سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 6 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

19ماهگی

1393/8/5 19:45
نویسنده : فرشته
949 بازدید
اشتراک گذاری

5 آبان.قربونت برم من دخترم که داری با این حالت مامان و دیونه می کنی امروز همش خوابیدی ظهر دو تا از خاله ها اومدن البته عمه ویدا هم اینجا بود و رفت بعد از ناهار که شما لب به چیزی نزدی یکم بهتر شدی و نشستی دیشبم خاله شمسی اومده بود دیدنت که همش تب داشتی و مرتب گریه می کردی سه تامون نتونستیم بخوابیم خیلی شب بدی بود اینم بگم که دیشب چند باری که بلند شدی یه بارش بابا اومد برات آهنگ گذاشت دستات و به حالت رقص تو هوا می چرخوندی ولی مدت سرحال بودنت کم بود.یه چیز دیگه اینکه چون اصلا" پات و تکون نمیدادی منم جرات نمی کردم پوشکت و عوض کنم از ظهر که عوضت کرده بودم تا 3/5 صبح اونم به کمک بابا عوضت نکردم الهی برات بمیرم انگار خودت میدونستی عوض کردنت درد داره زیاد پوشکت خیس نبود. الان هم که داری لنگان لنگان راه میری و به قول خودت فقط یکم توتو (تخم مرغ)خوردی الان ساعت 7/5 عصره و خدا رو شکر خیلی سرحال تری ولی از دیروز تا حالا به اندازه ی تمام این یکسال و نیم زندگیت اشک ریختی و گریه کردی خلاصه دخترم با این حال وارد 19 ماه زندگیش شد دیروز و امروز هر 4 ساعت بهت استامینوفن دادم چون دردت زیاد بود ولی الان داری کنارم بازی می کنی و خدا رو شکر می کنم واسه نعمت سلامتی که به دخترم داده الهی هیچوقت بی حال و بیمار نبینمت.

الان دوباره اومدم ساعت 10/5 و خوابیدی یه کوچولو شام خوردی و برات کتاب خوندم و شیر خوردی و خوابیدی.اومدم برات بگم که پارسال تو این روز برای اولین بار غذا خوردی که اونم لعاب برنج بود از اون روز تا الان مثل برق و باد گذشت تصمیم گرفتم که از این به بعد فقط از لحظه به لحظه ی با تو بودن لذت ببرم چون خیلی داره با سرعت میگذره و داری شکر خدا بزرگ می شی البته از وقتی به دنیا اومدی خودم خواستم که همه جوره خودم و وقفت کنم تا حسرت روزای نوزادی و... رو نخورم و همش خودم و سرزنش نکنم که چرا نتونستم زمانیکه بهم احتیاج داری مثل این دو روز گذشته کنارت باشم ولی به لطف خدا و با کمک باباسیامک مهربون که خیلی تلاش می کنه تا هیچی برامون کم نذاره (مثل دیروز که وقتی دید حالت خوب نیست برای اینکه همش کنارت باشم خونه موند و همه ی کارا رو کرد و تا من می اومدم تو آشپزخونه می گفت سپینا بیشتر به شما احتیاج داره من به کارا میرسم الهی خدا بهش سلامتی بده )مامان همش کنارته.ولی یه چیزی میخوام بگم خدا کنه امشب خوب بخوابی چون مامان داره از بیخوابی چشماش بسته می شه فکر می کنم بابا هم همینطور چون اونم پا به پای مامان بیدار می شد و بالا سرت بود واسه همین بیشتر از این برات نمی نویسم شبت به خیر باشه کوچولوی نازم.قبل از اینکه برم بگم امروز یاد گرفتی می گی دود و طوطی.

6 آبان. دخمل نازم امروز که از خواب بیدار شدی هنوز نمی تونستی درست راه بری و یه کوچولو لنگ میزدی مامان که دید خیلی کلافه ی حمامی بردت حمام تا یکم تو آب گرم هم بشینی و بهتر بشی.خدا رو هزار بار شکر که مثل روزای گذشته دوباره اومدی دنبالم توآشپزخونه و هر جا که رفتم و الانم که نزدیکه ظهره خوابیدی.دیشبم خوب خوابیدی چند بار واسه شیر بیدار شدی ولی همگی دیشب و راحت خوابیدیمخواب.

7آبان.

9آبان.

 سه شنبه 13 آبان.سلام دختر شیرین مامان بعد از یک هفته موفق شدم بیام برات بنویسم چون هم اکانت نداشتیم هم مامان خیلی درگیر دخترش بود واسه اینکه باید خیلی بهت برسم تا اون چند صد گرم کمبود وزنت هم بیاد سر جاش.اول از اینکه از شر واکسن و عوارضش خلاص شدیم خدا رو دوباره شکر و بگم همه یا اومدن دیدنت یا تلفنی حالت و پرسیدن.بعدم بریم سراغ امروز (که عاشورا بود) و مامان از عابر بانک می خواست رمز دوم بگیره واسه همین رفتیم بیرون وگرنه به علت سردی هوا و بارون شدید و شلوغی خیابون قرار بود خونه بمونیم آخه پارسال تو همین روز بود که سرما خوردی. ولی رفتیم و برای اولین بار هیئت دیدی اول تو بغل بابا که ترسیده بودی از صدای طبل ولی تو بغل مامان چون برات تو کتاب تاتی خونده بودم که تاتی ها طبل میزنن و تو بغلم که بودی همش باهات حرف زدم نترسیدی و نگاه کردی.این چند روزه یه سری چیزا یاد گرفتی و می گی مثلا" به کتاب می گی کاب یا کابتاب به عیب می گی عب به سیب می گی هیب نمی دونم گفتم یا نه که به آقای پو تو اتاقت می گی بو و اداش و در میاری یعنی دستات و میذاری زیر چونه ت یاد گرفتی تو خونه راه میری به من می گی مامی به بابا هم می گی بابی.دعوامون می کنی می گی ااااا یا اخم می کنی بهمون یا خیلی ادا و اطوار دیگه که برامون درمیاری و ما هم دورت میگردی و شما هم که میدونی ما از این کارات چه کیفی می کنیم مدام خودت و برامون لوس می کنی و خودت و بیشتر تو دلمون جا می کنی.قربونت برم سپینا جونم.

امشب برای اولین بار بهت مدادرنگی دادم قبلا" بهت مداد داده بودم ولی وقتی اون همه مداد رنگ و وارنگ دیدی خوشحال شدی و به بابا نشون میدادی وروی کاغذ خط خطی می کردی منم برات شکل می کشیدم نشونت میدادم و ازت می پزسیدم این چیه می گفتی یا اگه نمی تونستی بگی اشاره میکردی مثل مسواک که دستت و بردی سمت دهنت یا برس و شونه به موهات اشاره کردی.من و بابا هم ذوق میکردیم و بابا بهم گفت دیگه باید آموزشت و شروع کنیم خدا به دادت برسهخنده.

چهارشنبه 14 آبان.دخترم امروز اولین برف پاییز بارید و از پشت پنجره ی اتاقت تونستی ببینی یادمه پارسال هم از پشت پنجره بهت نشون دادم ولی اون موقع متوجه نبودی و مثل الان عاقلمتفکر یکم ازت فیلم گرفتم وقتی برای اولین بار برف رو دیدی و وقتی اسمش و بهت گفتم می خواستی بگی ولی فقط می تونستی حرف اولش و بگی.مامان تصمیم گرفت امروز آش رشته درست کنه چون هممون دوست داریم و تو این هوا هم می چسبه رفتم تو آشپزخونه که نق زنان دنبالم اومدی و منم گفتم سپینا برو بازم نگاه کن ببین برف میاد یا نه که الهی مامان برات بمیره خوردی زمین و نفهمیدم لبت به کجا خورد که ضعف کردی و دیدم دهنت پر از خون شد یکم بعد لبت ورم کرد و تا الان که خوابت برده نذاشتی مامان ببینه خدایی نکرده دندونت هم چیزی شده یا نه؟؟؟داشتم خودم و طبق معمول سرزنش میکردم که اگه من نگفته بودم بره تو اتاقش اینجوری نمی شد یاد حرف قدیمیا افتادم که می گن بچه باید زمین بخوره تا بزرگ بشه و با این حرف خودم و آروم کردم.ولی گاهی زبونم لال این زمین خوردنا خیلی واسه آدم گرون تموم می شه خدا خودش همه ی کوچولوها رو در پناه خودش حفظ کنه.   

عکس لبت که ورم کرده.

    

 سطل اتاقت و خودت برعکس گذاشتی و نشستی روش.

                        

اینم بگم که بابا امروز خرید مرغ و گوشت و ماهی کرده بود اینقدر بهت همشون و معرفی کرد که آخر به مرغ گفتی مخ ماهی هم ما گوشت هم گو تا بابا دیگه بی خیال شد.یادم رفت بگم که همه چیز رو بو می کنی و می گی  بو و خیلی هم از حس بویاییت استفاده می کنی و دیگه نون رو هم کامل می تونی بگی آخه قبلا" می گفتی نو ولی الان که بزرگتر و خانوم تر شدی می گی نون باز اگه یادم اومد میام برات می نویسم دلم نمی خواد چیزی از قلم بیفته چون این روزا و این خاطرات تکرار شدنی نیست.

امروز شنبه 17 آبان.ظهر برای ناهار مهمون داشتیم مامان بزرگ و عمه ویدا خونمون بودن موقع ناهار شما خواب بودی و به محض اینکه مامان غذاش تموم شد بیدار شدی و این خیلی خوب بود چون میدونستم اگه بیدار باشی نمیذاری مامان به هیچ کاری برسه ولی مامان تا خوابوندت میز و چید البته مهمونا هم دیر اومدن ساعت 1/5 اومدن واسه همین بلافاصله بدون هیچ پذیرایی رفتیم سر ناهار.وقتی هم که بیدار شدی خیلی خانوم بودی و اذیت نکردی قربونت برم.یه چند تا چیزبگم برم چون مامان یکم سرش درد می کنه که فکر کنم برای خستگیه دیروز درست و حسابی مرکبات خوردی (لیمو و پرتقال و نارنگی) چون پارسال که به غذا افتادی به خاطر ریفلاکست این چیزا برات ممنوع بود و با اینکه خیلی دوست داشتم وقتی سرما خورده بودی یا وقتی بهت قطره آهن میدادم باهاش بهت آب پرتقال و... رو بدم ولی دکتر گفت نه سپینا نه مامان که داره به دخملش شیر میده نباید این چیزا رو بخوره البته با یه عالمه چیزای دیگه مثل لبنیات و ...ولی دیروز با خیال راحت بهت این میوه ها رو دادم خوردی اینم بگم که همه رو بو میکردی و می خوردی چون پوستش و بهت میدادم می گفتم بو کن چشمکدوباره خدا رو شکر که دخترم سلامته و می تونه همه چی بخوره.می بوسمت ملوسم.

وقتی برج مکعب درست میکردی.

اینطوری چشمت و میبندی می گم سپینا کجاست؟می گی نیست بعد دستت و برمیداری می گی اینا.

18 آبان.کمک مامان برنج پاک میکردی.

دوشنبه 19 آبان.امروز عمه واسه دیدنت اومده بود بالا و شما هم که چند وقتیه عادت کردی هر کس میاد خونمون دستش و می گیری و میبری تو اتاقت یا وقتی خودمون هستیم دست من یا بابا رو هم می گیری میبری اونجا تا بشینیم پیشت و بازی کنی خلاصه عمه که اینجا بود اومدی دست مامان و گرفتی که ببری عمه گفت لباس تنش کن ببرمش تا پایین تو حیاط.لباس تنت کردم و خوشحال با عمه ویدا رفتی یه 45 دقیقه ای پیشم نبودی و منم که اصلا" به دوریت عادت ندارم کلافه بودم که دیدم در میزنن عمو سعید اومده بود گفت سپینا نمیاد خونه و دوباره ویدا بردش پایین چون نمی اومده تو آسانسور وقتی اومدی تعریف کردن که بردنت بیرون به قول عمه گردش علمی و حسابی همه رو ورانداز کردی و به همه چیز دقت کردی و از در و ماشین بگیر تا نی نی و... رو بهشون معرفی کردی و خوشحال و خندون اومدی خونه و اینم آخرین روز که با عمه بودی چون شب داره برمی گرده منم یه دی وی دی از کارات رایت کردم برای کتایون که خیلی مشتاقته.قربونت برم که یه لحظه نمی تونم نبودنت و تحمل کنم.  

پنج شنبه 22 آبان.امروز دوباره مامان و نیمه جون کردی رفتیم حمام و طبق معمول که با کف بازی می کنی و مامان برات حباب درست می کنه و شعر می خونه یهو کفی که مامان بهت داده بود و خوردی و همین باعث شد کلی تو حمام بالا بیاری و داشتی دور از جونت خفه می شدی منم که سعی می کردم آروم باشم همش می گفتم الان خوب می شی چیزی نیست ولی تمام بدنم می لرزید برات بمیرم هر چی خورده بودی برگردوندی دیگه زود اومدیم بیرون و دوباره بهت غذا دادم خوردی و برات اسپند دود کردم.حالا از یه سری از کارات و حرفات بگم این روزا مامان خیلی بهت کار می گه چون خیلی دوست داری چون نمی تونی در یخچال و باز کنی فقط وقتی می خوام یه چیز بذارم توش بهت می گم و با اون قد و قواره ی کوچولوت همه چیز و طبقه ی پایین یخچال میذاری.تمام حیوانات و خوراکی هایی که روی مکعب هایی که برات خریدم هست رو می شناسی و وقتی ازت می پرسیم نشون میدی و صدای گربه هم به صدای بقیه حیواناتی که بلدی اضافه شد فکر کنم تمام صداهایی که ما آدما می تونیم از حیوانات تقلید کنیم و بلدی از روزی که بهت جعبه ی مدادرنگی رو دادم تا الان یکی دیگه از سرگرمیهات شده مامان برات نقاشی می کشه و شما هم با خط خطی مثلا" رنگش می کنی.یاد گرفتی به یخ می گی اخ به توپ می گی بوپ گاهی وقتا هم درستش و می گی به لامپ اشاره می کنی می گی بخ یعنی برق به جیب می گی بیب و اگه لباس من یا بابا جیب داشته باشه دستت و می کنی تو جیبمون امروزم دستت و کرده بودی تو جیب شلوارت و تو خونه راه میرفتی و می گفتی بیب دیگه اینکه کشتی ما رو از بس می گی آگا یعنی آقا نمیدونم برات نوشتم یا نه که از تراس یا پنجره های اتاق خواب می تونیم یه سری از کارگرهایی که مشغول ساختن ساختمون هستن و ببینیم از بس دستمون و می گیری میبری تو اتاقت بهت گفتم سپینا این آقا ها که دارن کار می کنن دعوامون می کنن زیاد نباید بیایی اینجا میدونم کارم خوب نبود ولی آخه چیکار کنم دمارمون و در آوردی از بس از سر غذا و...بلندمون کردی و به بهانه های مختلف ما رو بردی تو اتاقت واسه همین همش می گی آگا که بریم پشت پنجره بهت نشونشون بدم خلاصه اینم شده یه داستان.اگه چیز دیگه ای یادم اومد تو پست بعدی برات می نویسم.

اول این شکلی بودی.

بعد این شکلی شدی.

جمعه 23 آبان.امروز دو بار رفتیم بیرون یه بار ظهر یه بار شب.اول از ظهر که چون دیدم هوا خوبه بردمت یه هوایی بخوری تا دیدی مامان عینک زده عینکت و زدی و از چشمت هم بر نداشتی و تو خیابون فقط چشمت دنبال برگ بود که بری پا بذاری روش چون از صداش خوشت میاد و می خندیدی یکم که قدم زدیم بابا هم اومد با بابا هم یه دوری زدیم و اومدیم خونه.شب چون بابا کار داشت ما هم باهاش رفتیم از اونطرف رفتیم پارک هوا هم سرد بود ولی حسابی لباس تنت بود با اینحال ترسیدم زیاد بمونیم و زود اومدیم سوار ماشین شدیم که دیدم به به داری نق میزنی و می گی تاب بابا گفت می گه لباسم و در بیار؟؟؟؟؟گفتم نخیر دلش تاب می خواد.خلاصه از اونجا رفتیم نونوایی نون بگیریم تا بهت گفتم سپینا نون تو بغلم داشتی شیر می خوردی (چون از هر فرصتی برای شیر خوردن استفاده می کنی )که دیدم نشستی و پشت سر هم می گفتی نون از ماشین پیاده شدم رفتیم جلوی در نونوایی تا آقای نونوا دیدت برات یه نون کوچولو درست کرد گفت اینم برای شما وقتی رسیدیم خونه و بهت گفتم این نون برای شماست انقدر خوشحال بودی گرفته بودی تو دستت و راه میرفتی.الان بیشتر از این نمی تونم بنویسم چون بابا اتاقش و تغییر داده والان من مزاحم خوابش هستم دارم میام پیشت بخوابم شبت به خیر کوچولوی دوست داشتنی مامان. 

اینم عکست با نون سنگکت.

شنبه 24.امروز می خواستم کلا" پوشکت نکنم ولی متاسفانه همکاری نکردی دوست نداشتی بشینی رو لگن منم اصرار نکردم.احساس می کنم آمادگیش و داری آخه قبل از انجام این کار اعلام می کنی منم فکر کردم خوبه الان شروع کنم تا از پوشک بگیرمت ولی نشد حالا دوباره امتحان می کنم تا قبل از اینکه از شیر بگیرمت ببینم می شه اول این کار و انجام بدم یا نه؟؟؟؟ حدود دو ساعت پیش بردمت پیاده روی تا اومدیم خسته بودی خوابیدی آخه صبح ساعت 8 بیدار شدی الانم 12 ظهره.آهان یه چیزی چند وقتیه یه تبلیغ تلویزیون که به گفته ی خودش کشتی گیر سومو تا می بینیش اداش و در میاری پاهات و باز می کنی و دستت و میذاری رو زانوت(البته بابا بهت یاد داده ولی با دیدنش این کار و می کنی کلی هم خوشت میاد ) 

یک شنبه25.سپینا جونم وای که امروز چه بد قلق شدی همش نق میزنی و مرتب بهونه ی شیر می گیری نمی دونم دوباره ربطش بدم به دندونت یا چیز دیگه ایهتعجباز صبح همش دنبال مامان راه افتادی همه جا پشت سرم اومدی تا الان که ساعت 2/5 ظهره و خوابیدی و فکر کنم بیدار شدی.بای بای 

این عکس زمانیه که داشتی نقاشی (خط خطی)میکردی. 

نگاه کردن تی وی و کتاب.

دوشنبه 26.چقدر ناراحت کننده است وقتی نمی تونی حرف بزنی و ناراحتی یا خدایی نکرده دردت و به مامان بگی چون از دیروز (با عرض معذرت)اسهال شدی و همش فکر می کنم دل پیچه هم داری چون بهونه گیری ادامه داره.چقدر مادر بودن سخته هر روز یه دلیل برای نگرانی هست منم که از اون مامانایی هستم که تا دخترش و بی حال می بینه اول از همه خودش و میبازه و تو فکر میره که چرا اینجوری شده از دیروز تا حالا همش راه میرم به بابا می گم شاید واسه این غذاست شاید واسه فلان کاره که کردم سپینا اینجوری شده بیچاره بابا کلافه شده از دستم ولی هیچی نمی گه.از خدا می خوام بهم صبر و ارامش بده تا بتونم اونطوری که دلم می خواد دخترم و بزرگ کنم و براش مادری کنم.حالا از همه ی اینا بگذریم این چند روز که بهت مدادرنگی دادم مامان خودش بیشتر ذوق نقاشی داره دفترت دیگه داره پر می شه از نقاشی های مامان وقتی من و می بینی خودتم دست به کار می شی یه بالش میذاری رو پات و دفترت هم روش و مثلا" نقاشی می کشی.دیشب تو اتاقت می خواستم برات عکس آقای پو رو بکشم بهم نگاه میکردی بعدش دیدم دقیقا" داری ادای مامان و در میاری یعنی گاهی به عکس پو نگاه میکردی و مداد و روی کاغذ حرکت میدادی یعنی من دارم از روی این عکس نقاشی می کنم.قربونت برم به همه ی جزئیات هم توجه می کنی و اگه چیزی رو مامان بکشه یا تو کتاب ببینی بهم نشون میدی وقتی کتاب دستته از صفحه ی اول که مشخصات و...کتاب و نوشته نگاه می کنی تا صفحه ی آخر.اینم بگم دیگه فقط تو زمان خواب بودنت می تونم بیام برات بنویسم چون دیگه نمیذاری همش میخوای شما هم دست بزنی به لپ تاپ یا دستم و می گیری باهات بازی کنم خوب منم می بینم چی از دخترم مهم تر فداش بشم.یه چیز بگم؟؟وقتی اینجوری می خوابی و مامان هم کار دیگه ای نداره و می تونه بیاد به وبلاگت اینقدر گیج و هول می شم چون همش دلم شور میزنه بیدار بشی واسه همینه که گاهی اوقات از هر دری برات می نویسم تا چیزی فراموش نشه بعدها که خوندی نگی مامانم چرا اینجوری برام نوشته البته اعتراف کنم که انشاء مامان هیچوقت خوب نبوده ولی یکی از دلایلش هم اینه که می خوام تا چشمای خوشگلت و باز کردی کنارت باشم تا احساس امنیت کنی و بدونی همیشه کنارتم چه خواب و چه بیدار.از خدا برات سلامتی و خنده از ته دل میخوام.محبت

چهارشنبه 28.خانوم گل الان ساعت 10/5  شبه و خوابیدی که مامان تونسته بیاد بنویسه که دیروز خونه ی مامان بزرگت بودیم چون هم سفره داشت هم آش پشت پای عمه رو می پخت.همه ی دوستاش ازت تعریف می کردن آخه بین اونا از وقتی که شما تو دلم بودی تا الان 6 تا پسر به دنیا اومده و شما تنها دختر کوچولوی جمعی واسه همین همه دوستت دارن دیروز یکی از دوستای مامان بزرگ می گفت اگه 100 تا دیگه پسر هم به دنیا بیاد سپینا تکه.دیروز دو تا از اون پسر کوچولوها که یکیشون 3 روز و یکی دیگه حدود پنج ماه از شما بزرگتره همنشین شدی کنارت نشستم ببینم عکس العملت چیه آخه زیاد با همسن و سالای خودت نبودی دیدم خم شدی و ماشین یکیشون و برداشتی اونم کتاب شما رو برداشت اول می خواستی ازش بگیری ولی وقتی بهت گفتم خوب ماشینش دستته بذار کتابت و ببینه بهت میده دیگه هیچی نگفتی و نشستی ولی مثل مامان از شلوغی گریزونی و خیلی کلافه بودی مرتب می گفتی می می که ببرمت تو اتاق چون اونجا دیگه از سر و صدا خبری نبود منم دیدم هم خودم دارم اذیت می شم هم شما خداحافظی کردم اومدیم خونه.البته بگم که شما خیلی راحت طلب تشریف دارید و تو لباس پلوخوری ناراحتی حالا تازه یه بار هم اومدیم خونه لباست و عوض کردم ولی با اینحال خیلی طاقت نیاوردی که اونجا باشیم.حالا بگم از امروز که اینقدر یه کارتونی که در حال پخش بود رو با آب و تاب تعریف می کردم برات که یکم راغب شدی ببینی توش جغد داشت بهت گفتم سپینا این جغده چون تو کتابات داری گفتم بگو جغد گفتی دوغ. نازنینم هیچ علاقه ای به کارتون نداری خیلی گذرا و کوتاه نگاه می کنی ولی اگه آهنگی پخش بشه که دوست داشته باشی از جلوی تلویزیون کنار نمیری و جلوی تی وی همش میرقصی.از این روزات بگم که خوابت دیگه یک بار در روزه اونم ظهر.سرگرمیت هم خوندن کتاب نقاشی بازی با لگو و اسباب بازی هایی که داری که تو همه ی این کارا مامان هم شرکت داره اگه هوا خوب باشه پیاده روی توی حیاط و خیابونمون هم جزیی از برنامه است مثل امروز که رفتیم بیرون برگ ها رو لمس میکردی به تنه ی درخت دست میزدی اینا کاراییه که مامان تا الان جرات نداشت به دخترش اجازه ش رو بده اخه همش دستت تو دهنت بود ولی الان وقتی بهت می گم کثیفه میدونی نباید به دهنت دست بزنی.چند روزه دویدن و یاد گرفتی عاشقه اینی که بدویی (فرار کنی)ما هم دنبالت تا می گم فرار نکنیا شروع می کنی دویدن به اطراف با اینکه هنوز خوب نمی تونی خودت و کنترل کنی ولی اصرار داری و لذت میبری.این روزا خیلی خسته می شم چون هم زیاد بهانه می گیری و همش می خوای کنارت بشینم یا بهت شیر بدم یا هر کاری که می خوای برات انجام بدم اخه دخمله من مامان هم احتیاج به استراحت داره گاهی با خودم می گم دیگه باید از شیر بگیرمش بعد یاد روزای سخت گذشته می افتم که چه زود گذشت و فراموش شد می گم این نیز بگذرد.یه روز میاد که به این خستگی ها و شب نخوابی ها می خندم و می گم ای بابا این که چیزی نبود و همه فراموش می شه که اگه اینطور نبود هر کس یه بچه که به دنیامی آورد با اون درد و ... هوس بچه ی دوم رو نمی کرد ولی اینقدر خدا بزرگه که تموم اینا رو از ذهن پاک می کنه و فقط لذتش رو باقی میذاره.مثل الان من که تا میام خستگیم و عنوان کنم با یه حرکت شیرینت جون می گیرم و دویاره بازی کردن باهات و از سر می گیرم.بوس 

پنج شنبه 29.قربون شکل ماهت برم آخه چطور مامان متوجه دندونت نشد؟سوالچند تا دلیل داره اول اینکه تا می خوام دندونات و ببینم نمیذاری دوم اینکه مامان همش منتظر بیرون اومدن دندون آسیاب دخترشه غافل از اینکه دندونای نیش دخمل نازم داره میاد بیرون اونم 4 تا با هم امروز صبح متوجه دندون نیش پایین سمت راستی شدم که تیز مثل نوک قله زده بیرون واسه همین بقیه رو هم با هر کلکی بود چک کردم و دیدم بله اون سه تای دیگه هم زیر یه پوست نازکی از لثه ی دختر قشنگم خودشون و نشون دادن چهار بار مبارک باشهجشن. اگه از شر درد و خارش این چند تا راحت بشی مونده 4 تای دیگه که اونا هم به امید خدا بدون ناراحتی میان بیرون.خوندم که پزشک ها می گن تب و اسهال و...به در آوردن دندون ربطی نداره ولی واسه همه ی دندونات مامان اینا رو تجربه کرده البته تب بالا نداشتی و بدنت حدود 1 درجه ای گرمتر می شه.پس اینجور موقع ها مامان ها بهترین دکتر برای بچه هاشون هستن چون کاملا" به عادات و رفتار کوچولوهاشون واقفن.چشمک  

جمعه30 آبان.امروز آخرین روز از ماه آبانه 4 روز دیگه نوبت چک آپ داری و باید ببینیم تو این یک ماه خانوم طلا چقدر وزن اضافه کرده.دو ساعت پیش چون هوا خیلی خوبه و آفتاب خوبی هم هست بردمت بیرون واسه پیاده روی و یکم بازی.تو کتاب خوندم که تو این سن باید بچه ها رو وادار به دویدن و پریدن و...کرد واسه همین رفتیم تو خیابونمون و چون دیدم خلوته دنبالت میکردم و میدودی و می خندیدی هر کس هم که می دیدت با اون عینک آفتابی که زده بودی قربون صدقت میرفت دیگه اومدیم تو پارکینگ و حیاط هم با هم توپ بازی کردیم احساس کردم داری خسته می شی آوردمت بالا بهت غذا دادم با اشتها خوردی.اگه بشه دوست دارم اینطوری فعالیت کنی تا بیشتر تمایل به غذا داشته باشی ظاهرا" اینجوری بیشتر گرسنه می شی ولی خوب اونم بستگی به خوب بودن هوا داره چون تو خونه به این خوبی نمی شه ورجه وورجه داشت.حالا بگم از دیشب که می خواستی به بابا بگی بیا اول دستت و باز و بسته کردی بعد یکم با خودت تمرین کردی و یدفعه گفتی بیا و تا آخر شب همش تکرار میکردی تازه دیروز آندیا و مامانش اومده بودن خونمون یکی دو بار اسم اندیا رو گفتی آنیا گاهی هم می گفتی آنی .از چیزای دیگه که می گی به هندوانه می گی هین اسم امین رو کامل می گی دیشب عمو هم گفتی به برگ می گی بگ به درخت می گی دخ مامان و کلافه کردید از بس از یه طرف شما از یه طرف بابا به هم می گید بابیب این همون بابیه که بابا بهش یه حرف ب اضافه کرده و با صدای بلند از یه طرف خونه می گه بابیب و شما هم از طرف دیگه جوابش و میدی و می گی بابیب.

شنبه اول آذر.دیروز اومدم برات بازم بنویسم که از خواب بیدار شدی می خواستم بگم چقدر تو مداد گرفتن و کشیدنش روی کاغذ بهتر شدی قبلا" بالای مداد و می گرفتی ولی الان داری یاد می گیری و خیلی کم پیش میاد مثل قبل مداد و بگیری دستت.دیروزم وقتی از خواب بیدار شدی با بابا بردیمت پارک مامان هم که برات کوکو درست کرده بود برداشت و از فرصت استفاده کردم در حال بازی کردن غذا هم خوردی.دیگه خودت راحت از پله ی سرسره بالا میری ولی چون هنوز نگرانتم از پشت سر مراقبت هستم ولی نمی گیرمت تا خودت بری.نمی دونی چقدر منتظر این لحظه بودم که خودت میوه و ...رو بدون دخالت مامان بخوری گاهی اوقات مامان برات میوه میذاره تو بشقاب بهت توجه نمی کنم می بینم خودت شروع می کنی به خوردن ای کاش همیشه اینجوری بخوری آخه دیدن این صحنه خیلی خوشحالم می کنه غذا که می خوری رو که دیگه نمی تونم توصیف کنم که چقدر تو دلم خوشحالم و به روم نمیارم که متوجه نشی چون هر چقدر بهت توجه می کنم انگار بیشتر لج می کنی و نمی خوری.یه کاره دیگه ت اینه که چون خیلی دوست داری به همه چیز دست بزنی و این هم عادیه ازت می خوام برام کار کنی و بهت مسئولیت میدم مثل 5 شنبه که جلوی مهمونا بشقاب میذاشتی و اونا هم تشکر میکردن خودت حوایت هست که لیوان و بشقاب و ...که شکستنی هستن باید احتیاط کنی و از این بابت خیلی خوشحالم که دخترم اینقدر عاقلهآرام.برای امروز دیگه چیزی یادم نمیاد که بنویسم.فقط بگم الان ساعت 1 ظهره.  

2 آذر.امشب تو آشپزخونه مشغول بودم که دیدم در کابینت و باز کردی (سوپر مارکت)جعبه های چای و ... رو برداشتی داری میذاری رو هم بالاخره مامان موفق شد از بس همه چیز و همیشه رو هم می چینم و دلم می خواد این کار و با هر چیز امتحان کنی.سپینا جونم دیگه اینکه پوست پرتقال و می کنی البته مامان اطرافش رو یکم با چاقو جدا می کنه و بقیه رو میده دست دخملش تا زحمتش و بکشه.چیزایی که می گی و مامان یادش اومده به لاک می گی آک رنگ آبی رو کامل تلفظ می کنی یه تبلیغی هست که می گه life is beautiful تا می شنوی به beautiful می گی بیو بیو حالا وقتی کوچیکتر بودی مامان با این تبلیغ می گفت sepina is beautiful. 

به دوربین نگاه می کنی و اینجوری می خندی.قوطی های چای رو چیدی رو هم.

3 آذر.قبل از اینکه بریم بیرون رو زمین دراز کشیده بودی کتاب می خوندی.

داشتیم میرفتیم پیاده روی.

یکی از سرگرمی هات این شده که مامان تبلیغاتی که به دیوار خونمون چسبوندن و میده بهت می چسبونیشون پایین.

جلوی در نشسته بودی دو دل بودی که کاغذ ها رو از زمین برداری یا نه وقتی مامان گفت کثیفه بی خیال شدی.

تو حیاط داشتی با برگها بازی میکردی.

جلوی خونه ی همسایه بغلی ایستادی برگهاش خیلی خوشرنگ بودن تا بهت می گفتم سپینا گل میرفتی کنارش می ایستادی آماده برای عکس.

4 آذر.بالاخره امروز رفتیم چک آپ عزیزم وزنت شده 12/5 فقط 150 گرم اضافه کرده بودی گفتن باید ادامه بدم و همش بهت بدم بخوری ولی من فقط می خوام دخترم سالم باشه و شنیدم یه متخصص می گفت کودک 2 ساله باید 12 کیلو باشه.من سعی می کنم هر کاری که برات خوبه همون و انجام بدم تعداد وعده های غذاییت و زیاد کردم و برای میان وعده چیزایی مثل بادام و گردو و نارگیل بهت میدم مرتب بهت آب میوه میدم ولی دوست ندارم چاق باشی فقط بدنت کمبودی نداشته باشه.حالا از همه ی اینا گذشته این اخرین پست و با آخرین کارات تموم می کنم امشب هوس کوفته کردم داشتم درست میکردم که بهونه ی می می گرفتی منم برای اینکه سرگرمت کنم بهت الو دادم  برام میزاشتی تو کوفته ها البته کوفته تو دست مامان آلو رو مینداختی روش خیلی خوشحال بودی منم همش ازت تشکر میکردم و فهمیده بودی کار مهمی می کنی. وقتی آماده شد گفتم غذایی که خودت پختی رو بیارم؟؟؟وسایلت و گذاشتی کنار و دست از بازی کشیدی یعنی آره بااشتها هم خوردی.بعد از غذا با هم بازی می کردیم گفتم بگو ابرو گفتی آبو امروز خونه ی خاله شمسی بودیم به عمو مصطفی می گفتی عامو.یادم رفت بگم صبح برای اینکه بشینی رو ترازو چه جیغ و دادی راه انداختی نمیدونم یاد واکسن ماه پیش افتاده بودی یا...خلاصه من و وزن کردن بعد شما رو بغل کردم با هم وزنمون کردن و از وزن مامان کم کردن ولی برای اینکه محکم کاری کنن 1 بار دیگه رو ترازو نشوندمت یه خانومه مسن که اونجا بود به من گفت برو نبیندت شما هم گریه میکردی و اتاق و گذاشته بودی رو سرت که دیگه اومدم بغلت کردم هیچوقت این کار و نکرده بودی خیلی عجیب بودتعجب.چک آپ بعدی به امید خدا واسه 2 سالگیه ولی دوست خاله گفت اگه خواستی ماه دیگه هم بیارش.دختر گلم فردا وارد بیستمین ماه زندگیت می شی به خدا می سپارمت و ازش برات سلامتی آرزومندم.بوسمحبت

قبل از رفتن به چک آپ.

پسندها (8)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

عمه فروغ
5 آبان 93 20:06
سلام مامان فرشته خدا نکنه دخترمون مريض باشه خدا رو شکر که بهتري عزيزم ان شاا.. هميشه تندرست باشي عزيزمc
فرشته
پاسخ
سلام ممنونم از لطف شما.خیلی این دو روز بهمون سخت گذشت خدا رو شکر که سپینا جونم بهتره.الهی بلا از همه دور باشه.
فروشگاه دایانا
14 آبان 93 13:45
عمه فروغ
26 آبان 93 18:04
سلام فرشته جان ان شاا.. سپینا جونم همیشه شاد و سلامت باشه فدای دختر نقاشمون سلام عزیزم.ممنون عمه فروغ مهربون.
عمه فروغ
26 آبان 93 18:08
سلام فرشته جان ان شاا.. سپینا جون همیشه شاد و سلامت باشه فدای دختر نقاشمون
عمه فروغ
29 آبان 93 14:41
مرواريدات مبارک سپينا جونم
فرشته
پاسخ
مرسی عمه فروغ عزیز.
عمه فروغ
3 آذر 93 0:20
ای جونم عکس های دختر نازمون هم اضافه شد بوس به روی ماهت سپینای خوشگلم