سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

پنجمین زمستان

1396/11/3 23:14
نویسنده : فرشته
212 بازدید
اشتراک گذاری

۹۶/۱۱/۳ سه شنبه.دوباره با یه عالمه دیر کرد سلام،عزیز دلم کی اینقدر بزرگ شدی؟؟؟که متوجه می شی وقتی مامان از دستت ناراحته چطوری باید دل مامان و بدست بیاری و با اون حرفهایی که به من زدی امشب کلی بغضم و قورت دادم و خودم و کنترل کردم که گریه نکنم...

امشب که خاله شیما و عمو علی اومده بودن خونمون سر موضوعی مامان از دستت ناراحت شد و به عنوان تنبیه تو اتاقت موندی و نیومدی تا رفتن.بعد از رفتن مهمونا اومدی با چند تا برگه که روشون نقاشی کشیده بودی و از مامان عذر خواهی کردی من اول کوتاه نیومدم بعد شروع کردی به زبون ریختن که "مامان درسته که من یه سری از وسایل و دوست دارم ولی شما رو بیشتر از اونا دوست دارم و شما برام ارزشمندی و..."و تمام این حرفها رو با گوله گوله اشک ریختن 😢به مامان می گفتی و بعد از اینکه قول دادی دیگه کار اشتباهت و تکرار نکنی به قضیه فیصله دادیم🤗.

از اونجاییکه خیلی وقته مامان برات ننوشته دوباره باید برگردم به یکماه پیش و زمانی که هنوز تو سفر بودیم آخه چند تا اتفاق جالب افتاد که یکی از اونا برمیگرده به روز برگشتمون که ۲۴ آذر و روز پنج شنبه بود ساعت ۹/۵صبح تو فرودگاه اصن بوقا بودیم و ساعت پروازمون ۱۲ بود نشون به اون نشون که وقتی هواپیما داشت تیک آف میکرد ساعت ۶/۱۵عصر بود و دلیل این همه تاخیر مه شدید بود که هواپیما نمی تونست بشینه و تو این مدت که یه چیزی حدود ۸ ساعت بلاتکلیفی تو سالن ترانزیت بود با یه خونواده دوست شدیم که یه دختر بامزه ی یک ساله به اسم ترمه داشتن و شما به جرات می تونم بگم ۵ ساعتی این بچه رو سرگرم کردی و مثل یه مامان باهاش رفتار می کردی بطوریکه مامانش می گفت سپینا مامانت سر کاره دیگه مهد نرو بیا خونه ما ترمه رو نگه دار😃.منم خدا رو شکر می کردم که اونا بودن و شما سرگرم بودی وگرنه خیلی خسته کننده بود،خلاصه اونشب نزدیک ساعت ۱۱ رسیدیم خونه 😣.

تو این مدت یه چند تایی هم اتفاق ناگوار افتاد که باعث نگرانی همه از جمله مامان شد اونم زلزله بود که دقیقا یک شب قبل از شب یلدا این اتفاق افتاد و خیلی به همه استرس وارد شد آخه هنوز خیلی از زلزله ی کرمانشاه نگذشته بود و اونروزا وقتی کلیپ مردم زلزله زده رو میدیدم بی اختیار اشکم می ریخت و همش خودم و میذاشتم جای اون بنده خداها که چقدر داغ عزیز سخته و تا الان هم هر زمان یادم میاد از خدا براشون صبر میخوام و گاهی فکر می کنم اگه تو این اتفاقات اگه تمام اعضای یک خانواده از بین برن خیلی بهتره تا بازمانده ای باقی بمونه چون تحملش خیلی سخته،😔خدایا پناه بنده هات باش🙏.

دختر گلم،اگه بخوام از خودت بگم اینروزا مهدت و میری و ازت راضین (البته غیر از امروز که خودت و تعطیل کردی و نرفتی)توی زبان که یه ترم بالاتر رفتی و این باعث خرسندیه و همچنان ادامه میدی البته نه اینکه همیشه با اشتیاق بری ولی واقعیتش اینه که دوست ندارم ولش کنی درسته که خیلی کند پیش میره ولی چون سیستم آموزشی به صورت بازی و غیر مستقیمه نتیجه ش در دراز مدت مشخص می شه.روزاییکه خسته نیستی و استراحت کردی نقاط ضعفی که بین شاگردام میبینم سعی میکنم در شما تقویت کنم مثل تقویت ماهیچه های دستت با کشیدن نقاشی حتی گاهی نوشتن چون به قول خودت دوست داری خوندن و یاد بگیری من یکم آموزش نوشتاری بهت میدم و در کنارش یکم خوندن ...📖دو شبم هست کتاب برمیداری ادای خوندن و در میاری به این ترتیب خودت و خواب می کنی😪دوست دارم بازم برات بنویسم ولی از شدت خستگی و خواب داره چشمام بسته میشه.به خدا میسپارمت عزیز دلم😍 .

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)