سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 3 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

فرشته ی 20 ماهه ی من

1393/9/5 18:31
نویسنده : فرشته
930 بازدید
اشتراک گذاری

امروز چهارشنبه 5 آذر 93 است و 19 ماه تموم شد 19 ماه پر از خاطرات تلخ و شیرین 19 ماهی که دخترم تکه ای از من شده یه چیزی مثل قلبم که اگه نباشه منم نیستم.عزیزم اگه می گم خاطرات تلخ ناراحت نشی درسته که با بودنت لحظات شیرینه ولی زندگی بالا و پایین داره و شما با وجودت تلخی ها رو کمرنگ تر کردی و گاهی با یه خنده ی از ته دل حتی از بین بردیش به من و بابا خیلی امید دادی.وقتی بابا از در میاد تو تا اون صورت خوشگلت و میبینه چنان از ته دل قربون صدقت میره و بغلت می کنه و می بوسدت که نگو. یه جا متنی رو می خوندم که نوشته بود وقتی پدر و مادر می شی همش دلت شور زمان مرگت و میزنه نه اینکه از مرگ بترسی بلکه به این فکر می کنی که پس بچه م چی می شه؟؟دیدم راست می گه این چیزیه که من زیاد بهش فکر می کنم نه به مرگ بلکه به بودن و موندن پیش دخترم همین باعث شد که به بابا گیر بدم چون یه غده ای رو دست راستش در اومده همش می گفت چیزی نیست با اصرار من رفت دکتر که بهش گفته بود غده ی چربیه و اگه بزرگ شد باید جراحی کنی بهش گفتم من و شما باید حواسمون به خودمون باشه و مراقب سلامتیمون که بتونیم دخترمون و حمایت کنیم حتی اگه یه درد کوچیک هم داشتیم نباید سهل انگاری کنیم.ببخشید که این پست و اینجوری شروع کردم می خوام بهت بگم که چقدر برامون عزیزی و از وقتی اومدی تو زندگیمون من و بابا که هیچوقت قصدبچه دار شدن نداشتیم الان می گیم ای کاش زودتر آورده بودیمت البته این حرف و بیشتر بابا میزنه.دختر بیست ماهه ی من فرشته ی زمینی تولدت مبارک. 

پنج شنبه 6آذر.دختر گلم دیروز برای اولین بار از خواب بیدارت کردم دیروز عصر نزدیک ساعت 6که خوابیدی نمیدونم چی شده بود که بیدار می شدی می نشستی تا می خوابوندمت دوباره خوابت می برد دلم شور زد فکر کردم بی حالی واسه همین ساعت 8 کنارت دراز کشیدم و اینقدر بوست کردم و نوازشت کردم تا بیدار شدی و تا 12 شب واسه خودت شیطنت کردی و داد وهوار راه انداختی.خیلی این روزا جیغ می کشی و واسه هر چیزی به قول خودت دیغ می کشی.میدونی چند وقته چیکار می کنی؟؟؟ از اونجاییکه همش چشمت به مامانه و تمام حرکات و کارای مامان و زیر نظر داری و مثل آیینه عمل می کنی وقتی کشوی پایینی کابینت باز باشه مامان تنبلی می کنه و با پا می بنده شما هم یاد گرفتی و با اون قد و قواره فسقلی که در حالت ایستاده هم می تونی کشو رو ببندی ولی مثل مامان با پاهات می بندی.وای که از دست شما بچه ها چقدر آدم باید مراقب کارو رفتار و حرف زدنش باشه چون مثل طوطی هستید.یکی دیگه از کارایی که یاد گرفتی اینه که هر کار بدی که انجام میدی مامان می گه سپینا عیبه حالا اگه خودم اون کار و بکنم بهم می گی عیب مثل 1 ساعت پیش که داشتی شیر میخوردی لباس مامان بالا بود گفتی عیب آخه اگه لباست و بزنی بالا منم همین و می گم خلاصه اینکه این دخمل نیم وجبی به امر و نهی می کنه.   

جمعه 7 آذر.عسلم امروز دوباره برای از پوشک گرفتنت اقدام کردم و از 10/5 صبح تا حدود 2 باز بودی ولی احساس کردم چقدر استرس داری اول اینکه تا 12/5 هر کاری کردم که ببرمت قبول نکردی و از دستم فرار میکردی دیگه وقتی احساس کردم داری خودت و نگه میداری گفتم سپینا بیا پوشکت کنم که دیدم دویدی تو اتاق خواب ما و خوشبختانه نه روی فرش رو سنگ کار خودت و کردی و دو بار هم تو اتاقت به فاصله ی کم اونم دوباره نه رو فرش که دیگه دیدم انگار حدسم درسته و پوشکت کردم نمیدونم دلیلش چیه ولی نه رو لگن نشستی نه تو حمام نه دستشویی خاله فاطی هم خونمون بود اونم طفلی همش می گفت میخوای من ببرمت؟؟ولی خیلی اذیت کردی و همش جیغ و داد میکردی و هممون اعصابمون ریخته بود به هم و مامان تا یه چند وقتی بیخیال این قضیه می شه تا دخترم آمادگیش و پیدا کنه.دختر نازم این مامان فراموشکار همش یادش میره برات بنویسه که به ساعت می گی تیک تاک به کلوچه هم که با یه لحن قشنگی می گی کوکی نوک مداد رو هم خوب تلفظ می کنی.تازگیا به می می می گی توپی توپی اونم در حالتیکه خوردی و سیر شدی و دلت میخواد بازی کنی و لحنت و عوض می کنی و مثل اینکه بخوای یه چیزی رو ناز کنی اونجوری می گی.فقط بگم که گاهی اینقدر شیرینه کارات و حرکات و حرفات که نمیدونم باید باهات چیکار کنم ببوسمت؟بغلت کنم فشارت بدم؟؟نمیدونم خندونکولی وای گاهی هم اینقدر رو سر مامان داد و هوار می کنی که اونموقع هم نمیدونم چیکار کنم عصبانیفقط باید از خدا صبر بخوام.

شنبه 8.همین الان از خواب بیدار شدم دیشب یه خواب بد برات دیدم صدقه انداختم و اومدم برات بنویسم.خواب دیدم روی بدنت یه برجستگی هایی دراومده که داره شبیه زخم می شه بردیمت بیمارستان با خاله شمسی و فائزه جون گذاشته بودنت تو یه دستگاه و داشتن یه کارایی میکردن که از راه رسیدم و دیدم اینقدر گریه کردی که سیاه شدی منم همونجا پاهام سست شد و اینقدر جیغ کشیدم که از خواب بیدار شدم تا چشمم و باز کردم و دیدم با چه آرامشی خوابیدی خدا رو شکر کردم وبغلت کردم چشمات و باز کردی و گفتی می می منم چسبوندمت به خودم و با لذت بهت شیر دادممحبت. خدایا خودت مواظب دختر کوچولوم باش.

93/9/9 وقتی فهمیدی من و بابا این حالتت و دوست داریم مرتب سرت و میذاشتی رو دستت. 

امروز سه شنبه 11 آذر.وای که چقدر داره روزا زود می گذره هر روز یه کار جدید می کنی و به قول بابا شیرین کاری که وقتی می بینیم می خواییم لهت کنیم.چند شب پیش همه ی چراغارو خاموش کردیم و شمع روشن کردیم مرتب می گفتی داگ یعنی همون داغ اینقدر دوست داشتی که وقتی مامان برات میزد رو میز می رقصیدی دیدم حرکاتت خیلی بامزه است دوربین اوردم ازت فیلم گرفتم به بابا گفتم ببین این فسقلی چطور باعث شده تو تاریکی بشینیم بابا هم گفت لذت این روزا رو ببر که خیلی زود داره تموم می شه. فرداش دیدم بابا برات فشفشه خریده چشمک.دیگه برات بگم که چند روز پیش امتحانی به می می چسب زدم و بهت گفتم اوخ شده که کمتر بخوری قربون اون چشمات برم به قدری غمگین شد و با غصه نگاه میکرد که جیگرم سوخت.خیلی واسه از شیر گرفتنت ناراحتم از خدا میخوام خودش کمک کنه بدون هیچ اذیتی خودت بذاریش کنار و اینجوری ناراحت نبینمت خلاصه بعد از حدود یک ساعتی به تعویق انداختن آخر با چه خوشحالی خوردی.

93/9/10 وقتی برات شمع روشن کرده بودیم.

93/9/11

93/9/12

پنج شنبه 13 آذر.مخمل مامان باورت می شه از الان مامان به فکر چیدن سفره ی هفت سینه؟اینکه چه رنگی بچینه؟سبزه ش چه مدلی باشه؟چون امسال کاملا" متوجه می شی ولی نمیدونم که می تونم مثل پارسال رو میزای کوتاه بچینم یا دخترم قراره همش بالا سرش باشه همش دارم فکر می کنم یه جوری باشه که بتونی ببینیش و اگرم به چیزی دست زدی برات خطر نداشته باشه ولی در حال حاضر که خیلی کنجکاوی و دلت میخواد به همه چیز دست بزنی واسه هر چی که میخوای اینقدر جیغ می کشی و داد و فریاد راه میندازی که نگو گاهی با حرف متقاعد می شی ولی گاهی اوقات هم باید با چیز دیگه ای سرت و گرم کنم تا بیخیال بشی.حالا شاید تا عید که سه ماه و نیم دیگه به سن دخترم اضافه می شه این اتفاقات هم نیفته.حالا از هفت سین بگذریم مامان یه کلکی یاد گرفته که از اون طریق چیزایی رو که سپینا نمی خوره به خوردش میده.مثل اینکه همون حریره بادومی رو که برات درست میکردم چیزای دیگه هم بهش اضافه می کنم مثل موز و خرما و عسل معجونی می شه واسه خودش و به اسم بستنی بهت میدم و با لذت می خوری البته بهش وانیل هم میزنم.دیگه اینکه برات سبزیجات و به شکل کوکو درست می کنم چیزایی مثل لوبیاسبز_قارچ_ هویج _پیاز_سیب زمینی_و به تازگی گل کلم رو هم اضافه کردم همه رو آب پز می کنم وقتی پخت با یه تخم مرغ تو میکسر مخلوط می کنم میذارم سرخ می شه خیلی دوست داری و میخوری.قربونت برم یکم سر درد دارم میخوام بیام پیشت بخوابم وگرنه دوست داشتم برات از کارات بنویسم.تا بعد میبوسمتبوس.  

جمعه 14.اومدم تا اونجاییکه ذهنم یاری کنه برات از کارات بگم.هفته گذشته تو آشپزخونه مشغول آشپزی بودم و اومدی سراغم و خواستی بهونه ی شیر و بگیری و منم برات اجی مجی میکردم و هر بار تو دستم یه چیزی میذاشتم و بهت میدادم می خوردی حالا یاد گرفته بودی و دستات و تکون میدادی و می گفتی اجی و بقیه اش رو نمی تونستی بگی.وقتی مامان دعوات می کنه به محض اینکه صدام یکم بره بالا بهم می گی دودی منم خنده م می گیره اینم برمی گرده به یه روز که داشتم الکی دعوات میکردم و هر چی کلمه ی بی معنی می دونستم گفتم مثل دودی بودی...حالا از اون موقع یاد گرفتی وقتی هم که مامان جدیه خم می شی به صورتم نگاه می کنی و می گی دودی و منم سعی می کنم نخندم ولی گاهی نمی تونم و بغلت می کنم و سفت ماچت می کنم آخه تن صداتم عوض می کنی.دیگه اینکه به حباب می گی حب.این و اون و هیچی رو هم یاد گرفتی خیلی از کلمات رو سعی می کنی بگی ولی حرف اول و دومش و می گی مثل پیاز که بهش می گی پی و بعد هم به چشمات اشاره می کنی و می گی اوخ یعنی چشم و می سوزونه.یه چیزه دیگه وقتی میخوام گاز و روشن کنم فندکش صدا میده تا زمانیکه روشن بشه می آیی پشت سر هم می گی اه اه مثلا"دعواش می کنی و تند تند دستات و بالا و پایین میبری وقتی روشن می شه خوشحال می شی چون یه بار مامان ازت تشکر کرد و گفت آفرین سپینا گاز به حرفت گوش کرد و روشن شد حالا شده وظیفه ی مامان که هر بار از دخترش بابت روشن شدن گاز تشکر کنه.دیشبم سه نفری نشسته بودیم می خواستی بهمون گیر بدی که سرت و گرم کردم گفتم سپینا بابا رو بشور دستمال عینک مامان و برداشتی و مثل مامان که سپینا رو تو حمام می شوره بابا رو می شستی بعدم نوبت عروسکات شد آخر هم مامان بیچارهبی حوصله

93/9/15 وقتی با لگو بازی میکردی.قسمت پایینش و مامان درست کرد بالا رو خودت.

93/9/17 در حال نقاشی.یاد روزایی افتادم که خودم مشق می نوشتم.

سه شنبه18 آذر.این روزا که دیر به دیر میام خیلی درگیرم خواب شما هم یک بار در روز و زمان اینه که مامان به کارایی که تو بیداری سپینا نمی تونه انجام بده رسیدگی کنه.خدا رو شکر این روزا یه کوچولو مستقل تر شدی گاهی اوقات بدون اینکه بهم کاری داشته باشی یه نیم ساعتی یا بیشتر واسه خودت بازی می کنی.شیر خوردنت هم یکی دو وعده نسبت به قبل کمتر شده مثلا" دیروز از وقتی از خواب بیدار شدی یعنی از 9 تا 12/5 نخوردی.البته این بستگی به مامان داره اگه درگیر کار باشم مثل غذا درست کردن و ...همش سرت و گرم می کنم تا بهونه ش و نگیری خیلی دلم میخواد بدون اینکه از چیز دیگه ای استفاده کنم مثل تلخ کننده هاو...همینجوری بتونم شیرت و کم کنم تا کامل قطع کنم ولی خیلی بعید میدونم مخصوصا" شبا که نزدیک صبح هر یک ساعت یا نیم ساعت بهونه ش و میگیری.حالا از یه کار بامزه ت برات بنویسم که دراز می کشی و صدای خر و پف در میاری یا اینکه چشمات و می بندی و وانمود می کنی که خوابی بعضی وقتا هم که میدونی مامان کار داره شروع می کنی با یه لحن شیرین با می می حرف میزنی.وقتی بهت می گم از یکی حالش و بپرسی یا به یکی سلام کنی دستت و تکون میدی بای بایبه حالت خداحافظی(بای بای) ولی منظورت سلام و احوالپرسیه.خیلی مهمون دوست داری تا آیفون و میزنن میری جلوی در منتظر می ایستی تا در باز بشه و هر کس بوده بیاد داخل و به محض دیدن طرف اگه خیلی آشنا باشه و باهاش جور باشی از خوشحالی شروع می کنی به اینطرف و اونطرف دویدن اگه باهاش جور نباشی یکم هنگ می کنی و زمان میبره تا یخت  باز بشه.بیشتر اوقات با کتاب دفتر و مدادرنگی یا مکعب هات وقت میگذرونی منم بیشتر وقتا کنارتم و برات شکل می کشم و بهم می گی چیه یا با زبون اشاره یا گفتن حرف اولش.خلاصه روزامون داره اینجوری میگذره میدونی بابا چی می گه؟؟ می گه هر پدر و مادری فکر می کنه بچه ی خودش از همه زیباتر و باهوشتره.خوب همینطوره چون هیچ کس به اندازه ی یه پدر و مادر قلبش برای بچه ش نمی تپهمحبت.  

چهارشنبه 19.دختر قشنگم یکی دیگه از اون دندونای نیشت که قبلا" برات گفته بودم زیر یه پوست نازکه رونمایی کرد نیش بالا سمت راستی یعنی الان نیش های سمت راستی بالا و پایین در اومدن.از دیروز تا حالا دمای بدنت دوباره رفته بود بالا دیشب که همش احساس میکردم تب داری بابا هم گفت داغی ولی میدونستم واسه دندونته آخه تجربه ش و داشتم واسه همین خود درمانی نکردم و بهت استامینوفن ندادم امروز صبح هم بی حوصله بودی تا الان که ساعت 2 ظهره و خوابی.الان داشتم واسه از پوشک گرفتنت سرچ میکردم که از کی و چجوری باید شروع کنم.دو مرحله ی سخت و دو تایی با هم داریم یکی از شیر گرفتن یکی از پوشک گرفتن اینا واسه مامان شدن مثل یه غول امیدوارم به راحتی این دو مرحله هم تموم بشه.

شنبه 22 آذر.خدایا خودت به همه ی کسانی که از بیماری رنج میبرن سلامتی بده و به اطرافیان صبر بده. عزیزم از چهارشنبه عصر به بعد مامان اوضاع و احوالش ریخت به هم اونم به خاطر بیماری خاله افسر مهربون که قبل از اینکه به دنیا بیایی یه جور برامون زحمت کشید با بافتن اون همه لباسهای رنگارنگ و قشنگ واسه شما که تا الانم می پوشی و وقتی هم که به دنیا اومدی یه جور دیگه.مثل پروانه دورمون چرخید و بهمون رسیدگی کرد شب موقع شیر دادن به شما پابه پای من می نشست تا مبادا من خواب آلود باشم و اتفاقی برات بیفته با اینکه بهش اصرار میکردم که شما بخواب من حواسم هست ولی نگران بود.خلاصه دختر نازم هر چقدر از لطف و مهربونیش برات بگم کم گفتم از ته قلبم از همون خدایی که همچین خواهر مهربونی رو بهم داد میخوام خودش حافظ و نگهدارش باشه و دردش و تسکین بده.آمین.

دیروز قرار شد واسه دیدن خاله بریم تهران ولی دکتر گفته بود که بعد از پرتو درمانی بدن خاله اشعه داره پس نمی تونستیم شما رو ببریم با فائزه هماهنگ کردم قرار شد اونجا بمونی.اول رفتیم خونه فائزه جون شما و بابا و دایی علیرضا موندین خونه من و خاله فاطی و فائزه رفتیم خونه خاله افسر وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم چون خدا رو شکر خیلی بهتر از اونی بود که تعریفش و شنیده بودم ولی ته دلم خیلی شکسته بود و از چهارشنبه تا حالا یه بغضی تو گلومه و انقدر دلم میخواد گریه کنم ولی خودم و کنترل می کنم واسه همین همش دچار سردرد هستم.اونجا که بودیم حدود 45 دقیقه بعد بابا زنگ زد ترسیدم که مبادا اذیت بشی و بهونه بگیری زود برگشتیم اومدم دیدم علیرضا جون برات آهنگ گذاشته تو بغلشی داشتی میرقصیدی و کلی باهات بازی کرده بود و نقاشی کرده بودید گفتن سپینا بهونه نگرفته فقط یکی دو بار رفته سمت در و گفته مامان که بابا با من تماس گرفت و منم زود خودم و به دخترم رسوندم.حالا برات بگم از چند روز گذشته خاله فاطی از سه شنبه اومده خونمون چهارشنبه شب خاله زهرا و پگی اومدن خونمون و از اون روز یاد گرفتی و می گی پگی.پنج شنبه شب موقع خواب رفتی تو بغل خاله فاطی و بهت می گفتم بیا بریم بخوابیم می گفتی نه تا نزدیک ساعت 1 بازی کردی واسه همین روز جمعه که دیروز بود همش بهونه می گرفتی چون کسل بودی این برای اولین بار بود میدیدم تو بغل یکی غیر از مامان میخوابی و هیچی هم نمی گی.امروزم حمامت کردم گرفتی خوابیدی.آرام

یک شنبه 23.سپینا چقدر ناراحتم می کنی وقتی غذا نمی خوری همین الان داشتم باهات کلنجار میرفتم نمیدونم این مشکل و همه دارن یا فقط من دارم که همش چسبیدی به من و می می می خوای.گاهی اینقدر عصبانی و کلافه می شم که بلافاصله سرم درد می گیره البته این سر درده شده مثل یکی از لازمه های زندگیم که دست از سرم برنمی داره و همش باهامه ولی سر و کله زدن با سپینا جونم هم تشدیدش می کنه الان به حالت قهر اومدم تو اتاق و پیش بابایی ولی بازم میایی و با اون صدای شیرینت می گی مامان منم که دلم نمیاد جوابت و ندم آخه عشقم.یه مداد گرفتی تو دستت به بهانه ی اون هر دقیقه میایی بهم نشون میدی و می گی آآآآخ خ و نچ نچ می کنی و دوباره می گی دیدی .امروز احساس ناراحتی کردی و دست به پوشکت زدی منم پوشکت و باز کردم و نشوندمت رو لگنت و مخالفت نکردی و انجام دادی و بابا هم ذوق کرد و به خاله فاطی خبر داد ولی احساس می کنم یه مشکل دیگه ای داری آخه مدل راه رفتنت هم عوض شدهتعجبچقدر بده که نمی تونی حرف بزنی و مشکلت و بگی.حرف جدیدت:بیوکی فقط مامان میدونه منظورت چیه.دودی هم که ادامه داره .ورزش کردن و دوست داری تا تو تی وی می بینی شروع می کنی به ورزش الانم رو پام نشستی و میخوای به کیبورد دست بزنی پس فعلا" بای.

یدفعه چشمم بهت افتاد دیدم اینجوری لم دادی داری تی وی می بینی زود ازت عکس گرفتم.

24 آذر.چیزی که میخوام بنویسم مربوط به سه شنبه ی هفته ی گذشته است که شب آندیا با مامان و باباش اومدن خونمون و برای اولین بار دیدم با یه بچه داری بازی می کنی قبلا" هم آندیا ازت خواسته بود بازی کنین ولی تمایلی نداشتی ولی اونشب با آندیا رفتید تو اتاقت و با هم بازی میکردید اینقدر من و بابا ذوق کرده بودیم خودتم همینطور میرفتی تو اتاق و با چهره ی خندون میومدی بیرون منم که همش می اومدم و یواشکی نگات میکردم. وقتی رفتن همش راه میرفتی و می گفتی آنی.یکی دیگه از کارایی که خیلی وقته انجام میدی و مامان فراموشکار برات ننوشته اینه که با نوک پنجه راه میری البته نه همیشه بعضی وقتا که خودت و برامون لوس می کنی .وقتی یه چیزی میپره تو گلوت مامان میزنه به پشتت حالا وقتی این اتفاق بیفته و مامان ازت دور باشه تا خودم و بهت برسونم خودت دستت و میبری پشت گردنت و میزنی به پشت سرت.الانم بیدار شدیبای بای

25 آذر.دیشب بابا ازت می پرسید اسمت چیه می گفتی دودیخندونک حالا هر چی بهت می گفتم اسمت سپیناست پشت سر هم می گفتی دودی.سپینا نگی مامانم چقدر از شیر خوردنم می نویسه ولی آخه شب تا صبح با کوچکترین حرکتی که من می کنم بیدار می شی و می گی می می یا دو آخه این چه کاریه دخترم؟شیر روزت و خیلی کم کردم واسه همین شبا تلافیه روز هم در میاری شبا میترسم از کنارت بلند بشم حتی واسه خوردن آب.خیلی برام عجیبه اینکه حتی اگه پشتم بهت باشه به یک دقیقه نمیرسه که بیدار می شی نمیدونم این یعنی چیسوالخوب آخه از بس باید به یک طرف بخوابم صبح خورد و خمیر بیدار میشم.حالا توی روز هم که کم کردم نمیدونی باهاش چیکار می کنی با می می حرف میزنی گاهی باید خم بشم تا بوسش کنی باهاش بای بای می کنی ولی یدفعه هم صبرت لبریز می شه و میزنی زیر گریه و اونموقع منم تسلیم می شم.همچنان حواست به حرفهایی که بین من و بابا رد و بدل می شه هستچند شب پیش تو حال بودی من و بابا تو آشپزخونه بابا ازم پرسید شامپو داریم؟دیدم مثل جت اومدی سر کابینت شوینده ها و به بابا نشون دادی و خودتم گفتی امی یعنی همون سمی.5 روز دیگه یلداست و فصل پاییز هم تموم می شه دلم میخواد تو این شب ببرمت یه جایی که بهت خوش بگذره نه مهمونی خونه ی کسی که همش دلم شور بزنه دخترم دست به چیزی نزنه یا...جایی ببرمت که بهت خوش بگذره و بازی کنی به بابا گفتم حرفی نداشت. حالا تا اون شب ببینیم چی می شه.

دوباره اومدم برات بنویسم.امروز برای اولین بار بهت آبرنگ دادم کار کردی خیلی دوست داشتی منم ازت فیلم گرفتم. 

26 آذر.دختر نازم دیشب مثل اینکه خواب دیده بودی با یه جیغی بیدار شدی و داشتی از جات بلند می شدی که بغلت کردم و در گوشت گفتم مامان پیشته و قربون صدقت رفتم که دیدم دستم و گرفتی و گذاشتی رو سینه ت وقتی یکم خوابت سنگین شد اومدم دستم و بردارم دیدم نمیذاری و دستم و محکم گرفتی و خودت و چسبوندی تو بغلم هم از آغوشت لذت میبردم هم دلم برات سوخت و به این فکر میکردم که آخه تو خواب چی بهت گذشته که اینجوری به مامان چسبیدیسوال.

پنج شنبه27آذر.اومدم یه دالی کنم و زود برم دیشب نشستی مامان پاهات و لاک زد همیشه وقتی خواب بودی مامان این کار و میکرد ولی دیشب حواست بود که نباید تکون بخوری و پات به جایی مالیده بشه آخر شب هم با اون زبون شیرینت گفتی آتیس یعنی همون آتیش.امروزم واسه خودت یه پوست تخم مرغ رو با آبرنگ رنگ کردی حدود یکساعتی سرت گرم رنگ آمیزی بود به قدری تمیز کار میکردی و حواست بود که لیوان آب نریزه قلمو به جایی مالیده نشه که نگو خلاصه منم مشغول درست کردن کتلت بودم و همش نگام بهت بود ولی دیدم واسه خودت خانومی شدی و تو این مدت کم یاد گرفتی چطوری با آبرنگ کار کنی.زبان 

رنگ آمیزی پوست تخم مرغ با آبرنگ.

میز و با دستمال پاک میکردی.

بعد از تخم مرغ رو کاغذ نقاشی کردی.

جمعه 28.سپینا جونم میدونی دیشب چیکار کردی؟؟؟؟من و بابا رو کلی نگران کردی .دیشب وقتی خاله شمسی که خونمون بود داشت میرفت رفتیم بدرقه ش در و که بستیم یکم که گذشت  دیدم دوباره صدای در میاد نگو خانوم خانوما دستش به دستگیره رسیده و در و باز کرده اینقدر فکرای بد به ذهنم رسید که اگه میرفتی سمت پله ها اگه میرفتی سمت اسانسور وای خیلی بد بود خطاالبته ته دلم یکم هم خوشحال بودم که اینقدر قدت بلند شده که به دستگیره رسیدهزبان.الان ساعت نزدیکه 10/5 شبه و 45 دقیقه ای می شه که از خستگی بیهوش شدی و لالا کردی الهی که امشب خوب بخوابی و همش بیدار نشی بگی دو.

29 آذر.عزیز دلم امروز برای اولین باره که بیشتر از 6 ساعته  که شیر نخوردی از 2/5 که شیر خوردی و خوابیدی تا الان که نزدیکه 9 شبه.وای چه احساسه خوبیه که خودت تمایل نداشته باشی تا اینکه به خاطرش گریه کنی و من مانع بشمآرام.از دیشب هم مامان متوجه شد که یکی از النگوهات نیست نمیدونم کجا از دستت در اومده بیرون از خونه یا تو خونه اخه دیروز خونه نبودیم از دیشب چند بار جاهایی رو که احتمال میدادم باشه گشتم ولی پیدا نکردم اونای دیگه رو هم دراوردم چون به قول خاله فاطی دستات لاغر شده و به راحتی از دستت در میاد.غمگین 

الان 11 شبه تا 10/5 شیر نخوردی.اینم بگم که یادم رفت برات بنویسم که دیشب ساعت نزدیک 11 بیدار شدی یعنی یک ساعت بیشتر نخوابیدی و تا نزدیکه 2 نخوابیدی.

93/9/30 وقتی با موبایل حرف میزنی.

امروز اول دی و دوشنبه.قربونت برم برای شب یلدای امسال مامان هیچ کاری برات نکرد و هیچ جا هم نرفتیم آخه از صبح که از خواب بیدار شدی اینقدر بد قلقی کردی که حتی فراموش کردم که می خواستم ببرمت بیرون و خودم هم خیلی عصبی بودم.دیروز رفتیم دیدن خاله افسر خدا رو شکر بهتر بود و بعد از چند ماه که می دیدت گفت چقدر شبیه مامان شدی یعنی همه همین و می گن که شکل بچگی های مامانی.وقتی برگشتیم ساعت 9/5 بود و چون یکم مامان و اذیت کردی رفتم تو سالن نشستم و با بابا دنبالم می گشتی وقتی صدام میزدی و می گفتی مامان دلم برات پر می کشید ولی نمی خواستم جوابت و بدم می خواستم ببینم چقدر بدون من کنار بابا دوام میاری اونم واسه از شیر گرفتنت بابا بردت تو اتاق خودت و دراز کشیدید و برات قصه می گفت منم اومدم تو اتاق بابا دراز کشیدم ولی تو تاریکی مامان و دیدی و اومدی دنبالم و انگار باورت نمی شد که من مامانم دیگه بغلت کردم و بردم بخوابونمت که دیدم وقتی شیر میخوری یدفعه ولم می کنی و می گی مامان مثل اینکه هنوز شک داشتیخندونکراستی دیروز عمو مصطفی زنگ زد گفت النگوی سپینا رو پیدا کردم زیر کابینت خونشون بوده شیطون.

93/10/2 یکی از مدل هاییکه یاد گرفتی تا میگم می خوام ازت عکس بگیرم سرت و کج می کنی.

دیدی چقدر موهات بلند شده؟؟

برات جا درست کردم جلوی مبل پشتی گذاشتم که هوس بالا رفتن نکنی زیرت هم آوردم بالا که دستت به میز برسه واسه خودت می شینی هم نقاشی می کشی هم خوراکی می خوری و...

چهارشنبه 3 دی.از دیشب تا حالا داره یه اتفاقاتی می افته دیشب که بدون خوردن شیر خوابیدی الانم که ساعت 5 عصره همینطور جلوی تلویزیون خوابت برده.دیشب یکم شیر خوردی وقتی دیدم خوابت نمیبره زیاد بهت شیر ندادم برات قصه گفتم یدفعه دیدم دیگه جنب و جوش نداری فهمیدم خوابت برده.امروزم از صبح که8/5 بیدار شدی تا الان دو بار بهت شیر دادم یه بار 11 یه بار 2/5 البته 8/5 هم خوردی ولی واسه سپینایی که مامان و یه لحظه هم ول نمیکرد این خیلی واسه مامان موفقیته فقط خودم از خستگی دارم میمیرم چون خیلی باید برات وقت صرف کنم و بازی و قصه و ...تا یادت نیفته.ولی تا 2 ماه دیگه که بخوام کامل قطعش کنم شروع خوبیه و خیلی خوشحالم.آرامحالا بگم از چند تا کارات به بنشین می گی بی و با دست ضربه میزنی به صندلی یا زمین اگه بخوام به چیزی دست نزنی می گم خاکیه یا کثیفه و چون بدت میاد دست نمیزنی و به خاکی می گی حاکی وقتی میخوام ازت عکس بگیرم بهت حالتی رو که می گم اگه سرحال باشی انجام میدی وقتی عکسات و گذاشتم می بینی.

پنج شنبه 4 دی.آخرین پست 20 ماهگیت و اومدم برات بنویسم قربونت برم من که دیشب دوباره تلافیه شیری که تو روز نخورده بودی رو درآوردی امروز نسبت به دیروز دو وعده کمتر شیرخوردی حتی تو حمام هم نخوردی چون با هم کلی آب بازی کردیم بعد از اونم با خمیر دست ساز مامان با کتابات و ... تا فردا که بیست و یکمین ماه زندگیت شروع می شه به خدا میسپارمت. 

پسندها (5)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

عمه فروغ
5 آذر 93 19:14
20 مااااااااااااااااهگیت مبارک سپینا جونم ان شاا.. خدا سایه شما و بابا جون رو همیشه بالا سر سپینا جونم نگه داره
فرشته
پاسخ
قربونت برم.خدا شما عمه ی مهربونم واسه آرشیدای نازنین حفظ کنه.
مامان راحله
5 آذر 93 21:14
20 ماهگیت مبارک ____________$$$$$$ ___________$$$$$$$$ ___$$$$$$$__$$$$$$__$$$$$$ __$$$$$$$$$_ $$$$$_ $$$$$$$$ ___$$$$$$$$$_$$$$$_$$$$$$$$ ____$$$$$$$$_ $$$$_$$$$$$$ ________$$$$$_$$$_$$$$$ _$$$$$$$$$_ $____$_$$$$$$$$$ $$$$$$$$$$ $______$ $$$$$$$$$$ $$$$$$$$$$$______ $$$$$$$$$$$ _$$$$$$$$$_$_____$_$$$$$$$$$ _________$$$$$_$$$_$$$$$ _____$$$$$$$$_ $$$$_$$$$$$$ ____$$$$$$$$$_$$$$$_$$$$$$$$ ___$$$$$$$$$_ $$$$$_ $$$$$$$$ ____$$$$$$$__$$$$$$__$$$$$$ ____________$$$$$$$$_$$ _____________$$$$$$_ $$ ______$$$$$_________$$ _____$$$$$$$_______ $$ ___$$$$$$$$$$$_____$$ _____ $$$$$$$$$___ $$ ________$$$$$$$__$$ __________$$$$$_$$ ___________$$$$$$ ____________$$$$ _____________$$ ____________$$____$$$$$$$ ___________ $$___$$$$$$$$$$ ___________$$__$$$$$$$$ ___________$$_$$$$$$ ___________$$_$$$$$ ___________$$$$$$ ___________$$$$ ___________$$
فرشته
پاسخ
ممنون مامان راحله ی عزیز.
مامان نوشین والناز
23 آذر 93 14:53
_______@@@________@@_____@@@@@@@ ________@@___________@@__@@@______@@ ________@@____________@@@__________@@ __________@@________________________@@ ____@@@@@@___وبلاگت خيلي قشنگه______@@ __@@@@@@@@@__@@@@@@@_________@@ __@@____________منتظر حضور گرمت_______@@ _@@____________@@@@@@@@@@_____@@ _@@____________ هستــــــــم ___@@@ _@@@___________@@@@@@@______@@ __@@@@__________@@@@__________@@ ____@@@@@@_______________________@@ _________@@_________________________@@ ________@@___________@@___________@@ ________@@@________@@@@@@@@@@@ _________@@@_____@@@_@@@@@@@ __________@@@@@@@ ___________@@@@@_@ ____________________@ ____________________@ _____________________@ ______________________@ ______________________@____@@@ ______________@@@@__@__@_____@ _____________@_______@@@___@@ ________________@@@____@__@@ _______________________@ ______________________@ میای لینک کنیم اگه موافقی خبرم کن
فرشته
پاسخ
ممنونم.باشه عزیزم چرا که نه.
عمه فروغ
26 آذر 93 23:11
سلام عزیزم فدای تو عروسک که این قدر ترسیدی از خوابت
فرشته
پاسخ
مامان 3جوجه طلایی
27 آذر 93 16:45
ماشاءالله . 20 ماهگیت مبارک گلم . ما هم در جشنواره شرکت کردیم لطفا کد 28 را به 1000891010 ارسال کنید و به ما رأی بدین . شما هم در جشنواره شرکت کنید. ممنون
فایضه مامانه عسل
29 آذر 93 23:47
سلام خوبین ؟ مامان سپنتا جان به رای شما برای جشنواره نی نی وبلاگ نیاز دارم .... عکس کاردستی دخترم توی وبم هست برای رای دادن به دخترم... لطفا و خواهشا عدد 4 رو به شماره 1000891010 اس کنین تا شانسمون برای برنده شدن بیشتر شه ممنون....
عمه فروغ
30 آذر 93 0:38
سلام عزیزم خوب هستید؟ سپینا جون خوبه؟ ازتون یه خواهشی داشتم میشه به ما در جشن.اره نی نی وبلاگ رای بدید؟ فقط کافیه 39 رو به شماره 1000891010 اس ام اس کنید. یه دنیا سپاس
فرشته
پاسخ
سلام باشه گلم.