سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

34 ماهگی

1394/11/14 17:16
نویسنده : فرشته
530 بازدید
اشتراک گذاری

10 بهمن.چون یه عالمه از پوشک هات باقی مونده بود و شما دیگه بهشون نیازی نداشتی با کمک شما یه کیک پوشکی واسه سیسمونی کسی که نیاز داشت درست کردیم که خیلی باعث خوشحالیش شد.

چهارشنبه 14 بهمن 94.سپینا در حال حاضر 2 سال و 9 ماه و 9 روز سن دارد,یعنی اینکه مامان 9 روز دیر کرد داشته خندونک.سلام به دختر نازنینم که این روزا صدای جیغش نه تنها برای ما گوشنوازه فکر کنم کل ساختمون هم دارن فیض میبرنعینک.34 ماهه شدنت مبارک باشه خانوم.

عزیز دلم داری روز به روز نشونه های بزرگ شدنت و به نمایش میزاری که یکی از اونا متاسفانه نخوابیدنه اونم کی؟؟...ظهر ها که اینقدر خوب میخوابیدی و تو این فاصله مامان میتونست خیلی کارا رو انجام بده از جمله آپ کردن وبلاگت,ولی الانا فقط کار مامان شده جمع کردن خونه از لباسها و وسایلی که شما هر لحظه هوس یکیشون و داری مثل امروز ظهر که دلت خواست که لباس تابستونه بپوشی یا دیشب که تو خونه با کلاه راه میرفتی و تمام موهات خیس از عرق شده بود و اصلا به حرفم توجهی نمیکردی منم بیخیال شدم ,فکر کردم شاید اینجوری راحت تری ...خلاصه که این روزا ما با شما چه داستانی داریم سوال.

روز شنبه 10.دو تایی با هم رفتیم شهربازی این دومین بار بود که میرفتی شهربازی ,اولین بار ماه پیش بود,شنبه که رفتیم فقط ما دو تا بودیم با صبر و حوصله هر چی رو که میخواستی انتخاب میکردی و همه ی وسیله ها رو سوار شدی غیر از یکی که مناسبه سن شما نبود و اجازه ندادن.چهارشنبه 7 ,هم با خاله فاطی شما و آندیا رو بردیم خانه ی بازی و انجا کلی با ماسه بازی کردی و بهت خوش گذشت.

از اونجاییکه همش مامان داره با شما صحبت میکنه و بیشتر سعی میکنه از شما تعریف و تمجید کنه (البته در قبال کارای خوبت)وقتی مامان بهت گفت شما خیلی دختر فهمیده ای هستی شما هم گفتی مامان بعضی از نی نی ها بی فهمیده هستن که من فهمیدم چی میخوای بگی.اگه بخوام از عادت این روزات بگم بعضی شبا زود میخوابی یعنی اکثرا دیر میخوابی و موقع خواب حتما باید دستم دور کمرت باشه و همش میگی بغلم کن و اینجوری عادت کردی و صبح اگه زیاد بخوابی 10 بیدار میشی وگرنه 9-9/5 بیداری هنوز به تنهایی نمیری بازی کنی خیلی کم پیش میاد که از من دور باشی و بازی کنی بیشتر وسایلت و برمیداری میایی تو آشپزخونه کنار من یا گاهی از وسایل آشپزخونه استفاده میکنی,اشتهات نسبت به قبل کمتر شده که من فکر میکنم واسه اینه که همش تو خونه ایم و خیلی تحرک نداری ,همچنان مامان از ویتامین آ+د و پاستیل های ویتامینی که عمه ویدا برات آورده بهت میده.محبتواسه امروز دیگه چیزی یادم نمیاد فقط بدون مامان واسه هفته ی دیگه یه عالمه کار داره شاید حالا حالاها وقت نکنم بیام برات بنویسم ولی این و بدون که هر کاری هم که بکنی مامان عاشقانه دوستت داره.محبت

چهارشنبه 21 بهمن.تازه از خواب بیدار شده بودی و خودت و این شکلی درست کردی.

وقتی پات و می کنی تو کفش بزرگتر از خودت.

22 بهمن.عکسهای عروسی,که چون دوربین پیش بابا مونده بود و بابا رفته بود بیمارستان نتونستم بیشتر ازت عکس بگیرم .

امروز دو شنبه 26 بهمن.تو دو هفته ی گذشته خیلی مامان سرش شلوغ بود,رفت و امد به خیاطی و پرو لباس و ...  .پنج شنبه ی گذشته یعنی 15 بهمن گذاشتمت خونه ی خاله زهره و خودم رفتم خیاطی 2 ساعتی نبودم و وقتی اومدم دنبالت خاله جون گفت خیلی دختر خوبی بودی از اونجا هم برگشتیم خونه و با خاله رفتیم خونه خاله زهرا که اونجا دایی علیرضا و خاله فایزه رو دیدی و کلی ذوق زده بودی بعدش رفتیم دنبال بابا سیامک و خرید که خیلی خرید کردن و دوست داری خصوصا اون قسمتی که میشینی تو سبد خرید برات خیلی جذابه.

روز یکشنبه 18 بهمن وقت پرو داشتیم با هم رفتیم و خیلی خانوم بودی ولی روزی که باید لباسمون و تحویل میگرفتم خاله زهره هم زحمت کشید و باهامون اومد و اونروز یکم بد قلقی کردی چون خوابت می اومد ولی بعد از 2 ساعتی که اونجا بودیم کارمون تموم شد و تا رسیدیم خونه ی خاله زهرا شما خوابت برده بود و یکساعتی هم اونجا خوابیدی.

پنج شنبه 22 بهمن هم که عروسی دعوت بودیم میخواستم ببرمت آرایشگاه ولی فکر کردم شاید خسته بشی واسه همین پیش بابا موندی تا من رفتم و برگشتم بعد شما رو هم آماده کردم و رفتیم.خیلی باغ قشنگی بود ولی تو سالن اینقدر سرد بود که از ترس سرما خوردن با پالتو نشستیم .ولی بهت خوش گذشت کلی با بابا رفتی رقصیدی و اصلا مامان و اذیت نکردی فقط نمیدونم چرا با مامان محبوب بدرفتاری میکردی که منم سعی میکردم حواست و پرت کنم.خلاصه بابا وسطای جشن بهرام آقا رو برد بیمارستان چون حالش خوب نبود و ما با ماشین سامان جان برگشتیم در کل اونشب هم یه خاطره شد.

شنبه 24 بهمن خاله منصوره اینا رو شام دعوت کرده بودم وقتی اومدن خیلی خوب بودی و همش سروش پسر سمیرا جون و صدا میکردی که بیاد باهات بازی کنه ولی وقتی داشتن میرفتن چنان جیغای بنفشی میکشیدی و می گفتی دوست ندارم که برن.خیلی برات مختصر و مفید نوشتم از ترس اینکه مبادا بیدار بشی آخه خیلی خوابت کم شده غمگین.

27 بهمن و سه شنبه.توی آتشگاه با خاله زهره,خاه زهرا ,خاله فاطی و ساناز جون.اینقدر کاج ریختی تو آتیش که دیگه اون اطراف دیگه میوه ی درخت کاج پیدا نمیشدخندونک.

2 اسفند و یک شنبه.

تو را از شیر می گیرند تا بوی کودکیت را از یاد ببری...

و این اولین تجربه انسان است برای از دست دادن چیزی که دوستش میدارد

و

بعدها یاد میگیری که خیلی چیزها را که دوست داری از دست بدهی

از عروسک هایت تا آدم های دور و برت...

همه ی زندگی صحنه های یک فیلم است

سعی کن تا از هر سکانس و صحنه ی فیلم لذت ببری

نگران آخر فیلم نباش

هر وقت تمام شد خودش می نویسد پایان...

عید واقعی از آن کسی است که پایان سالش را جشن بگیرد

نه آغاز سالی که از آن بی خبر است.

دخترم آخرین ماه از سال 94 هم از راه رسید و سومین زمستون با هم بودن هم داره سپری میشه,امروز صبح بود که از ته دلم از خدا بابت داشتنت تشکر کردم وقتی که دارم حس میکنم برام یه مونس یه همدم و هم صحبتی و چقدر جای نداشته هام و پر کردی و با حرفهای شیرین و البته به جا کاری می کنی که مامان سر تا پات و غرق بوسه میکنه خصوصا این اواخر که خیلی هم به زبون میاری که مامان من دوست ندارم شما از دستم ناراحت باشی و چقدر هم داری سعی می کنی که به قول خودت دختر خوبی باشی.امروز برای اولین بار تو خونه به مدت یکی دو دقیقه تنها موندی ,اونم به این دلیل که پستچی اومده بود و دیدم تا بخوام آماده ت کنم خیلی زمان میبره ازت پرسیدم میمونی تا من برم پایین و برگردم که گفتی باشه منم گفتم مامان و از آیفون ببین باهات بای بای میکنم,نفهمیدم چطور رفتم پایین و اومدم وقتی برگشتم دیدم پشت در منتظرم وایسادی بعدم گفتی شما مامان منی نمیشه که من و تنها بذاری. 

پارسال این موقع خونه تکونیمون تموم شده بود ولی مامان تازه از دیروز زرنگ شده و از داخل کمدها و کابینت ها شروع کرده تا در آخر به ظاهر برسم به این خاطر که از اینطرف تمیز میکنم از اونطرف خونه مثل قبله آخه دخترم سعی میکنه بهم کمک کنه واسه همین هر چی که میره سر جاش چند ثانیه طول نمی کشه که دوباره برمیگرده وسط خونهزبان.راستی مامان محبوب هم جمعه شب رفت پیش عمه ویدا و معلوم نیست کی برگرده ولی فکر نمی کنم کمتر از 6 ماه بشه و تا اونموقع شما کلی خانوم تر شدی.

تو این آخر سالی برات بگم که هنوز هم تو بغل مامان میخوابی و هنوز یک شب نشده که تو تخت خودت بخوابی البته به این دلیل که ازت نخواستم چون وقتی کنارمی خودم هم احساس آرامش می کنم ,موقع خواب هنوز این عادت و داری که باید برات کتاب بخونم ولی تعداد کتابا کم شده یعنی بیشتر از دو تا کتاب نمیخونم ولی در طول روز هر زمان مامان و بیکار گیر بیاری کتاب میاری تا برات بخونم.بعضی روزها پیش میاد که ظهر اصلا نمیخوابی یا مثل امروز در حد نیم ساعتی میخوابی,عصر که میشه با هم میریم پیاده روی البته به پیشنهاد خودت که میگی مامان نریم خونه ی کسی بریم پیاده روی خدا رو شکر از اون بچه هایی نیستی که تو خیابون همش بهانه ی چیزی بگیری و نق بزنی و دست تو دست مامان هر جا برم میایی فقط وقتی خسته میشی سرعتت کم میشه,سپینا مامان از قدم زدنت کنارت لذت میبره الانم داری دور و برم می پلکی بیشتر برات نمینویسم با اینکه هنوز حرف دارم.

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)