سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

دختر مامانش یک سال و نیمه شد

1393/7/6 19:49
نویسنده : فرشته
687 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل خانومه مامان الان که دارم برات می نویسم خونه ی خاله جون هستیم و 6 مهرماهه.دختر نازم دیروز طبق عادت هر ماه بردمت پروفسور کوچولو برات کتاب و برج مکعب و یه قیچی کوچولو خریدم آخه عزیزم خیلی قیچی دوست داشتی و همش دوست داشتی قیچی مامان و برداری منم یکی از کندترین قیچی های کاغذ بری موجود رو برات برداشتم عصر هم رفتیم بیرون اینقدر دنبالت دویدم چون همش می خواستی تند تند بری وقتی هنوز شما رو نداشتم وقتی بیرون بچه های نوپا رو می دیدم که انگار ترمز بریدن خیلی خوشم می اومد ولی دیشب فهمیدم چقدر اون مامانا اون موقع استرس داشتن و من خوشم می اومده بعدم با خاله زهرا بردیمت پارک و یکم بازی کردی و داشتیم می اومدیم که یه آقایی که طوطی داشت توجهت و جلب کرد یکم هم با طوطی اون که اسمش بی بی بود سرگرم بودی تا اومدیم خونه. صبحم از 6 بیدار شدی خلاصه اینکه از دیروز خونه ی خاله فاطی هستیم چون گاز قطع شده بود تا همین الان.امروز میدونی چیکار کردیم اول اینکه رفتیم مدرسه ی آندیا وقتی داشتیم برمی گشتیم تو ماشین خوابت برد و دو ساعتی خوابیدی وقتی بیدار شدی یکم ماکارونی خوردی و با خاله جون رفتیم پارک ولی این بار نه برای بازی بلکه برای پیاده روی اینم تصمیم شما بود چون فقط دوست داشتی راه بری هر دقیقه هم می ایستادی و دست می کشیدی به لباست یعنی داری خودت و می تکونی خیلی راه رفتی خاله برات چند تا برگ کند و مدتی با اونا سرگرم بودی یکم هم مامان باهات قایم باشک بازی کرد خیلی خوب بود چون مامان هم خسته نشد چون هر وقت میریم پارک همش باید دنبالت بدوم یا از پله های سرسره بالا و پایین برم تا به خانوم خوش بگذره ولی امروز فقط راه رفتیم. 

این کتابا و وسایلی که برات خریدم.

این عکس داخل مدرسه است چون خوابت می اومد نق میزدی.

رو نیمکت منتظر نشسته بودی.

وقتی رسیدیم خونه و پگی می خواست بیدارت کنه.

دوشنبه 7 مهر.دختر ناز مامان دیروز می خواستم برات بنویسم ولی طبق معمول یادم رفت اینکه بابا ازت می پرسه بابا چند تا دختر داره انگشت اشاره ت و میاری بالا و سعی می کنی بگی یکی ولی می گی ای ی ی.خونه ی خاله که بودیم (چون دیشب اومدیم خونمون)پگی بهت حسودی می کرد تا میرفتی سمت باکسش بهت پارس می کرد ولی من که دست میزدم به باکسش چیزی نمی گفت خاله زهرا گفت چون می بینه من سپینا رو دوست دارم فهمیده و حسودی می کنه ظهر هم که خوابیده بودی همش پارس می کرد و می خواست بیدارت کنه.دیشب بهش چوب شور میدادی یکم باهات دوست شد ولی اینم بگم اگه صدای گریه ت و بشنوه میاد جلو انگار میخواد به ما هشدار بده که داری گریه می کنی.عزیز دلم خیلی دوست دارم با حیوانات دوست باشی و ازشون نترسی و از الان یاد بگیری باهاشون مهربون باشی و خدایی نکرده اذیتشون نکنی چون خیلی ناراحت می شم وقتی می بینم بچه ها حیوانات بیچاره رو اذیت می کنن و پدر و مادرشون چیزی که بهشون نمی گن هیچ خوشحال هم هستن از عملکرد بچه هاشون. امیدوارم دخمل من از این کارا نکنه.

گرمت بود اومدم دیدم جلوی آشپزخونه رو زمین خوابیدی.

امروز چهارشنبه 9 مهر.اول از دیروز برات بنویسم که چه استرسی به مامان وارد کردی بعد در مورد امروز.دیروز دراز کشیده بودم و داشتی واسه خودت این ور اون ور میرفتی و چشمم بهت بود که دیدم تو سالن(پذیرایی)رفتی رو مبل و خودت و داری از پشتی مبل آویزون میکنی که اگه خدایی نکرده افتاده بودی اون طرف یه اتفاق بدی برات می افتاد خیلی خدا رحم کرد چنان جیغی کشیدم و اسمت و صدا کردم که بابا هم که تو اتاقش خوابیده بود از جاش پرید تا مدتی بدنم داشت میلرزید و وقتی یادم می اومد خدا رو شکر میکردم که خودش مراقبت بوده حالا جلوی مبل صندلی گذاشتم اینقدر چیدمان خونمون قشنگ شده که نگو..دیگه اینکه دیروز خودت واسه اولین بار خودت انار می خوردی دونه هاش و می کندی و میذاشتی دهنت قبلا" فقط آبش و خورده بودی ولی الان خودت دونه هاش و می خوردی.حالابگم از امروز که بردمت حمام بهت گفتم موهات و می خوام کوتاه کنم تا زمانیکه ببرمت همش به موهات اشاره میکردی و میرفتی جلوی در حمام بعدشم اینقدر خانوم نشستی وقتی بهت می گفتم تکون نخور به حرفم گوش میکردی یااگه می گفتم سرت و ببر بالا یا پایین.یه کوچولو کوتاه کردم چون می خوام موهات یک دست بلند بشه ولی قیافت خیلی عسل شده حالا ازت عکس که گرفتم میذارم.امروز واسه اولین بار با هم سوار تاکسی شدیم و مثل خانوما کنار مامان نشستی آخه به آقای راننده گفتم ما دو نفریم دیگه مسافر سوار نکن رفتیم تا خونه ی خاله و از اونجا هم پارک و برات چند دست هم لباس خریدم ولی همش واسه زمانیه که هوا سرد بشه. 

93/7/10 وقتی بری اولین بار به تنهایی شیرینی خوردی.

شنبه 12 مهر.سپینا جونم امروز صبح از یه دل نگرانی که برات تو یه پست دیگه نوشتم در اومدم.یادم رفته بود برات بنویسم چهارشنبه که رفتیم پارک مامان هم باهات سر می خورد و بابت این اینقدر ذوق می کردی و خوشحال بودی و تا منم از سرسره می اومدم پایین سرت و می چسبوندی به سرم و بغلم می کردی و با صدای بلند می خندیدی گاهی هم از ذوقت جیغ می کشیدی.دیشبم اولین سرمای پاییز 93 رو تجربه کردیم بعد از 2 روز گرد و غبار دیروز یه نمه بارون بارید فقط به اندازه ای که یکم غبار از بین رفت ساعت 7 عصر که خاله فاطی هم اینجا بود و یه عصر دلگیر بود البته دروغ نگم از وقتی شما رو دارم دیگه عصر جمعه برام با روزای دیگه فرقی نداره از بس سرم گرمه سه تایی با هم رفتیم بیرون چون هوا خیلی خنک بود یه روسری کوچولو سرت کردم آخه خیلی بهت میاد مثل خاله قزی شدی یه پیاده روی 20 دقیقه ای بود ولی هوامون عوض شد بعدش خاله کیفش و برداشت و رفت خونه شون.بهت بگم خاله فاطی خیلی به تفریحت اهمیت میده و همش می گه سپینا طفلی حوصله ش سر میره همش نشین تو خونه با هم برید بیرون حق با خاله است ولی منم گاهی خیلی سرم شلوغه حالا قراره که چون هوا دیگه خنک شده و قرار نیست کولر روشن کنیم مامان یه خونه تکونی پاییزه هم بکنه البته وقتی که دیگه پنجره رو هم باز نکنیم چون گاهی اوقات مثل پنج شنبه به قدری هوا غبار آلود و پر از خاکه که باید حسابی خونه رو تمیز کرد و ما هم دیروز سه تایی (من-بابا-سپینا)خونه رو تمیز کردیم تا اینکه به امید خدا یکی دو هفته ی آینده حسابی خونه تکونی کنیم.

ذرت خوردن برای اولین بار.

93/7/13 اینم بعد از یک حمام.

دوشنبه 14 مهر.قربونت برم تا بیدار نشدی برات بگم که امروز برای اولین بار حدود یکربع تو اتاقت به تنهایی بازی کردی بدون اینکه بیایی سراغ مامان آخه همیشه کنارمی هیچوقت مدت طولانی از کنارم دور نمی شی و بیشتر اطراف خودم بازی می کنی ولی امروز یه عروسک بهت دادم رفتی تو اتاقت طوری که متوجه من نشی می اومدم نگات میکردم دیدم یکی از مانتو های مامان که روی صندلی اتاقت بود و برداشته بودی و می خواستی تن عروسکت کنی دوباره که اومدم بهت سر بزنم صدای زمزمه شنیدم دیدم گوشی تو اتاقت و برداشتی و داری حرف میزنی نخواستم خلوتت خراب بشه دوست داشتم ازت فیلم بگیرم ولی بی خیال شدم.قربونت برم که دیگه کم کم داری مستقل می شی بابا می گه هر روز که می گذره سپینا هم ازمون دورتر می شه من اول باهاش مخالف بودم بعد که دلیلش و گفت دیدم راست می گه بابا می گه هر چقدر بزرگتر بشه کمتر به ما نیاز داره و خودش می تونه از پس کاراش بربیاد یه روز می شه که ممکنه ساعت ها سرش گرم باشه و ما نبینیمش حالا یا مشغول بازیه یا وقتی بزرگتر بشه مشغول درس و...بگذریم (دلم گرفت).چند وقتیه یه چیزایی رو می گی که الان برات می نویسم قبلا" به داغ می گفتی دا ولی الان می گی داخ به نون می گی نو به الو می گی ادا.امروز داشتم به بابا می گفتم چهارشنبه روز جهانی کودکه واسه سپینا چیکار کنیم کجا ببریمش که دیدم گفتی ددر اینقدر با بابا خندیدیم آخه خیلی گوشت به حرف ماست چند وقت پیشم داشتم در موردت با بابا صحبت میکردم و می گفتم سپینا به پنجره اشاره می کرده و می چسبیده تو بغل من انگار از چیزی می ترسید حالا من داشتم پچ پچ با بابا صحبت میکردم بعد گفتم واسه اینکه حواسش و پرت کنم بردم ماه رو بهش نشون دادم تا این و گفتم دیدم گفتی ماه یعنی در حال انجام هر کاری هم که باشی حواست به حرفای ماست قربون اون شکلت برم من.مامان از هر دری برات نوشت ولی این و نگفتم که امروز از روی مبل سالن افتادی زمین و یه میز شیشه ای هم که اونطرف مبل گذاشته بودم اونم افتاد زمین نمی دونم چجوری و کجای بدنت آسیب دید وقتی بغلت کردم دیدم میز هم افتاده شما هم اونطرف مبلی حالا دست من و بابا رو می گرفتی میبردی اونطرف که میز و مبل و بزنیم که چرا سپینا رو اذیت کرده خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد فقط وقتی می خواستم میز و درست کنم چند تا تار مو که از ریشه در اومده بود دیدم نمیدونم آخه این چه مدل زمین خوردن بود تعجب.

93/7/15 اینم عکس یه خواب عمیق.

چند روزیه عکسای پارسال این موقع رو نگاه می کنم چون کم کم حالت داشت خوب می شد و دیگه بالا نمی آوردی هوس کردم یکی دو تا از عکسای پارسالت و بذارم.الان بیدار شدی اومدی تو بغلم داری شیر می خوری می بوسمت تا بعد عشقم.

اینم عکسای پارسال همین تاریخ.

پنج شنبه 17 مهر.دختر نازم که از خستگی خوابیدی از بس امروز دنبال مامان از این طرف خونه به اون طرف رفتی آخه مامان داره خونه رو تمیز می کنه اول هم از اتاق شما شروع کردم البته اتاقت و سه شنبه تمیز کردم ولی چون نمی خوام خیلی بهمون سخت بگذره و شما خسته بشی خوش خوشی دارم کار می کنم آخه گفتم همه جا دنبالمی و کمک می کنی گاهی دستمال برمیداری و یه جایی رو دستمال می کشی گاهی اوقات میری سراغ تی گاهی هم تمام چیزایی رو که مامان تو کشو و کمد جا داده در میاری واسه همین خسته می شی دیگه.دیروز که کلا" کار تعطیل بود و استراحت کردیم ولی امروز دو تا دیگه از  اتاق خوابا و پذیرایی رو تمیز کردیم می خواستم حال رو هم تمیز کنم که خوابت برد و منم رفتم یه دوش گرفتم و الانم واسه خودم یه چای ریختم و دارم خستگی در می کنم واسه بقیه کارا هم وقت بسیاره.الانم بیدار شدی نازنینم.خوابوندمت اومدم البته اگه دوباره بیدار نشیآرام.امروز خیلی احساس کردم که دیگه دارم به حالت قبل برمی گردم چون خیلی دست و پام بسته بود نمیذاشتی به هیچ کاری برسم ولی امروز اونطوری که دلم می خواست تمیز کاری کردم البته می اومدی بهم گیر میدادی ولی بازم خوب بود.امروز یه کار دیگه هم کردی وقتی مشغول کار بودم با بابا تو اتاق بودید و افتاب افتاده بود تو اتاقا بابا بهت یاد داد بگی  آفتاب قربونت برم می گی آبتاب. قبل از اینکه بخوابی هم تو اتاقت داشتی بازی میکردی در ویترین عروسکات و که مامان چسب زده بود دیگه بازش کردم چون قبلا" خیلی درش و باز و بسته میکردی و میترسیدم دستت بمونه لای در ولی دیگه از اون نظر خیالم راحت شده از جهت دیگه خطرناکه یدفعه صدای گریه ت و شنیدم دیدم در کمد و باز گذاشتی و نشسته بودی زمین تا خواستی بلند بشی سرت خورده بود به درکمد حالا نمی دونم کجای سرت خورده مامان بمیره واست که فقط یه گریه ی کوتاه کردی و گفتی می می و تا خوردیش خوابیدی.دیشب وقتی خوابیدی و منم کنارت دراز کشیده بودم داشتم به این فکر می کردم بیدار شدن تو شبت هم نسبت به قبل کمتر شده الان اگه مشکلی نداشته باشی دو یا سه بار نیمه شب برای شیر بیدار می شی ولی نزدیک صبح خیلی زود به زود دلت شیر می خواد ولی وای گریهقبلا"تمام بدنم درد می گرفت اینقدر طولانی شیر می خوردی یا هر ساعت بیدار می شدی و بهونه می گرفتی.راستی دیروز روز جهانی کودک بود از دو روز قبل به بابا گفتم می خوام واسه این روز یه کاری واسه سپینا بکنم ولی یادم رفت یدفعه ساعت 7 برام اس ام اس اومد که در این مورد بود دیدم وای من که واسه دخترم کاری نکردم هوا هم سرده نمی تونم ببرمش بیرون دیدم بهترین کار اینه که باهات بازی کنم تا خوشحال باشی یه عالمه با هم بازی کردی و صدای خنده ت تو خونه پر شده بود خنده

ولی شب که بابا اومد برات یه عالمه خوراکی خوشمزه خریده بود.بابا از مامان زرنگ تر بودچشمک.مامان همه ی برنامه ریزی هاش واسه زمانیه که دخترش بزرگتر و مستقل تر بشه بعد براش همه کار بکنه تا دخترش لذت ببره.

یک شنبه 20 مهر.الان که دارم برات می نویسم دوباره با خاله فاطی اینا اومدیم یزد و داری واسه خودت تو خونه ی به قول خودت نانا(ساناز جون) شیطونی می کنی.این اواخر یه کارایی کردی که می خوام برات ثبت کنم اول اینکه از روز جمعه یاد گرفتی و می گی آگا یعنی همون آقا بعدشم دیروز قبل از اینکه خبردار بشیم که قراره راهی یزد بشیم با هم ادامه ی خونه تکونی رو انجام میدادیم و حال و تمیز میکردم شما هم طبق معمول به دنبالم داشتم عکس بابابزرگ خدابیمرز رو دستمال می کشیدم بهت گفتم سپینا این بابابزرگه ها دیدم رفتی جلوی اون یکی عکس بابابزرگ که بالای شومینه است و بهش اشاره می کنی و میخوای به مامان بفهمونی که این هم عکسه بابابزرگه قربونت برم من که اگه بابابزرگ زنده بود خیلی دوستت داشت چون خیلی دوست داشت ببینه که مامان بچه دار بشه و همش می گفت یه آرزوی دیگه دارم که بچه ت و ببینم ولی خدا نخواست ولی یقین دارم که داره هر دومون و می بینه و از اینکه مامان همچین گلی داره و تونسته باهاش سرگرم بشه خیلی خوشحاله.(روحش شاد)

حالا در مورد مسافرتمون بگم که دیروز ظهر راه افتادیم و شب رسیدیم و شما هم که گیر داده بودی پشت فرمون بشینی تو بغل مامان رانندگی هم کردی البته نه تو جاده بلکه یه جای خلوت و اینقدر به همه چیز ماشین دست زدی که برف پاکن و راهنما و چراغ های ماشین مرتب روشن و خاموش می شدن بعضی جاها که می ایستادیم تا چای بخوریم اینقدر از بودن تو ماشین خسته شده بودی که تا میرفتم سمت ماشین گریه میکردی و دوست نداشتی سوار بشی یه جا که با خاله اینا بای بای میکردی که یعنی شما برید من و مامانم اینجا می مونیمقهر.

93/7/23

این عکست و خیلی دوست دارم.

شنبه 26 مهر.سپینا جونم پنج شنبه شب برگشتیم خونمون شب قبلش تولد ساناز بود اینقدر خوشحال بودی و واسه خودت جیغ کشیدی و رقصیدی که دیگه ساعت 10/5 از شدت خستگی بیهوش شدی و تو اون سر و صدا بیدار هم نشدی.برات بگم از اینکه به یکی میخوای بگی دوستت دارم می گی دو خیلی دوست داری حرف بزنی و وقتی میخوای یه چیزی رو توضیح بدی چون نمی تونی همش آب دهنت و قورت میدی و من من می کنی وقتی هم نتونی منظورت و برسونی جیغ می کشی.این روزا غذا خوردنت خدا رو شکر یکم بهتر شده و عاشقه اینی که ازت بخوام بهم کمک کنی اگه بگم سپینا بیا به مامان کمک کن هر جا باشی خودت و میرسونی آخه خیلی ازت تشکر می کنم و قربون صدقت میرم فکر می کنم واسه همینه که اینقدر دوست داری کار کنی آخه همش نگام می کنی ببینی عکس العملم چیه.دیگه میخوای خودت لباسات و بپوشی خیلی سعی می کنی جورابت و شلوارت و خودت بپوشی.دیگه برات بگم خیلی شکلات و سوهان و دوست داری آهان چوب شور و که دیگه نگو خیلی دوست داری و میخوری.صبحانه نون سوخاری با چای دوست داری می خوری اینا عادت های غذاییه این ماهته.یادم رفت بگم سه شنبه شب رفتیم بیرون خرید توی مرکز خرید همش از این مغازه به اون مغازه میرفتی و دلت میخواست به همه چیز دست بزنی واگه نمیذاشتم جیغت بلند می شددلخورمامان افسردگی گرفت پیش خودم فکر کردم ای بابا حالا یه مدتم باید صبر کنم تا سپینا متوجه بشه که یه سری از کارا بده و نباید انجامش بده.دیگه واسه امروز بسه چون فردا عروسیه پسر دایی مهران و مامان یکم دیگه کار داره می بوسمت ملوسم. 

93/7/26 انگار داری دکلمه می گی.

این زمانیه که بهت می گم بخند.چه حالی کرده بودی با روسری.

این دومین باره که میام برات بنویسم الان ساعت نزدیکه 11 شبه چند دقیقه پیش داشتم می خوابوندمت یادم افتاد هفته ی دیگه واکسن داری خوابم پرید نمی دونم این چه نگرانیه بدیه که نزدیک واکسن زدنت بهم دست میده خدا رو شکر که این آخریشه و بعدی میره واسه چند سال دیگه ولی واسه این واکسنت خیلی بیشتر متوجه هستی و ممکنه درد و بیان کنی امیدوارم که زیاد اذیت نشی دختر نازم.

93/7/27 دخترم بعد از آماده شدن برای مراسم.خونه ی خاله شمسی.

اینجا هم تو سالنه.بیشتر کنار بلندگوها می ایستادی.

سپینا و مامان.

93/7/28 سپینا و خاله فایزه فردای عروسی(پاتختی)

اینجا رفته بودی سراغ تی خونه ی مردم.

امروز سه شنبه 29 مهر.وای سپینا جونم اینقدر برات تعریفی دارم که نگو.اول اینکه یک شنبه برای اولین بار رفتی عروسی و وقتی وارد سالن شدیم مهمونا نیومده بودن آخه ما درجه یک بودیم و زودتر رسیده بودیم وقتی دیدی سالن به اون بزرگی و فقط چند تا آدم چه ذوقی کردی واسه خودت همه جا رفتی و گشتی مثل موش کوچولوها اینقدر از لای صندلی ها رد شدی و واسه خودت بازی کردی که مامان مجبور شد ساعت 8/5 به بابا زنگ بزنه که بیاد دنبالمون آخه هم خودت و خسته کرده بودی هم مامان رو برگشتنا تو ماشین خوابت برد وقتی اومدیم خونه می خواستم لباست و عوض کنم که بیدار شدی و بدخواب شدی و تا نزدیکه 12 که خوابت ببره همش بهونه گرفتی ولی تو سالن خیلی خوشحال بودی و سر همه ی میزها رفتی و دستت و به نشونه ی سلام برای همه تکون میدادی از یه جایی هم که شیب داشت خوشت اومده بود و مدام میرفتی اونجا منم فکر کردم تا خدایی نکرده بلایی سر خودت نیاوردی بهتر اونجا رو ترک کنم و بیاییم خونه.اینم بگم که آرایشگاهمون تو خونه بود وقتی مامان داشت اماده می شد هر کاری می کردم بهم نگاه میکردی و انجام میدادی برای اینکه سشوار مامان و نگیری بهت یه سشوار و برس دادم و با اون سرگرم بودی تا کارام و کردم وقتی هم می خواستم موهات و سشوار بکشم خیلی خانوم رو پام نشستی فقط گاهی اوقات می گفتی داخ همون داغ خودمون منم خیلی اذیتت نکردم.دیروزم که مراسم پاتختی بود و رفتیم اونجا تی رو برداشته بودی و تی می کشیدی مامان هم ازت عکس می گرفت و جلوی هر چیزی که نباید دست میزدی میرفتی و می گفتی نه نه و انگشتت و به حالت نفی تکون میدادی.دیشب هم فهمیدیم که نی نی عمو سعید به دنیا اومده و دیگه حالا یه پسر عموی فسقلی داری که تازه امروز 3 روزشه.تازه دیشب عمه ویدا هم از امریکا اومد و یک ساعت پیش اومد اینجا و وقتی شما رو دید قربون صدقت رفت و گفت چقدر بزرگ و خانوم شدی و شما هم که خجالت می کشیدی  و کتایون دختر عمه ویدا هم برات یه باربی خوشگل فرستاده بود که عمه جون برات آورد و یکم باهاش سرگرم بودی چون حمامت کرده بودم خوابت می اومد و الان که ساعت 1 ظهره خوابی.عزیزم نمیدونم برات نوشتم یا نه که می گی دیدی وقتی یه کار اشتباه انجام میدی یا می افتی می گی دیدیسوال(به صورت پرسشی) منم می گم من دیدم شما هم دیدی ؟؟؟تازه اینم یاد گرفتی دستت و میذاری رو صورتت می گی آخ البته آخی که می گی به صورت کشیده است البته آخ رو خیلی وقته می گی ولی حالت گفتنش و تازه یاد گرفتی.دخترم هفته ی دیگه این موقع میبرمت برای واکسن مامان دوباره شمارش معکوس و شروع کرده.ترسو

این عکس هم زمانیه که عمه برات باربی رو آورد و بازش کردی.

الان ساعت 11/5 شبه که دارم برات می نویسم نمی دونم این چه کاریه که اومدم در مورد واکسن 18 ماهگی سرچ کردم خیلی چیزای بدی نوشته بود که اعصاب و روانم و اخر شبی ریخت به هم خیلی ترسیدم خدا کنه این عوارضی رو که خوندم برای شما نداشته باشه.خوب تب که عادیه ولی اسهال و استفراغ و... وای خیلی بده خدا نکنهغمگین.

امروز اول آبانه که دارم برات می نویسم. دیروز رفتیم دیدن نی نی عمو سعید پارسا کوچولو وای که چقدر خانوم بودی و به هیچ چیزی دست نزدی نیم ساعتی اونجا بودیم و اومدیم خونه.دیروز صبح عمه ویدا اومد خونمون برات خیلی چیزای خوشگلی سوغات  آورده بود دستش درد نکنه.دیروز بهش می گفتی عمه اونم ذوق می کرد و همش می گفت که کتی خیلی دوستت داره و ابراز دلتنگی کرده ولی چون امسال دانشجو شده نتونسته بیاد ایران.حالا از خودت بگم که دیگه همه چی رو می شناسی زانو و آرنجت رو هم نشون میدی و هر چیزم که می گیم برامون بیار میاری یکی از این چیزا ماهیتابه است که واسه مامان از کابینت میاری خیلی چیزا رو هم سعی می کنی بگی مثل خیس _ریخت و چند تا چیز دیگه که الان حضور ذهن ندارم چون مشغول بازی بودی و الان اومدی پیشم میخوام بیام باهات بازی کنم.

دوم آبان.سه روز دیگه 18 ماهه دخترم تموم می شه وای که این روزا چه زود داره میگذره همش با بابا داریم تلاش می کنیم تا اونجا که میتونیم لذت این روزا رو ببریم خصوصا" بابا که حتی به خاطر دختر گلش شغلش و عوض کرد تا بیشتر کنار دخترش باشه.میدونی دیشب که نمی خوابیدی و دلت می خواست شیطونی کنی و همش چراغ و خاموش و روشن میکردی بابا بهم چی گفت؟؟وقتی اومدم دنبالت که ببرم بخوابونمت بابا گفت ولش کن بذار هر کار دوست داره بکنه دیگه این روزا پیش نمیاد.سپینا بابا این حرف و خیلی تکرار می کنه "یه روز ممکنه ولمون کنه و بره دنبال زندگیش و همش ما لحظه شماری کنیم که کی دخترمون در خونمون و باز کنه و بیاد تو"منم گفتم انشاالله که همچین اتفاقی نمی افته چون نه من اینجوری بودم نه بابات.مامان تا زمانیکه بابابزرگ زنده بود هر کاری از دستش برمی اومد سعی کرد انجام بده و میدونم همیشه دعای خیرش پشت سرمه(خدا رحمتش کنه)بابا سیامک هم تا اونجاییکه من می بینم همه جوره هوای مادرش رو داره چون من نظرم اینه فرزند هر انسانی به رفتار پدر و مادر نگاه می کنه و الگوش اونا هستن البته گاهی پیش میاد که برعکس این قضیه هم می شه ولی من از خدا میخوام شما خانوم گل برای هر کسی که قدر و ارزشت رو میدونه کم نذاری.محبت کردن به کسی که ارزشش رو داشته باشه نه توقع زیادیه نه سخته ولی ببین چقدر می گم ارزشش و داشته باشه.چون مامان در حق خیلی ها گذشت کرد و اونا متوقع شدن و باعث ناراحتی و...حالا بگذریم خیلی وصیت و نصیحت کردم اومده بودم بگم الان واسه درست کردن ناهار بهم کمک کردی و بهم روغن دادی سیب زمینی دادی ماهیتابه رو با کمکم رو گاز گذاشتی قربون اون دستای کوچولوت که اینقدر دوست داری به مامان کمک کنی.فکر کنم از اون کدبانوها بشی چون از الان خیلی تو کارای خونه شرکت می کنی یادم رفت بگم صبح هوس کردیم دور هم سر سفره صبحانه بخوریم از تو کشو سفره رو در اوردی می خواستی پهنش کنی نتونستی کمکت کردم در یخچال و باز کردم کره و مربا رو بهت دادم گذاشتی تو سفره بابا گفت چای رو هم با کمک سپینا دم کردم کنارمون نشستی و من و بابا هم همش با به به و چه چه که دخترمون برامون سفره پهن کرده و چای درست کرده می خوردیم شما هم لبخند میزدی ولی خودت هیچی نخوردی چون امروز یکم زود بیدار شدی و یکم کسل بودی نمیدونم دلیلش چیه ولی دوباره همش انگشتت تو دهنته فکر می کنم واسه دندونای دیگه است که در نیومدن.دوباره یه چیز دیگه یادم اومد البته دیروز می خواستم بنویسم یادم رفت از روزی که رفتیم عروسی یه مدل رقصیدن یاد گرفتی پاهات و به سمت بیرون پرت می کنی مثل رقص لزگی خیلی هم خوشت میاد دیشب وقتی این کار و میکردی من و بابا هم بلند شدیم باهات میرقصیدیم وای که چه خوشحال می شی وقتی می بینی ما باهات همراهی می کنیم هیچ چیز هم لذت بخش تر از این نیست که من و بابا ببینیم از ته دل خوشحالی و می خندی.سپینا جونم اون دستات و که به مامان کمک می کنه و اون پاهات و که باهاش لزگی میرقصی می بوسم دخترم. 

شنبه سوم ابان.عزیزم امروز با بابا تصمیم گرفتیم فردا واسه واکسن ببریمت تا از شر این استرس خلاص بشیم.الان بردم حمامت کردم تا اگه گفتن نباید به بدنش آب بخوره کلافه نشی چون خیلی عادت به حمام داری.میخوام فردا زیاد راهت ببرم تا در اثر ثابت موندن پاهای کوچولوت درد نگیره.حالا البته تا فردا ببینیم چی می شه خدا یاور همه ی مامانای ترسو و پراسترس مثل من باشه.الهی فردا بیام بگم چقدر راحت بوده و دخترم کاملا" سرحاله. 

وقتی صورتت و می چسبونی به شیشه ی کمد عروسکات این شکلی می شی.

اینم یه سپینای متعجب.

4آبان.سپینا جونم بالاخره برای واکسن رفتیم و اومدیم الان که دارم برات می نویسم ساعت 11 صبحه و 2 ساعت پیش بردیمت و انجام شد.قدت 87 دور سرت 47 وزنت با لباس 12600 ولی برات 12300 ثبت شد و دوست خاله گفت اضافه وزنت خیلی کند بوده و باید بیشتر از این می شده واسه همین برات نوبت ماه دیگه رو زد و گفت بیارمت که اگه لازم شد برات آزمایش هم بنویسن که با این حرف اینقدر ناراحت و پکر شدم دلشکستهکه اومدیم خونه سردرد شدم.حالا بگم از تزریقت اول اینکه دیشب دندون آسیابت خیلی اذیتت میکرد جوری که به دهنت اشاره کردی و مامان فهمید و برات بی حس کننده زدم خودت هم دهنت و باز میکردی و می گفتی آآآآآآآ وقتی هم که خوابیدی با اینکه خدا رو شکر شامت و کامل خورده بودی ولی خیلی بیدار شدی من که ربطش دادم به دندون از ساعت 4/5 تا 5/5 همش شیر می خوردی ومامان هم دیشب نتونست بخوابه صبح ساعت 8 که بیدار شدم تا دست و صورتم و شستم و چای گذاشتم بیدار شدی بلافاصله بهت استامینوفن دادم و یه کوچولو صبحانه با خاله هماهنگ کردم و با بابا از خونه زدیم بیرون وقتی چک آپت تموم شد خاله هم از راه رسید فکر میکردم می شه با خاله بری واسه واکسن ولی دلت بغل مامان و می خواست منم بغلت کردم و حالا اینقدر اضطراب داشتم که خاله گفت فشار خودت افتاده و رنگت پریده خلاصه تو بغلم نشستی قرار بود واکسن توی دست راست و پای چپت تزریق بشه من که صورتم یه طرف دیگه بود و با اسمارتیزی که بابا برات خریده بود سرت و گرم کرده بودم که گفتن تموم شد دختر ناز من بدون گریه واکسن دستش تزریق شد حالا بابا هم اومده بود نگات میکرد بیچاره بابا به خاطر من اونم استرس گرفته بود داشتی با بابا دالی میکردی که تزریق پا هم انجام شدشاید  به اندازه 20 ثانیه گریه کردی و تموم شد بماند که چه مقاومتی میکردی و می گفتن چقدر زورت زیاده چون باید بی حرکت میموندی ولی از اونجاییکه محدودیت و دوست نداری می خواستی آزاد بشینی.خلاصه اینکه غول واکسن 18 ماهگی تا حدی گذشت اونجا بغلت نکردم تا روی پاهات راه بری وقتی هم اومدیم خونه بهت تی دادم تا به این واسطه راه بری شاید درد پا اذیتت نکنه.ولی کلا" امروز صبح خیلی بد خلق بودی و خونه هم که اومدیم ادامه داشت الانم خوابیدی شاید بعد از ظهر ببرمت بیرون تا هردومون سرمون گرم بشه محبت. راستی دیشب با بابا داشتیم فیلم های نوزادیت و میدیدیم شما هم تو بغلمون بابا می گفت باورم نمی شه سپینا اینقدر زود بزرگ شد و به من گفت چه کاره خوبی کردی هر ماه ازش فیلم گرفتی قیافه ی نوزادیش از ذهنم رفته بود راستش و بخوای خود مامان هم همینطور فیلم 10 ماهگیت و که دیدم گفتم خدایا چقدر اینجا تپله در صورتیکه اون زمان اصلا" به چشمم تپل نبودی.خدایا شکرت که شاهد رشد و پیشرفت دختر کوچولون هستیم.سپینا جونم به قول خودت دو یعنی دوستت دارم.

این عکس و ساعت 12 ازت گرفتم هنوز می تونستی راه بری کیسه ی آب گرمت و بهت داده بودم.

اینجا ساعت 2/5 و دخترم دردش شروع شده بود.

عزیز دلم الان ساعت 2 که دارم برات می نویسم از 12/5 دیگه ترجیح میدی راه نری می ایستی یه جا و می گی مامان که بیام بغلت کنم قبلش وقتی از خواب بیدار شدی دستت رو پات بود و یکم صورتت در هم میرفت ولی به روی خودت نمی آوردی بهت کیسه آب گرم دادم ولی باهاش بازی کردی یا انگار داری عروسک میخوابونی رو جفت پاهات میذاشتی خوب بودی حتی اشاره کردی برات آهنگ بذارم و یه عالمه واسم رقصیدی ولی بعد از اون تا الان که دوباره خوابیدی راه نرفتی یا تو بغلم بودی یا رو زمین دراز کشیدی واست کتاب خوندم چشمات که پر از خواب شد شیر خوردی خوابیدی.خیلی برام سخته وقتی این حالت و می بینم خدا بیماری رو نصیب هیچ بچه ای نکنه این که حالا یه واکسن بوده ولی از ظهر تا حالا همش بغضم و قورت میدم نمی تونم تحمل کنم دخترم داره درد می کشه و مامان نمی تونه براش کاری بکنه بابا هم امروز زود اومده خونه که کنارمون باشه اونم وقتی دید می ایستی ولی راه نمیری و ناله می کنی خیلی ناراحت شد همش ازم می پرسه تا فردا خوب می شه دیگه؟؟منم می گم امیدوارمغمگین.

امروز همش میام گزارش کار میدم.امروز بیشترین گریه ی زندگیت و کردی قربون اون اشکات برم که از گوشه ی چشمت پایین می اومد از شدت درد منم جز اینکه بهت استامینوفن بدم کار دیگه ای نتونستم برات بکنم تا الان چند بار خوابیدی و تا پات کوچکترین تکونی می خوره گریه می کنی فقط خوابیدی حتی حاضر نیستی بشینی دمای بدنت هم میره بالا و تا استامینوفن میدم یکم بعد میاد پایین خدا کنه تا فردا خوب بشی.آخه کی باور می کنه سپینای پرتحرک الان فقط دراز کشیده حتی یه کوچولو هم به پهلو نمی چرخه واسه شیر خوردن.خدایا به همه ی بچه ها سلامتی بده.این آخرین پست 18 ماهگیه دخترم پر از ناراحتی و غصه است به امید خدا پست بعدی پر از خبرای خوب و سرحال شدنه دختر کوچولومه.

 

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

عمه فروغ
20 مهر 93 18:56
سلام 18 ماهگیت مبارک سپنتای عزیز ان شاا.. 129 ساله بشی به من هم سر بزنید خوشحال میشم اگه مالید با هم دوست بشیم
فرشته
پاسخ
سلام ممنون که به وبلاگ دخترم اومدید.اسم دخترم سپیناست.حتما" چرا که نه؟
مامان یاسی
29 مهر 93 23:57
خدا براتون نگهداره. یاسی من فقط چند روز از دخملی شما کوچیکتره.
فرشته
پاسخ
سلام خدا همه ی کوچولوها رو برای پدر مادرشون حفظ کنه.ممنون که به وب دخترم سر زدید.
فروش ویژه گوشی موبایل طرح آیفون 5 با سیستم عامل اندروید
2 آبان 93 14:07
آفرین فرشته خانم. چه با حوصله می نویسید. خدا براتون نگهش داره و شمارو برای دختر عزیزتون نگه داره. این گوشی برای ما که بچه داریم ایده آله. شما هم ببینید
عمه فروغ
4 آبان 93 16:50
سلام فرشته جون ببخشید سپینا جون با اجازه لینکتون کردم دخترمون رو هم ببوس