سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 4 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

اولین بار که سپینا غذا خورد

سلام عشقم روزی که واکسن ٦ ماهگیتو زدیم همون روز اولین روزی بود که مامان به دخترش غذا داد.مامان از شب قبل برنج خیس کرده بود میخواست به عنوان اولین غذا به شما لعاب برنج بده به قدری شیرین غذا میخوردی نمی دونستی باید چیکار کنی غذا رو لیس میزدی آب هم همینطور اول لیوان و لیس زدی بعدزبونت و کردی تو لیوان و آب رو می لیسیدی. سپینا جونم از وقتی مزه ی غذا رو فهمیدی من و بابا دیگه جلوت غذا نمی خوریم چون زل میزنی بهمون نگاه می کنی  وقتی غذا می خوریم که خوابیدی یا داری بازی میکنی یا اینکه نوبتی غذا میخوریم.یه عکس واست گذاشتم ا ز خوردن سیب و نان برای اولین بار.الهی بمیرم وقتی نون رو از دستت گرفتم گریه کردی ولی می ترسیدم بپره تو گلوت عشق...
4 آذر 1392

اولین سرماخوردگی

عزیزم روز سه شنبه٢١ آبان بابا ما رو برد مدرسه ی مامان چون هر سال روز قبل از تاسوعا شله زرد میپزن‚شما پارسال تو دل مامان بودی اونموقع وقتی مامان شله زرد و هم میزد نیت کرد سال بعد با دخترش بیاد و شله زرد و هم بزنه .یک ساعتی اونجا بودیم همکارا و شاگردای مامان شما رو دیدن همه ازت تعریف کردن... موقعی که به کمک بابا سیامک شله زرد هم می زدی. فردای اونروز که تاسوعا بود باز هم رفتیم مدرسه چون نذری می پختن تو بغل بابا خواب بودی یه دفعه هوا سرد شدو باد گرفت ما هم برگشتیم خونه . همون شب دختر گلم بی حال شدی و فرداش هم تب کردی و دیگه از سپینای بلا و اون ورجه وورجه ها خبری نبود .لب به غذا هم نمیزدی فقط شیر م...
4 آذر 1392

اولین کوتاهی مو

عزیز دلم شما رو بردیم حمام باخاله چون مامان میترسه تنها ببرتت حمام از بس تحرک داری خاله موهاتو کوتاه کرد منم اونارو واست نگه داشتم از حمام که آوردمت خوابیدی.البته چند بار بیدار شدی تا کاملا"خوابت ببره یه بارم وسط گریه هات گفتی مام منم کلی ذوق کردم. اینم عکس بعد از کوتاهیه عشقم. ...
2 آذر 1392

واکسن 6 ماهگی

  دختر قشنگم بعد از واکسن یه کوچولوگریه کردی چون دیگه واسه خودت خانومی شدی وقتی اومدیم خونه من و بابا واسه سپینا جونم جشن گرفتیم البته یه جشن سه نفره چون دخملم وارد هفتمین ماه زندگیش شده واز امروز باید غذا بخوره .تازه امروز اولین روز بارونیه پاییزامساله هوا خیلی دلگیره ولی ما با داشتن شما اصلا"دلمون نمی گیره.شب یه کوچولو تب کردی شب چند بار گریه کردی پای چپت و تکون نمی دادی جیگرم آتیش میگرفت. ساعت ٥/٥صبح با اتو دستمال گرم  کردم گذاشتم رو پات ‚صبح که از خواب بیدار شدی خدا رو شکر بهتر بودی. عزیزم وزنت شده ٨ کیلو قدت ٦٧/٥دورسرت هم ٤٣/٥.      ...
6 آبان 1392

پاییز

امروز اولین روز پاییزه و اولین پاییزی که مامان بعد از ٨ سال نمی ره سر کارچون می خواد با دخترش باشه.اولین بهار و تابستونو با هم گذروندیم الانم اولین پاییز رو با هم هستیم.بابا و مامان خیلی خوشحالن که توی دوازدهمین پاییز که با هم هستن دختر نازشون کنارشونه و به خونشون صفا داده. ...
1 مهر 1392

واکسن 4 ماهگی

 سلام دختر نازم. این عکس  رو زمانی گرفتم که واکسن ٤ ماهگیتو زدیم و بابا ما رو برد تهران خونه ی خاله چون مامان دلش شور می زد که نکنه دخترش تب کنه و مامان دست تنها باشه.سپینا جونم وقتی واکسن داری مامان زودتر از شما تب می کنه همه هم خبردار می شن از بس می افتم به دلشوره. امروز وارد پنجمین ماه زندگیت شدی تو این مدت وزنت ٦/٧٠٠ قدت٦٥ و دور سرت ٤١ شده.         تو این عکس رو صندلی خاله لم دادی یه بار هم خاله تکونت داد در عین ناباوری خوابت برد ولی زود بیدار شدی. ...
5 شهريور 1392

اولین مهمونی سپینا

٢٦ مردادنامزدی مهران بود. مامان از چند روز قبل واست تور درست کرد و اول لباس شما رو آماده کردم بعد لباس خودم و بابا.خیلی ماه شده بودی وارد سالن که شدیم همه بهت نگاه می کردن مثل یه عروس کوچولو بودی.اولش یکم گریه کردی صدا ناراحتت می کرد ولی کم کم عادت کردی حتی نزدیک به یک ساعتی هم خوابیدی.   هر جا میریم مامان بالش و تشک دخملش یادش نمیره. ...
26 مرداد 1392

واکسن 2 ماهگی

 وقتی رسیدیم خونه این عکسو ازت گرفتم . گل نازم اول فکر می کردم بعد از زدن واکسن خیلی گریه کنی ولی خیلی خانوم بودی و به اندازه ی سی ثانیه گریه کردی. عزیزم وقتی اومدیم خونه خواب بودی چشماتو وا کردی خندیدی ولی ظهر که شد گریه هات شروع شد ناله می کردی و پای چپت رو تکون نمیدادی.شب تا صبح نخوابیدی هر وقت خوابت می برد زود از خواب می پریدی کتایون دختر عمه ویدا هم اومد بهت سر زد و خیلی ناراحت شدمن و باباهم خیلی ناراحت بودیم همش دلم می خواست گریه کنم چون طاقت شنیدن ناله هاتو هیچوقت ندارم عشقم.الهی همیشه بخندی نازنینم. فردا شبش هنوز پاهای کوچولوت درد می کرد ساعت 4 صبح بیدار شدی یکم هنوز تب داشتی داشتم عوضت می کردم خندیدی منم شروع ...
5 تير 1392