سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

سه سال و هشت ماه

1395/10/14 16:33
نویسنده : فرشته
258 بازدید
اشتراک گذاری

امروز سه شنبه 14 دیماه.سلام به دختر نازنینم که با هر روز بزرگ شدنش مامان دچار یه چالش جدید میشه,دو سال پیش این موقع برای از شیر گرفتنت اقدام کردم وای که چه زود داره همه چی میگذره.متاسفانه این روزا اینقدر واسه خودم کار درست میکنم که کمتر فرصت میکنم بیام برات بنویسم از حرفات ,کارات و...

چیزایی که میخوام برات بنویسم یه سریشون واسه ماهه گذشته ست ولی چون همش درگیر مهمون بازی و ...بودیم نتونستم بنویسم جمعه 19 آذر دنی به ایران اومد و برای اولین بار دیدیش و زحمت کشیده بود برات یه باربی خوشگل آورده بود و خیلی زود باهاش جور شدی بطوریکه به من گفتی مامان میدونی من چقدر دنی رو دوست دارم؟اصلا عاشقشمآرامیک هفته ای  از اومدن دنی گذشته بود که شنبه 27 آذر من و دنی و عمو سعید رفتیم فرودگاه دنبال عمه ویدا شما هم با بابا خونه موندی چون بابا کمر درد داشت به جاش من رفتم خلاصه تا رسیدیم خونه ساعت 3 صبح بود کتی اومد بالا دیدنت و گفت که چقدر شبیه من شدی آخه وقتی یکماهه بودی دیده بودنت صبحم وقتی از خواب بیدار شدی با دیدن عمه ویدا اینا اول یکم گیج شده بودی ولی به جایی رسید شما که هیچکس و نمی بوسی عمه ویدا رو می بوسی و بغلش می کنی .

روز سه شنبه 30 آذر که شب یلدا بود و واسه این شب کلی برنامه ریزی کرده بودیم چون به قول بابا بعد از بیست و چند سال همه ی خانواده ش دور هم جمع میشدن و این اولین سالی بود که عمه ویدا شب یلدا ایران بود واسه همین کرسی گذاشتیم و یه یلدای کاملا سنتی داشتیم .البته بگم که قبلش واسه ناهار رفتیم جاده چالوس رستوران ارکیده که اینقدر ائنجا نق زدی چون جات تنگ بود و البته جا واسه منم تنگ بود واسه همین اصلا نفهمیدم چی خوردم ,بردمت تو محوطه بازیش تا واسه خودت بازی کنی دیگه تا برگشتیم عصر بود و هوا تاریک شده بود .رفتیم خونه مامان محبوب من شام و درست کردم اومدیم خونه خودمون لباسی که برای این شب برات (لباس محلی) دوخته بودم و تنت کردم و خودمم لباس محلی داشتم پوشیدم رفتیم پایین تا عمه ویدا ما رو دیدی دوربین و برداشت و ازمون عکس گرفت,شب خوبی بود و بالاخره یلدایی که منتظرش بودی هم گذشت و لذت بردی.

روز دوشنبه 6 دی داشتم لباس پهن میکردم که طبق معمول اومدی کمکم وقتی داشتم بهت یاد میدادم چجوری باید پهن کنی گفتی "ایشالا یه بچه دیگه از دلت اومد بیرون بهش یاد بده چجوری لباس پهن کنه من خیلی خواهر برادر دوست دارم,فکر می کنی بابا حوصله ش و داره؟؟"منم مونده بودم که چی باید جوابت و بدم اخه این دومین باره که تو این ماه ازمون خواهر برادر خواستی .تازه به کتی می گفتی خواهر به دنی هم برادرخندونک

روز سه شنبه 7 دی عمه ویدا نذر سفره داشت و ما هم از قبل برنامه ریزی هاش و کرده بودیم  و چیزایی که لازم بود و تهیه کرده بودیم یکم خرده کاری مونده بود مثل سفارش غذا و خریدن شیرینی که من و مامان محبوب دوشنبه انجامش دادیم واسه روز سفره یه لباس ست به قول خودت مادر دختری دوخته بودیم و اونو پوشیدیم وای که چقدر بهت می اومد و تو اون لباس چقدر شیرین شده بودی بعد از اتمام سفره من و شما با کتی و دنی رفتیم پای کوه بلال بخوریم که خوابت برد ما کلی رفتیم خرید کردیم ولی شما خواب بودی و آخر شب هم دوباره اومدن پیشمون و کلی با هم حرف زدیم و من و باباب کادوهای کتی و دنی رو که از طرف من عطر بود به هر کدوم و از طرف بابا یه قلاب ماهی گیری به دنی و یک تندیس که از چین خریده بودیم به کتی بود و فرداش هم وقتی کتی رو دیدم حرفی که دنی بهش زده بود  بهم گفت و کلی خندیدیم که اینجا جاش نیست ولی نوشتم که  هم خودم یادم باشه هم هر وقت ازم پرسیدی یادم باشه برات تعریفش کنم.

و در آخر اینکه عمه ویدا اینا امشب دارن برمیگردن امریکا و معلوم نیست تا چند سال دیگه برمیگردن ,من و بابا که همه ی تلاشمون این بود که بهشون خوش بگذره آرامالبته ناگفته نمونه غیر از دیشب که یه نفر اوقات خوشمون و با حرف نسنجیده و دور از عقلش به هم زد ولی این هم میگذره مثل همه ی مسایل دیگه که پیش اومد و گذشت.

چهارشنبه 22.عزیز دل مامان سه شنبه شب شبی که عمه ویدا اینا رفتن تا صبح تب داشتی و خلاصه دوباره سرما خوردی و به مامان هم انتقال دادی اونم چه جور سرما خوردنی که تا همین الانم ادامه داره و کامل خوب نشدم .روز شنبه 18 دی بابا بردت برای معاینه چشم چون  مامان حال ندار بود و یکمی هم اضطراب داشتم یاد خاطره چند ماه پیش افتاده بودم که چقدر اذیت شدیم واسه همین اینبار انداختم گردن بابا,با هم رفتید و کلی هم دختر خوبی بودی و بابا هم برات جایزه خریده بود و گفت دکتر گفته چشمت مشکل داره و آدرس داده بود برای معاینه دقیق تر ببریمت منم وقت گرفتم واسه دوشنبه عصر,خدا میدونه چقدر نگران بودم تا وارد مطب شدیم  خانوم منشی ازت خواست بری پشت میز و نقاشی بکشی یکم چسبیدی به من ولی وقتی دیدی کسی بهت توجهی نمیکنه فاصله گرفتی و رفتی سراغ دفتر و مداد و شابلون هایی که رو میز بود .منم یه جورایی نگرانیم و عنوان کردم و گفتم که قبلا همکاری نکردی و اذیت شدی.خدا خیرشون بده کاری کردن که جذبشون شدی منشی بهت برچسب کیتی که خیلی دوست داری به عنوان جایزه داد و گفت اگه خانوم باشی بعد از معاینه بازم جایزه میگیری.وقتی نوبتمون شد خانوم دکتر هم خدا رو شکر خیلی خوشرو بود و با شوخی و بازی چشمت و معاینه کرد و گفت بیرون باشی و منم شما رو سپردم به منشی و دکتر بهم گفت که چشمات ضعیفه و...خلاصه اینکه قراره از فردا رسما عینک بزنی تا ایشالا ببینیم چی میشه البته خانوم دکتر گفت جهت ها رو باهات کار کنم تا یکماه بعد معاینه دقیقتری انجام بشه.من و بابا شبش خیلی حالمون گرفته بود و بابا میگفت حیف این چشمای زیبا نیست بره پشت شیشه عینک که من بهش گفتم ناشکری نکن و بازم خدا رو شکر کردیم.

دیروز سه شنبه شب رفتیم خونه ی آریا اینا و بعد از 9 ماه همدیگه رو میدیدیم اونجا کلی بهت خوش گذشت با آریا و آروشا کلی بازی کردی و تازه شده بودی مامان آروشا و براش پسته پوست میگرفتی و بهش میدادی,تازه یه چیز دیگه اینکه با اینکه یه چیز نزدیک به سه سال از آریا کوچیکتری ولی قد شما بلندتر بود و این تصوری که داشتم چقدر داری لاغر میشی دلیلش این بود که دخترم داره قد میکشه ولی چون کنارمی متوجه نمیشم .

میدونی چند روز پیش داشتم به چی فکر میکردم؟؟؟؟اینکه قبلا وقتی میخواستم برم حمام با چه سختی میرفتم چون به محض وارد شدن به حمام باید خودم شسته نشسته بهت میرسوندم تا اینکه به اونحایی رسید که می اومدی پشت در حمام با خودت کتاب و... می آوردی و منتظر می موندی تا مامان بیاد البته منم در حمام و باز میزاشتم و باهات حرف میزدم تا بیام بیرون ولی الانا دیگه دخترم خودش و سرگرم میکنه ولی بازم مامان دلش آروم نمیگیره و همچنان در حمام بازه حتی اگه بابا خونه باشه عادت کردم باید صدات و بشنوم و بدونم داری چیکار میکنی.چشمکوای که چقدر زمان داره زود میگذره...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)