سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 12 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

تیر۹۹

1399/4/7 10:13
نویسنده : فرشته
170 بازدید
اشتراک گذاری
شنبه ۹۹/۴/۷.سلام سپینازم ☺بله، بهارم تموم شد و یه تابستون دیگه از راه رسید و جالب اینکه از وقتی اومده تا امروز چه هوای خوب و خنکی هم با خودش آورده 😊.
این عکس گیلاس چینی هفته ی گذشته ست با خاله.
عزیزم پنجمین ماهه که بخاطر بیماری کرونا همه ی زندگی ها دیگه مثل قبل نیست و آرامش خاطری وجود نداره البته برای بیرون رفتن و رفت و آمدها و تو این مدت ما همه ی قرارهامون تو باغ بوده اینم بگم با خاله ها که رفت و آمد داریم اونا هم مثل خودمون رعایت می کنن و بیرون نمیرن مثلا هفته ی گذشته خاله فاطی چند روزی پیشمون موند و از صبح واسه خوردن صبحانه می رفتیم باغ و شاممون هم اونجا می خوردیم برمی گشتیم خونه دو شب هم خاله پیشمون موند.چهارشنبه هم تولد خاله بود و با ساناز جون سورپرایزش کردیم و براش تولد گرفتیم و تو آندیا هم بعد از تولد با بابا و حامد جان رفتین استخر و کلی کیف کردین🏊‍♀️

البته بگم هفته ی گذشته روز دختر بود و بابا برات کیک گرفت و دو دستی تقدیمت کرد تو هم هر کاری خواستی باهاش کردی😁.


هفته ی گذشته هم عموپیام و خاله ندا و پرنا اومدن باغ وزحمت کشیدن برات کادوی تولد آوردن چون ما تا اونموقع ندیده بودیمشون و خاله ندا هم تو و پرنا رو سورپرایز کرد و براتون جشن الفبای دو نفره گرفتیم.شماها هم که بعد از مدتها همدیگه رو می دیدین خیلی با هم حرف داشتین و تا ساعت ۲بازی کردین و خسته و له برگشتیم خونه🙄.


دیگه برات بگم از دیروز که باغ بودیم و یه سری از کسانی که یه روزی ما حمایتشون می کردیم و الان تا حدودی رو پای خودشون ایستادن اومدن باغ و چون تازه یکماه از فوت پدرشون می گذشت ،بابا تا دیدشون صدای هق هق گریه ش بلند شد و تو هم که برای اولین بار بود که بابا رو در حال گریه می دیدی خیلی متاثر شده بودی و با بغض به بابا نگاه می کردی منم مشغول تدارکات بودم که اومدم بیرون دیدم چنان بابا رو محکم بغل کردی و اونم مثل ابر بهار اشک می ریزه دیگه حواست و پرت کردم و ازت خواستم بیایی کمک تا بابا هم یکم با خودش خلوت کنه تا دلش خالی بشه اون بنده خداها هم چون تعدادشون زیاد بود با اینکه خیلی اصرار کردم ولی پیش ما نموندن و با خیلی فاصله از ما زیر درخت ها بساطشون و پهن کردن  منم برای اینکه راحت باشن گفتم هر جور دوست دارین.یکساعتی طول کشید تا بابا یکم روبراه بشه که خاله فاطی اومد بعدم حامد جان اینا تو هم سرت گرم شد با آندیا و دیشبم تا رسیدیم خونه ساعت ۱۲شده بود الانم که دارم برات می نویسم ساعت ۱۰/۵صبحه و شما خواب تشریف دارید😴😴😴.
سه شنبه ۱۷تیر.سلام دخترم ساعت ۱۰/۵شبه که دارم برات می نویسم الان که داشتی مسواک میزدی اومدی و دندونت و نشونم دادی،سومین دندونت هم لق شد دو تا دندونای پایینت تا الان افتادن امشبم یکی از دندونهای بالا .سپینا این روزا خیلی شیطنتت زیاد شده و چون به قول خودت حوصله ت سر میره خیلی سر به سرم میذاری و گاهی واقعا کلافه میشم از دستت😫.یه چند روزی هم میشه که بخاطر اینکه تنبیه بشی بخاطر بعضی از کارات باغ نمیریم.
هفته ی گذشته خاله افسر اومده بود خونمون و چند روزش و از صبح رفتیم باغ تا آخر شب و هر کسی هم می تونست می اومد اونجا و تو و آندیا هم چند باری رفتین استخر حسابی سرمون گرم بود و تنها نبودیم البته بگم رعایت می کردیم خیلی به هم نزدیک نمی شدیم و...
با حامد جان و آندیا تو استخر سه شنبه ی گذشته.


علی جون و با برگ به قول خودت گریم کردی.



امشب ۲۲تیر و یکشنبه ست .الان تو بالکنیم اومدیم یکم هوا بخوریم یه نم بارونی زد و ازم خواستی بیاییم تو بالکن.داری بازی می کنی منم گفتم یه چند تایی عکس بذارم.دارم فعلا سعی می کنم ببینم میشه یا نه...
یه متنی رو نوشته بودی و ابراز احساسات کرده بودی که بالاخره آپلود شد😊.

"مادر خوب من که هر چی بشه کنارم هست و پدر خوبم که هر کاری می کنه تا من خوش حال بشم.
پدر و مادر من مثل هیچ کس نیستند.

ما یک خانواده هستیم ."
قربون اون احساسات لطیف و پاکت بشم من که وقتی مهربون میشی میخوام قورتت بدم.

بهت بگم از هفته ی گذشته که برات شماره تلفن خاله ها و بابا رو نوشتم و اجازه داری گاهی از تلفن استفاده کنی و هر روز صبح باهاشون تماس می گیری و حال و احوال می کنی و اگرم بخوان با من صحبت کنن یه جوری می پیچونیشون که با من حرف نزنن.😣
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)