفانه دو هفته موندنت طول نکشید و ترجیح دادم ببرمت مهد ولی خوب امسال دیگه فرق داره دخترم ۲سال بزرگتر شده و دیگه دلبخواهی نیست و دیکه دخترم کلاس اولیه🤗.امیدوارم موفق و سربلند باشی🙏
۹۸/۳/۳۰ پنج شنبه.وای این ماه چند دفعه فرصت کردم بیام برات بنویسم😉،متاسفانه از همون روز که جشن پایان سال تموم شد شما هم مریض شدی همون روز رفتیم باغ که اونجا از دل درد گریه میکردی واسه همین برگشتیم خونه و مامان طبابت و شروع کرد و از عرق نعنا و انواع دمنوش گرفته تا تب بر چون شب تب کردی و اشتهات و از دست دادی دل دردت وقتی اومدیم خونه با عرق نعنا و... خوب شد ولی تا فردای شبش تب داشتی که اونم با خوردن خاکشیر و استامینوفن خوب شد موند برگشت اشتها که اونم از دیروز تا حالا خدا رو شکر خیلی بهتر شده ،چقدر سخت بود از یکشنبه که لب به غذا نزدی مامان هم تمایل به خوردن نداشت و باورت میشه یادم می رفت غذا بخورم دیگه دیروز با هزار ترفند که اگه صبحانه نخوری باید بریم بیمارستان و...چند لقمه خوردی ،تو این سه روز صورتت یه ذره شده رنگ و حالتم که دیگه نگم برات ولی خدا رو شکر هرچی بود تموم شد البته اینم بگم که پارسال هم تو مرداد ماه اینطوری شده بودی و خیلی بدحال تر ولی گذشت.
امروز رفتیم عکاسی برای عکس مدرسه و سنجش چون یکشنبه ۲تیر نوبت سنجش داری اینم عکس تو آتلیه که مامان با لباس فرمت ازت گرفت😃.


آهان راستی یادم رفت بگم که باباروز دوشنبه در حالیکه تب داشتی و همش تمایل به خواب داشتی گفت حاضر بشین بریم بیرون آماده شدیم شما بالش برداشتی و گفتی من تو ماشین می خوابم و واقعا هم خوابیدی برای اینکه حال و هوات عوض بشه بابا دو تا جوجه برات خرید🐣🐣 ولی حال نداشتی بلند شی ببینیشون رفتیم باغ ولی  بازم از ماشین پیاده نشدی و تو ماشین خوابیدی ما هم اونا رو جا گذاشتیم اونجا و به هوای اونا هم که شده هر روز باید بریم باغ☺.

پسندها (5)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)


6 خرداد 98 5:42
خدا حفظش کنه