سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

21 ماهگی

1393/10/5 16:09
نویسنده : فرشته
939 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه 5 دی ماه 93.سلام به دختر نازنینی که مامانش یادش رفته براش بنویسه که دو تا دندون نیش بالا و پایین سمت راستی دخترش تو هفته ی گذشته در اومد و ماه گذشته مامان شاهد دراومدن 4 تا دندون نیش بود حالا خدا میدونه تو این ماه باید شاهد چه اتفاق خوشایندی باشم.عزیز دلم 21 ماهگیت مبارک الهی همینطوری روز به روز بزرگتر و خانوم تر بشی و من و بابا ازت لذت ببریم.آخه میدونی از روزی که اومدی خصوصا" از وقتی که دیگه عقلت به بازی و شیطنت میرسه خونمون پر از سر و صدا و شلوغ کاریه سر و صدای دخملم به کنار صدای مامان و بابا هم بهش اضافه شده گاهی اوقات به بابا میگم یکم آروم تر ولی خوب نمی شه آدم یه دختر شیرین داشته باشه و آروم قربون صدقش بره. امروز برای اولین بار با هم خاله بازی کردیم مامان برات خونه درست کرد وسایل بازیت هم آوردم با خمیر دست ساز دیروز و باهاش برام غذا درست کردی و کلی بازی کردیم بابا هم که سر درد داشت وقتی بهتر شد اومد تو خونه ت مهمونی و ازش با نخودچی و پسته پذیرایی کردی و الانم خوابیدی.

موقع بازی تو خونه ت.

دوشنبه 8 دی.سپینا جونم دوباره می خوام درمورد شیر خوردن برات بنویسم وتصمیم جدیدی که گرفتم. تو رو خدا نگی مامانم یه شیر ناقابل بهم میده همش داره در موردش حرف میزنه که دلم می شکنهدلشکسته.تو پست قبلی برات نوشتم که چطوری شیر خوردنت به حداقل رسیده ولی شبها تلافیش و در میاری واسه همین توی روز مامان همش سردرد داره و کلافه ام خیلی خیلی دلم می خواست که بدون استفاده از صبر زرد و... شیرت و قطع کنم ولی مثل اینکه چاره ی دیگه ای ندارم.آخه دلم نمیخواد یه مامان بی حوصله که همش سردرد داره باشم واسه همین نه می تونم درست و حسابی باهات بازی کنم نه بریم بیرون تازه تا میام یکم بشینم یا دراز بکشم میایی و ازم می می میخوای فکر کنم اون روشی که من در پیش گرفته بودم برای بچه هایی که خیلی وابسته نباشن خوب جواب میده برای شما هم خیلی خوب بود ولی در صورتیکه شب هم ساعت به ساعت ازم شیر نخوای.اما وقتی دیدم با این روش برام رمقی نمی مونه و دارم دیگه بداخلاق میشم تصمیم گرفتم هر چه زودتر فکرم و تبدیل به عمل کنم حتی تو این چند روز اخیر ساعات شیر خوردنت و یادداشت میکردم و تا اونجاییکه می شد فاصله مینداختم تا به نتیجه برسم ولی امروز وقتی دیدم با دیدن خاله فاطی من و ول نمی کنی و مرتب بهونه ی شیر میگیری شکم به یقین تبدیل شد که هر چه زودتر این کار و انجام بدمغمگین(نیم ساعت پیش داشتم به خاله فاطی می گفتم دلم نمیاد شیر و ازش بگیرم ولی خاله گفت آخه هر دوتون دارید اذیت میشید).میدونی قبلا" به این فکر میکردم که یه تاپیک بزنم و از تجربیات کسانی که به وبلاگت سر میزنن برای از شیر گرفتنت استفاده کنم ولی تو این یک هفته به این نتیجه رسیدم که این کار بستگی به کودک و مادر داره چون روحیه و اخلاق هر کس یه جوره مثلا" شاید مادری که کودکش در روز زیاد سراغ شیر نمیاد تا پایان 2 سالگی هم ادامه بده ولی یرای من که از اول نه پستونک خوردی نه شیشه و همش شیر خودم بوده فرق می کنه.سپینا جونم مامان همش به خودش میگه من اولین مادر نیستم که دارم اینکار و می کنم و قرار هم نیست که خدایی نکرده از دخترم جدابشم اینم یه اتفاقیه که باید بیفته و قراره با هم چیزای خوب دیگه رو تجربه کنیم.به امید خدا.

سه شنبه 9 دی.قربون اون شکلت برم من مامان از همون دیروز استارت و زده و از دیروز ساعت 3/5 ظهر که شیر خوردی تا الانکه ساعت 1 ظهره نخوردی.کاری که مامان برای نخوردنت کرد این بود که نوک سینه م و سیاه کردم و یه چسب هم بهش زدم و بهت گفتم می می مامان تلخ و بد شده و خودت هم قیافت و می کشیدی تو هم و اه اه میکردی.خاله فاطی زحمت کشیده اومده از دیشب تا حالا که کمک حال مامان باشه و دیشب هم نتونست بخوابه چون شب که تا 2 بیدار بودی یه بار 4/5 یه بار 6ودیگه 7/5 صبح که بیدار شدی نخوابیدی تا 12 ظهر بعد از اینکه حمامت کردم و چند بار بهونه می می گرفتی گذاشتمت رو پام تا خوابت برد.دیشبم من تو اتاقت نخوابیدم چون خاله گفت ممکنه بوت و احساس کنه و بهونه بگیره با خاله تو  حال خوابیدم ولی به محض اینکه بیدار میشدی کنارت بودم و بغلت میکردم و راهت میبردم تا خوابت ببره خیلی دیشب سخت بود خصوصا"وقتی که مامان هم حالش بد شد به خاطر قرصی برای خشک شدن شیرم خورده بودم.ولی هر چی بود دیشب و پشت سر گذاشتیم به امید به خدا از این به بعدشم به راحتی سپری می شه.

الان که اومدم برات بنویسم ساعت 12 شبه و شکر خدا با گفتن قصه خوابت برد.امروز چند بار بغض گلوم و گرفت و گریه کردم آخه احساس کردم یه جور دیگه بهم نگاه میکنی بهت نگفتم که می می اوخ شده که غصه بخوری یا مزه ی تندی و تلخی رو تجربه نکردی چاره ی دیگه ای هم غیر از سیاه کردن نداشتم از دیروز تا حالا هر چقدر می تونم تو بغل می گیرم و بهت محبت می کنم که از مامان دلگیر نشی آخه خونده بودم بچه ها از شیر گرفتن رو تنبیه میدونن آخه من قربون اون چشمای معصومت بشم که یه جوری بهم نگاه می کنی که جیگرم و آتیش میزنی مامان دوستت داره و نمیخواد اذیت بشی میدونم خیلی شیر خوردن و دوست داری ولی آخه بعد از گذشت یک سال و نیم غذا خیلی برات مفیدتر و مهم تره و شاید خواست خدا بود که از دیروز یه جرقه ای تو ذهن مامان بزنه و دیگه بهت شیر نده چون برای انجام این کارخیلی برنامه ها داشتم : از قبل برات بازی فکری جدید بخرم ببرمت پارک و...تا خیلی اذیت نشی ولی با اینکه بدون برنامه ی قبلی بود از دیروز تا حالا با کمک خاله فاطی و خاله زهرای مهربون که همش هوامون و داشتن و تنهامون نذاشتن بهت حسابی خوش گذشته و فکرت منحرف شده و امروز خیلی بهتر از دیروز بودی.خدایا شکرت هم به خاطر داشتن این نازنین دختر هم به خاطر داشتن کسانی که اینقدر دوستمون دارن.

10 دی.سپینا در حالیکه به پگی نون بستنی میده.

11 دی.وقتی با خاله فاطی رفته بودیم پارک.

امروز جمعه 12 دی.دختر قشنگم داریم پنجمین روز شیر نخوردنت و پشت سر میزاریم و خدا رو شکر خیلی خوب با نخوردنش کنار اومدی.سه شنبه شب دو بار از خواب بیدار شدی یه بار ساعت 4/45 یه بار ساعت 6 صبح دفعه ی اول که یکی دو بار گفتی می می و خوابیدی ولی دومین بار یکم بهونه گرفتی بهت اب دادم خوردی بعد از یکم نق زدن خوابیدی.شبهای بعد هم همینطور تا الان بیدار می شی و بهونه می گیری ولی گریه زاری نمی کنی و زود خوابت میبره توی روز هم یادت می افته و می گی می می منم می می سیاه و بهت نشون میدم و بیخیال می شی نمی دونم که این قضیه تا کی ادامه داره ولی شکر خدا دیگه قطع امید کردی و تا الانم تنها نبودیم همش خاله فاطی پیشمون بوده چهارشنبه شب هم مهمون داشتیم شب قبلش هم خودمون رفتیم خونه ی زهرا جون و دیروزم که با خاله فاطی رفتیم پارک و تا خونشون پیاده رفتیم البته شما تو کالسکه بودی و امروز اومدیم خونمون.حالا بگم از تغییر رفتارت که خیلی بیقراری یعنی همش در حال راه رفتن و این طرف و اونطرف کشوندن مایی خیلی خشن شدی و حتی یکی دو بار هم من و خاله فاطی رو زدی همش در حال جیغ کشیدنی منم همه رو به از شیر گرفتنت ربط دادم امیدوارم که برطرف بشه.امروزم با بابا و خاله جون رفتیم برات دو جفت کفش خوشگل خریدم آخه دختر کوچولوم سایز پات با آندیا یکیه.

شنبه 13 دی.دیروز که داشتم برات می نوشتم نذاشتی ادامه بدم و منم برات ننوشتم که پنج شنبه برای اولین بار ازت یه چیز جدید دیم اینکه آندیا رو پای من نشسته بود اومدی بهش گفتی بو یعنی برو و خودت نشستی رو پام.یه بارم به قول خودت هاپی (عروسکت) تو دستش بود ازش گرفتی آخه خیلی بهش علاقه نشون میدی و این چند وقته هر بار رفتیم بیرون با خودمون بردیمش.سپینا جونم دیشب خیلی خوب خوابیدی یکی دو بار در حد یه جابجا شدن نق کوچولو هم زدی ولی خیلی خوابت کامل شده و شبها عادت کردی برات قصه می گم خودت و می چسبونی تو بغلم دستم هم حلقه می کنی دور خودت و می گی ب یعنی بغل و منم می چسبونمت به خودم و با لذت بردن ازت می خوابم.خدا رو شکر از این غول (از شیر گرفتن)گذر کردیم.میدونی چیه از وقتی که به دنیا اومدی و شبها نمی خوابیدی به خاطر ریفلاکست و بعد که بزرگتر شدی و مشکلت برطرف شد ولی بازم شبها خوب نمی خوابیدی و همش بیدار میشدی با خودم فکر میکردم یعنی روزی میرسه که دختر منم راحت بخوابه؟؟؟تازه الان دو سه شبه که دارم می بینم خودتم به آرامش رسیدی و دیگه میخوابی قبلا" اگه کنارت نبودم تا بیدار می شدی گریه میکردی ولی الان اینطور نیست البته الانم تا بیدار می شی کنارتم و نمیخوام به این زودی همه چیز و تغییر بدم دارم سعی می کنم بیشتر از قبل بهت توجه کنم.امروز که داشتم با کمک شما کارای خونه رو انجام میدادم وقتی تو اتاقت بودم تو اون مدت همش خدا رو شکر میکردم وازش طلب بخشش کردم اگه گاهی اوقات به خاطر خستگی و بی حوصلگی ناشکری کردم و ازش خواستم بعضی حرفام و نشنیده بگیره الانم ازش میخوام خودش بهم صبر و تحمل و سلامتی بده تا بتونم همه جوره در خدمت دخترم باشم.

14 دی.مامان اتو میکرد سپینا هم نگاه میکرد و انجام میداد.

دوشنبه 15 دی.دخترم امروز یک هفته از شیر نخوردنت میگذره ولی هنوز یادت نرفته و اسمش و به زبون میاری.چقدر تو این یک هفته عوض شدی خوابیدنت نیازهات هیچوقت ازم آب نخواسته بودی همیشه من ازت می پرسیدم آب نمیخوای ولی الان میایی و پشت سر هم می گی آب آب.دلت میخواد همش بغلت کنم قبلا" فقط واسه شیر خوردن بهم می چسبیدی و اگه من بهت می چسبیدم با دست من و میروندی ولی الان هر چقدر هم که بهت نزدیک می شم هیچی نمی گی و خودتم دستم و می گیری و بیشتر تو بغلم فرو میریبغل .فکر می کنم با دختر حساسی طرفم و خیلی باید مراقبت باشم. 

داشتیم میرفتیم عیادت خانوم حقیقت مامان بزرگ نیوشا.

17 دی.با تلی که مامان برات درست کرده.

 

پنج شنبه 18 دی.عزیزم امروز شاهد دومین برف بودی نمی دونم به چه دلیل کسلی و مثل سری قبل زیاد نمیری پشت پنجره ی اتاقت تا ببینی.یه کوچولو هم دمای بدنت بالاست نمی شه گفت تب ولی از اونجاییکه همیشه دست و پات مثل خودم سرده امروز بدنت گرمه منم دوباره طبق معمول نگران که نکنه دخترم داره خدایی نکرده مریض می شه.دیشب عمو سعیدت اومده بود بهت سر بزنه به من گفت پارسا کی مثل سپینا بزرگ می شه گفتم توی یک چشم به هم زدن اونموقع دلت واسه نوزادیش تنگ می شه(آخه هنوز سه ماهش تموم نشده)سپینا جونم خصوصا" از وقتی که دیگه شیر نمی خوری به قول بابا که می گه دیگه به چشم بچه بهش نگاه نمی کنم خیلی بزرگ شدی و خیلی هم مستقل الانا بیشتر دوست داری خودت غذات و بخوری یا اینکه وقتی یه چیزی می خوری دوست داری خودت ظرفش و ببری و به مامان کمک کنی.دیگه همه چی رو متوجه می شی و خیلی چیزا رو می گی ولی چون کامل نمی گی برات نمی نویسم به زبونی صحبت می کنی که مامان متوجه می شه و مهم هم اینه که مامان توجه بشه دیگه.تا اسم تولد میاد میری به شمعدون و شمع اشاره می کنی و باید بهت بدم تا یکم نگاش کنی.چند روز پیش داشتم لباس اتو میکردم کنارم نشستی و با یه اتوی مسافرتی که بهت داده بودم شال مامان و اتو میکردی.چند شبه سه تایی با هم قبل از خواب شیر می خوریم البته شما با نگاه کردن به ما بیشتر تمایل به خوردن پیدا می کنی و این باعث خوشحالی من و بابا می شه خدا رو شکر غذات هم بدک نیست خیلی عالی نمی خوری ولی به این امیدم که بهتر بشه.الانم می خوام برم برات آش رشته بپزم چون تو این روز برفی خیلی می چسبه.بوس 

19 دی روز تولد نیوشا.

اول اینجوری مثل خانوما نشستی.

بعد اینطوری مثل خانوما اطراف مامان راه میرفتی و به همه نگاه میکردی.

بعد این مدلی از سوراخ سمبه ها سر در اوردی.

بعدشم خوابت برد.

اینم از عکس دست دخترم که برای اولین بار تو این روز به لاک مزین شد.

20 دی.جشن بی دلیل برای سپینا.

وای که چقدر خوشحال بودی.

با حضور خاله شمسی و عمو مصطفی مهربون.

اینجا هم با چادر نماز و روسری که خاله فاطی برات دوخته شدی مثل خاله قزی.

امروز یک شنبه 21 دی.دیدی دیگه نمی تونم هر روز بیام برات بنویسم؟دلیلش به خاطر پس لرزه ای از شیر گرفتنه که دخمل خانومه مامان همش باید بره ددر تو این سرما یا مامانش باهاش بازی کنه.بگم برات از روز جکعه که تولد نیوشا جون دعوت بودی و تم تولد کفشدوزک بود و چون مامان دیر فهمیده بود که تولد تم داره واسه همین نتونست کاری واسه دخترش بکنه فقط تونشتم یه تل قرمز مشکی برات درست کنم وقتی هم برای خرید لباس رفتم یا سایزشون بزرگ بود یا خیلی زشت بودن و بال کفشدوزکه پر از اکلیل بود که اگه برات می خریدم کل هیکل خودت و مامان واسه اون روز اکلیل می شد.جمعه بعد از اینکه حمامت کردم موهات و سشوار کشیدم اصلا" هم نخوابیدی تا 3/5 که فائزه جون اومد دنبالمون و رفتیم خیلی خوشحال بودی و تو ماشین همش می خندیدی اونجا هم دختر خوبی بودی و اشتهات هم باز شده بود و دو تا خیار و نصف موز و خوردی ولی مست خواب بودی و همش خمیازه می کشیدی تا بالاخره روی شونه ی مامان خوابت برد و تو اون شلوغی و سر و صدا نیم ساعتی خوابیدی و موقعی بیدار شدی که کیک و بریده بودن یکم بهونه گرفتی چون بدخواب شده بودی ولی خیلی مامان و اذیت نکردی و این اولین مهمونیه طولانی بود که رفتیم و ساعت 7 اومدیم خونه.وقتی داشتیم خداحافظی می کردیم مریم جون مامان نیوشا بهت بادکنک داد فکر کنم لذت بخش ترین قسمت تولد برات همین بادکنک ها بودن چون وقتی اومدیم خونه انقدر با صدای بلند جیغ می کشیدی و باهاشون بازی میکردی که منم به وجد اومدم و باهات بالا و پایین پریدم و بازی کردم.دیشبم بابا برات کیک گرفت که خودت شمع روی کیک و فوت کنی هر چند که به بابا گفتم سپینا واسه این قسمت تولد خواب بود و ندید ولی دیشب خاله شمسی و عمو مصطفی هم اینجا بودن و برات دست میزدن و بابا برات فشفشه روشن کرده بود و با کلی سر و صدا شمع و فوت کردی و کیک و بریدی و اصلا" هم نخوردی.تازه بهت بگم امشبم تولد حامد جونه و خونشون دعوتیم.وای چقدر خوبه همش آدم بره جشن تولد و همش خوشحالی باشه.حالا از خودت بگم که از پزیشب تا حالا که تو خواب می گفتی توپ تاپ تا الان همش تکرار می کنی و چند روزه به مامان می گی بو یعنی برو می پرسم کجا برم ؟ می گی پگی یعنی برو پیش پگی.البته بگم که این برو گفتنا رو بابا بهت یاد داده.راستی مامان برات شعر می خونه می گم یه دختر دارم می گی دا یعنی شاه .مامان:نداره صورتی داره می گی ماه .مامان:نداره از خوشگلی می گی تا.مامان: نداره به کس کسونش می گی نه یعنی نمیدم ... .سپینا جونم دارم از هر دری برات می نویسم چون وقتم کمه زود می گم قبلنا فکر میکردم بدون شیر دادن چجوری می تونم سرت و تو حمام بشورم  ولی اینقدر راحت می شینی تو بغلم و سرت و می شورم (البته خیلی راحتم نه ها چون نق میزنی آب میره تو چشمت و خوشت نمیاد ) حالا می گم ببین ما آدما نصف بیشتر فکر و غصمون واسه اتفاقاتیه که هنوز نیفتاده و جلو جلو داریم بهش فکر می کنیم و خودمون و درگیرش می کنیم که اگه اینطوری بشه اگه ...ولی گاهی اوقات این اگه ها اتفاق نمی افته.

تولد حامد جونه ولی شماها شمع و فوت کردید.

سه شنبه 23 دی.سپینا امروز اشک مامان و درآوردی وقتی تو بغلم بودی و محکم به خودم چسبونده بودمت دیدم آروم آروم داری تکون میخوری بهت نگاه کردم دیدم از اون چشمای خوشگلت اشک اومده تا رو گونه ت اونوقت بود که منم زدم زیر گریه( البته نه اونجوری که شما متوجه بشی) آخه عزیز دلم چه مشکلی داشتی که اینجوری آروم گریه میکردی؟؟محکم تر بغلت کردم و زیر گوشت برات حرف میزدم و می گفتم که چقدر دوستت دارم و... که دیدم خوابت برد خوابی که نیم ساعت بیشتر طول نکشید.امروز و دیروز یه اتفاقی افتاد دیروز ظهر که خوابیدی بعد از یک ساعت بیدار شدی و بلافاصله از جات بلند شدی و انگار داشتی دنبال کسی می گشتی همش می گفتی نیس یعنی نیست امروز صبح هم همینطور نمی دونم خواب کی رو می بینی که دو روزه داری دنبالش میگردیتعجب.حالا بگم از شبی که تولد حامد جون بود وقتی رسیدیم خونشون انقدر گریه کردی همه هم متعجب از این رفتارت نگو از عکس شرک که به دیوار اتاق آندیا بود ترسیده بودی ما هم که از اول متوجه نشده بودیم به اندیا گفتیم یه سری از عروسکاش و که احتمال میدادم شاید از اونا خوشت نمیاد بذاره یه جاییکه نبینی خلاصه اونشب داستان داشتیم با شما وقتی هم که کیک و آوردن همش مشغول فوت کردن شمع بودی و تو همه ی عکسا هم یه قسمتی از بدنت هست چون اونشب خیلی بدقلق شده بود و همه بهم می گفتن چیزی بهش نگوعصبانی.

پنج شنبه 25 دی.سپینا امروز از صبح ساعت 8 که از خواب بیدار شدی تا همین الان که ساعت نزدیکه 1/5 ظهره و خوابی نق زدی و مامان و کلافه کردی همه می گن هنوز بهانه ی شیر و می گیری.دیگه برای اینکه یکم آرومت کنم بهت گفتم بیا به مامان کمک کن اومدی تو آشپزخونه و همه چی رو به هم ریختی تا از شدت خستگی بعد از خوردن ناهار خوابت برد خدا کنه این بهونه گیری ها ادامه نداشته باشه.حالا بگم از فردا که قراره مامان بعد از یکسال واندی بره سر خاک بابابزرگ خدا بیامرز چون فردا ششمین سالگردشونه و مامان از عید 92 که رفته سر مزار بابابزرگ تا الان دیگه نرفته تو پست های قبلی نوشتم برات که چرا نرفتم.خدا همه ی اسیران خاک رو ببخشه و بیامرزه.روحشون شاد.

الان ساعت 2 ظهره چند لحظه پیش بیدار شدی بابا کنارت بود من داشتم برات می نوشتم که دیدم صدای گریه ت میاد اومدم کنارت دراز کشیدم چنان دستت و انداختی دور گردنم و بغلم کردی که نگو منم صورتم و گذاشتم رو صورتت و در گوشت بهت می گفتم که ازت جدا نمی شم و خیلی دوستت دارم تا دوباره خوابیدی و مامان تونست بیاد برات بنویسه.میدونی جریان چیه؟وقتی کنارت باشم و بیدار بشی وقتی من و می بینی دوباره میخوابی ولی اگه کنارت نباشم یا گریه می کنی یا میایی دنبالم میگردی.این بغل کردنت خستگی صبح تا حالا رو از تنم بیرون کرد.

جمعه 26 دی.عزیزم امروز رفتیم مزار و چقدر هم اونجا رو دوست داشتی و وقتی می خواستیم سوار ماشین بشیم با گریه سوار شدی چون تا دلت می خواست رو قبرها راه رفتی و به قول بابا می گفت شاید چون اینجا سرسبزه با پارک اشتباه گرفتهخندونکما هم که دیدیم دخترمون خیلی اونجا رو دوست داره رفتیم به قسمت اسباب بازیهاش تا اونجا یکم بازی کنی.همه داشتن میرفتن تشییع جنازه یا مراسم ختم ما داشتیم با بچه مون بازی میکردیمغمگینخدا روح همه ی رفتگان رو شاد کنه.

چون برای اولین بار بود که به آرامستان می اومدی ازت عکس گرفتم.

سپینا این روزا اینقدر همش بهانه گیری می کنی که همین الان مامان داره با سردرد برات می نویسه همش فکر میکردم اگه از شیر بگیرمت وابستگیت کمتر می شه ولی نمی دونستم که بیشتر میایی بهم می چسبی و ازم می خوای که بغلت کنم. نه اینکه فکر کنی دوست ندارم بغلت کنم از خدامه وقتی میایی تو بغلم و سرت و میذاری رو شونه م یا اینکه میایی پاهام و محکم تو اون دو تا دست کوچولوت میگیری و سرت و به پام فشار میدی برام از همه چیز لذت بخش تره ولی وقتی مامان داره یه کاری انجام میده میایی دستم و میگیری بیشتر هم انگشت کوچیکه رو میگیری و دنبال خودت از این اتاق به اون اتاق و بی هدف می کشونی و کلافه م می کنی همش میگم باید صبر داشته باشم ولی بعضی اوقات که یه کاره ضروری دارم واقعا" عصبی می شمعصبانی.میدونی چیه آخه وقتی هم که من و بابا داریم حرف میزنیم شروع می کنی به جیغ کشیدن یا اینکه دست یکی از ما رو میگیری و میبری در آخر هم حرفمون همیشه ناتموم میمونه. با اینکه همه ی توجه ما همیشه به شماست ولی شاید اشتباه همین جاست طفلی بابا دلم واسش می سوزه احساس می کنم خیلی تنها مونده خیلی صبوری می کنه.اینقدر هم انواع و اقسام نظریه ها در مورد تربیت کودک هست که آدم نمیدونه کدوم درسته کدوم اشتباهتعجب .حالا بگذریم دیروز  ماشین و از بابا گرفتیم و با هم رفتیم ددر.اول پارک بعد خونه ی خاله شمسی بعد دفتر بابا و از اونجا هم اومدیم خونمون تو ماشین هم خوابت برد و نزدیک یک ساعت و نیم خوابیدی.

28 دی.در حال نقاشی.

اینا همون بادکنک های تولد نیوشاست.

29 دی و دوشنبه.امروز نسبت به روزای قبل خیلی خانوم تر بودی و کمتر از اون جیغ های بنفش کشیدی.تو تین چند روزه یاد گرفتی میری سراغ کابینت حبوبات و همه رو میاری وسط آشپزخونه و خودت یه کاسه هم برمیداری و توش و از حبوبات پر و خالی می کنی منم که می خوام هم لمسشون کنی هم تفاوت ها رو احساس کنی تسلیمم خدا رو شکر خیلی ریخت و پاش نمی کنی و جز چند تا نخود و لوبیا که یهو زیر پام احساس می کنم چیز دیگه ای نیست یا بازیت شده با یرچسب ها که مامان عکس ها رو برات تو یه دفتر بزرگ می چسبونه با کاغذای اطرافش هم شما بازی می کنی به دست و پا و لباس خودت یا مامان و بابا می چسبونی و خوشحال و راضی هستی توی حمام هم برات یه عالمه لیوان گذاشتم با ظرفهای کوچیک اونا رو پر و خالی می کنی و بازی می کنی.امروز کارت های وسایلت رو  سه تا سه تا می چیدم جلوت تا نگاه کنی بعد برمیگردوندم و ازت مثلا" می پرسیدم اتو کدوم کارته؟نشونم میدادی  بیشترش و درست گفتیتشویق.دیشب تو آشپزخونه کار داشتم برات دو تا کاغذ چسبوندم به فریزر تا روش نقاشی بکشی و از اونجاییکه وقتی ازت می پرسم چی برات بکشم می گی ددر منم برات پارک و کشیدم تا تاب و سرسره رو دیدی دستم و گرفته بودی و می خواستی ببرمت بیرون و دلت هوای پارک و کرده بودخندونکبعد بهت گفتم سپینا اگه کسی غیر از مامان و بابا خواست بوست کنه بگو نه راه میرفتی می گفتی بوش نه نه دستت هم به همون حالت قبلت که کوچولوتر بودی (انگشت اشاره ت و تکون میدادی)حرکتش میدادی .شنبه هم رفته بودیم با خاله فاطی و زهرا جون خرید مامان حواسش بهت نبود چون با خاله ها بودی خانوم فروشنده برات لاک زده بود و دستت و نگه داشته بودی و تکون هم نخورده بودی وقتی دیدم تعجب کردم دیشب بهت گفتم دیگه نذار کسی برات لاک بزنه اونم تکرار میکردی و می گفتی آک نه نه مامان یعنی مامان فقط برام بزنه.

30 دی.ادای مامان و در میاری با بابلیس و شونه آخه وقتی از حمام میام موهام و سشوار که می کشم می ایستی نگاه می کنی و بعد تقلید می کنی.در ضمن این قسمت خونه رو خیلی دوست داری اکثر اوقات اینجا پیدات می شه البته مواقعی که نمی خوای به مامان گیر بدی و تو حال خودتی.

2 بهمن.چند روزه یاد گرفتی از این مبل ها هم میری بالا.سطل اتاقت و آوردی گذاشتی رو مبل نشستی روش. 

3 بهمن.سپینا و اریا.

 

شنبه 4 بهمن.دختر مامان چند شب پیش هم اومدم برات نوشتم ولی نمی دونم چرا ثبت نشده حالال دوباره مامان برات می نویسه.هفته ی گذشته سه شنبه عصر بیرون بودیم با هم وقتی رسیدیم دم در دیدیم میثم پشت دره تا دیدیش زدی زیر گریه و تا زمانیکه تو خونمون بود به من چسبیده بودی ولی وقتی ازت خواستم تا بهش شکلات تعارف کنی دیگه کم کم از بغلم جدا شدی و راه افتادی بعدش ما هم با میثم رفتیم خونشون و شب موندیم مهران و خانومش هم اومدن و دیدیمشون و قراره واسه پنج شنبه دعوتشون کنیم.خلاصه اون شب برات متفاوت بود چون موشکا(خرگوش زن دایی)و مرغ میناشونم دیدی و صداشون میکردی موش و مینا البته اول به مینا می گفتی نینا فردای اون شب نزدیکه ظهر بردمت پارک و با دو تا پسر بچه که یکم از خودت بزرگتر بودن دوست شدی و بهشون می گفتی نی نی.بعداز ناهار بابا اومد دنبالمون اومدیم خونمون.

حالا بگم از صبح پنج شنبه که وقتی بابا اومده بود تو اتاق شما و دیده بود به قول خودش مثل یه جوجه که میره زیر بال و پر مامانش تو بغل مامان فرو رفته بودی حسودیش شده بود و به زبون آورد و گفت آخه اینجوری تو بغل من نمی مونه اونموقع بود که من از اینکه مادرم به خودم بالیدم.

الان نوبت اتفاقات دیروزه که تصمیم گرفتیم بریم خونه ی دوستامون (مامان و بابای آریا)اول که رسیدیم یکم هنگ بودی چون برات محیط جدیدی بود بعد که کم کم یخت آب شد آریا دستت و گرفت و برد تو اتاقش تا با هم بازی کنید وقتی اومدم ازتون عکس بگیرم دیدم انقدر صورتت خندون و خوشحاله که منم ذوق کردم.تو اون یکی دو ساعتی که اونجا بودیم خیلی دختر خوبی بودی و با اریا با هم بازی کردید و من و بابا هم خوشحال از اینکه دخترمون بالاخره با یکی که سنش بهش میخوره داره بازی می کنه.آریا دو سال و نیم از شما بزرگتره و خیلی پسر ماهیه مثل مامان و باباش هر چی ماشین داشت آورده بود تا بازی کنی ولی آخر سر با گریه از خونشون اومدی بیرون واسه اینکه یه دایناسور داشت که اگه فشار میدادی صداش در می اومد یهو دستت بهش خورد و صداش در اومد شما هم که تازگیا از هر اسباب بازی و عروسکی که صدا داره ناراحت می شی و گریه می کنی این بهانه ای بود برای در اومدن گریه شما خلاصه تو راه هم خوابیدی و تا آخر شب هم که بیدار بودی خیلی خانوم بودی و با مامان و بابا بازی میکردی.

نمیدونم امروز بتونم دوباره بیام برات بنویسم یا نه چون این آخرین پست این ماهه و از فردا یکسال و ده ماهه می شی.اتفاق خوب این ماه از شیر گرفتنت بود و دعای مامان اینه که مستقل تر بشی و کمتر به مامان بچسبی نه برای خودم بلکه برای خودت چون دوست دارم دختر وابسته ای نباشی هر چند که این حرفا برای الان زوده ولی دلم میخواد از الان کارایی رو که می تونی خودت انجام بدی.میدونی چیند وقتیه که هر کاری رو که میخوای انجام بدی مثل باز کردن در ظرف میایی سراغم پشت سر هم و مثل شعر برات میخونم که می تونی می تونی خودتم می گی می می می همون می تونی با تقلا اون کار و انجام میدی گاهی امدادهای غیبی مامان هم هست که شما متوجه نمی شی و اون کار و انجام میدی و خوشحال می شی که خودت تونستی انجامش بدی.خدا خودش بهت قوت بده.

اینم از عکسهای امروز.

اینطوری خوابیده بودی کتاب می خوندم برات.

یدفعه احساساتی شدی و اینجوری به مامان چسبیدی بابا هم که مشغول عکاسی بود این صحنه رو از دست نداد.

پسندها (6)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

عمه فروغ
7 دی 93 0:53
21 ماهگیت مبارک سپینای عزیزم ان شاا.. همیشه زنده باشی مرواریدات هم مبارک ان شاا.. همیشه تندرست باشی خدا این هیجان و گرمی خونتون(سپینای عزیزم) رو براتون حفظ کنه ای جوووووونم عکس هاش رو ببین من فقط منتظرم پست جدید بذارید عکس های پست قبل اضافه بشه خیلی دوست دارم سپینای گلم مامان خانمی بی زحمت از طرف من هم روی ماه گل دختری رو ببوس و در پایان یک سوال معنی اسم سپینا چی هست؟
فرشته
پاسخ
سلام عمه فروغ جون.مرسی که همش بهمون سر میزنی.شما هم آرشیدای نازنین رو ببوس.سپینا به معنی خوشبختی و فراوانی است.
فروغ
8 دی 93 15:40
از شير گرفتن سخته ولي اين روزها هم ميگذره ان شاا.. بتوني هر چه زودتر و راحت از شير بگيريش
فرشته
پاسخ
قربونت برم.برامون دعا کنید.
عمه فروغ
6 بهمن 93 1:34
ای جونم هزار ماشاا.. به سپینای گلم کلی از دیدن عکس هات لذت بردم ان شاا.. همیشه شاد و خوش باشی عزیزم روی ماهتم میبوسم
فرشته
پاسخ
♥ نیکتا ♥
22 اسفند 93 18:56
خوشگل خانوم ،،،سپینا جونم ، شیطون شدی دیگه. به مامانی هم که کمک می کنی امیدوارم خاله جونی بتونید هر چه زودتر از شیر بگیریدشراستی به منم سر بزنید.