سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

سه سال و نه ماه

1395/12/4 17:50
نویسنده : فرشته
296 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه 4 اسفند ماه 95.

اگر خدا دختری به شما هدیه داد خیلی مراقبش باشید!

او از همان دوران شیرین کودکانه اش که موهای عروسکش را با وسواس شانه می زند,تمرین مادری می کند!

از همان روزها که در دنیای صورتی خود با عروسکش می نشیند و عاشقانه سخن می گوید...!

دختر,تحمل دستان لرزان پدربزرگ و کمر خمیده مادربزرگ را ندارد...

تاب دیدن خستگی های پدر و موهای سفید مادر را ندارد...

نمی تواند چشمان بی تاب برادرش را ببیند و کاری نکند...

او,برای خواهرانه هایش بهای زیادی قایل است...که شاید تنها کسی که توان شراکت در غمش را دارد,خواهرش باشد!

آری  او مادر آینده است و در لحظه لحظه زندگی اش ,تمرین مادری می کند...

پس اگر خدا دختری به شما هدیه داد خیلی مراقبش باشیدمحبت

سلام دختر قشنگم امروز که دارم برات مینویسم آخرین روز از سه سال و نه ماهگی شماست و بعد از مدتها تونستم بیام و برات بنویسم .تو این مدت کلی با هم خوش گذروندیم ,دو تا تولد رفتیم تولد نیوشا و درین ...تولد نیوشا جمعه 24 دی ماه بود و تولد درین 15 بهمن که اونم جمعه بود و هر دو تولد خوش گذروندی .پنج شنبه 23 دی هم شام خونه حنانه جون و میثم جون دعوت بودیم اول رفتیم عینک شما رو گرفتیم و چشمان خوشگلت برای مدت نامعلومی رفت پشت ویترینی به اسم عینک ,خدا رو شکر پذیرفتی و تا به امروز غیر گاهی اوقات که واقعا کلافه می شی عینک به چشمته و منم برای اینکه بیشتر تشویق بشی خودمم از عینک استفاده میکنم

البته یه اتفاق غم انگیز هم افتاد و اونم فوت حاج خانوم بود و من و بابا کلی متاثر شدیم چون این خانوم باعث ازدواج من و بابا بود و گذشته از اون خیلی خانوم مهربون و دوست داشتنی بود(روحش شاد)روز جمعه 22 بهمن مامان شدیدا مشغول خونه تکونی و...بود که خبردار شدیم (از همون روز تا الان کار و تعطیل کردم ),عصر خاله زهرا اومده بود دنبالت و با آندیا برده بودت پارک و خدا رو شکر نبودی چون با شنیدنش خیلی منقلب شدم و چون نبودی بلافاصله رفتم خونشون و خیلی جو ناراحت کننده ای بود که دوست نداشتم باشی و ببینی و شب اومدم دنبالت.فرداش که مراسم تشییع بود از صبح بردمت خونه خاله فاطی و فکر می کنم طولانی ترین زمان جداییمون بود چون قرار شد شام شب رو تو خونه ی ما بدن واسه همین من و بابا با دو تا از آقایون همسایه چیدمان خونه رو عوض کردیم و مبل و صندلی ها همه کنار دیوار قطار شدن که جا برای پهن کردن چند تا سفره باز بشه البته آقایون قرار بود بیان خونمون واسه همین من یکم تو خونه خودشون که خانوما بودن نشستم بعد اومدم خونه خاله پیش شما ,وقتی برگشتیم خونه دیگه مهمونا رفته بودن و سه چهار نفری مونده بودن و میخواستن خونه رو تمیز کنن که گفتم خودمون انجام میدیم.

دوشنبه 25 دی هم مراسم سوم بود که دیگه شما رو با خودم بردم و چه برفی هم می اومد و بعد از مراسم از مسجد تا خونه پیاده تو برف قدم زدیم و شما برف بازی کردی و تا اونجا که تونستی گوله برف به مامان زدی و با صدای بلند قهقهه میزدی.

مامان حدود یک ماهی میشه که داره دو تا کار و انجام میده یعنی داره آموزش میبینه و باید بگم دست خاله شیما درد نکنه که خیلی این روزا زحمت می کشه و کلی از اوقات مامان و پر کرده و دیگه کمتر فکر و خیال و ناراحت میاد سراغم چون بلافاصله خودم و مشغول میکنم و شما هم میایی کنارم و خلاصه با هم سرگرم میشیم.

حالا از خودت بگم که خیلی قشنگ رنگ آمیزی می کنی ولی همچنان دور و اطرافت و شلوغ میکنی از مدادرنگی و ...دیگه همه میدونن که بازی مورد علاقه سپینا خواهر بازیه اینکه یه نفر باید برات نقش خواهر و داشته باشه و تو بازی همش بهم بگین خواهر البته با توجه به اینکه همیشه با همیم مامان باید نقش خوار شما رو ایفا کنهآرام

بعضی وقتا بازی عوض میشه و اگه بابا هم خونه باشه نقش های کارتون سفید برفی رو هر کدوم باید بازی کنیم من و شما میشیم ملکه بابا میشه شکارچی یکی از عروسکها هم میشه سفید برفی و حتما هم باید صداهامون و عوض کنیم یعنی من و کشتی با این خواسته هات.بعضی روزها بهت میگم سپینا من میخوام شما سپینا باشی منم مامان فرشته ,خسته شدم از بس باید نقش این و اون و داشته باشم اول قبول میکنی یکم که میگذره دوباره من و گیر میندازی مثل امروز که بهت گفتم من کار دارم امروز با عروسکات بازی کن یکم که گذشت اومدی پیشم گفتی آقا اینا چنده؟ و بازی شروع شدخندونک

اینم بگم و برم چون میخوام ببرمت بیرون این چند وقته هوا خیلی سرد بود همش تو خونه بودیم الان باید تلافی کنیمچشمکاز ماه گذشته که مامان سرما خوردگی داشت یه چند شبی فرستادمت پیش بابا خوابیدی از اونموقع خیلی علاقه مند شدی که پیش بابا بخوابی ولی از اونجاییکه مثل عقربه ی ساعت میچرخی و همش پاهات تو سر و کله ی باباست ( بابا میگه دوست دارم پیشم بخوابه ولی با این وول خودنش بیخوابم میکنه )ولی میبرمت پیش خودم ولی بازم گاهی زرنگی می کنی و میری پیش بابا.آهان یه چیز دیگه دقیق یادم نیست کی ولی دو هفته ی پیش من و شما خوابیده بودیم که بابا هم اومد پیشمون خوابید شما وسط بودی تا دیدی بابا کنارت خوابید گفتی بابا چراغ خواب رو خاموش کن( البته شما میگی چراب خواب )شما هم اومدی پیشم من دیگه نمیترسم و اتفاقا اونشب خیلی هم زود خوابت برد ,چه احساس امنیتی کردی اونشب ,همون موقع از ته دل از خدا خواستم که سایه ی هیچ پدر و مادری از سر فرزندش کم نشه.(امین)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)