سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 1 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

33 ماهگی

1394/10/8 16:09
نویسنده : فرشته
612 بازدید
اشتراک گذاری

8 دی 94.سلام به گل دخترم اومدم با یه عالمه حرف ولی نمیدونم میتونم تا بیدار نشدی همه رو بگم یا نه.اول بگم خوابت از بس کم شده واسه همین مامان تاخیر داشته برای تبریک 33 ماهگیت عزیزتر از جونم 33 ماهه شدنت مبارک,امروز یه خبره دیگه هم دارم ,اینکه یکسال از تاریخ ترک شیر خوردن شما خانوم خانوما میگذره یعنی پارسال تو همچین روزی بود که از ظهر به بعدش دیگه مامان عزمش و جزم کرد که دیگه به دخترش شیر نده.

سپینا جونم نمیدونم از کجا باید شروع کنم چون نزدیکه 2 هفته ای میشه که وقت نکردم برات بنویسم و تو این مدت خیلی حرفها زدی که برام جالب بوده و خیلی کارا که گاهی متعجب شدم گاهی خوشحال گاهی...غمگیناول بگم که به سکسکه میگی سکته,دیگه اینکه یکی دو بار این کار و انجام دادی نمیدونم از کجا یاد گرفتی میگی حالا که من و دوست ندارید من کوله پشتیم و برمیدارم از خونتون میرم تعجبدرصورتیکه همیشه اگه کار بدی انجام دادی مامان گفته کارت و دوست ندارم میری کوله ت و از تو کمد در میاری میندازی به گردنت و مثلا داری میری تا اینکه مامان یه بار بهت گفت باشه هر وقت آماده شدی بگو در و برات باز کنم گفتی حالا که نه فعلا با هم صحبت کنیم.بعد هم سر و کله ی یه موجود خیالی تو خونمون پیدا شده به اسم ویکتوریا که هر کار غلط  و اشتباهی رو به اون نسبت میدی مثل اینکه ویکتوریا راه میره خوراکی میخوره ویکتوریا اسباب بازیهاش و تو خونه پخش کرده و...تازه گاهی کار به جایی میرسه که در خونه رو باز میکنی و بیرونش میکنی.میدونی بیشتر اوقات چجوری سر میز نگهت میدارم تا از زیر غذا خوردن در نری شروع میکنم برات داستان تعریف میکنم از یه نی نی که چنین و چنان کرده و چنان محو داستان میشی که تا صحبتم قطع میشه دوباره خواهان ادامه ای منم تا اونجا که بتونم و ذهنم کمکم کنه برات قصه میبافم همین باعث شده که شما هم بعد از خوردن غذا همون داستانهای مامان و با یکم تغییر تحویلش بدی مثلا شروع میکنی تعریف کردن که من و نینیم رفته بودیم بیرون نی نی گفته من پفک میخوام ,پفک هایی که آفتاب خورده و...یه بار هم گفتی من و نی نیم با باباش رفته بودیم پارک گفتم بابای نینیت کیه؟ گفتی شما نمی شناسیش زبان.برای شب یلدا داشتم برات چیز کیک درست میکردم و شما هم طبق معمول کنارم بودی همون روز بابا دستش درد گرفته بود و وقتی داشت باهام تلفنی صحبت میکرد حالش و پرسیدم,پرسیدی دست بابا چی شده گفتم درد میکنه گفتی بهش بگو اومد خونه من بوس جادویی میکنم خوب میشه گفتم خوب بیا خودت بگو مشغول خوردن بودی گفتی فعلا دستم کثیفه بعدا تا دستت و شستم گفتی مامان زنگ بزن به بابامبغلچند روزیه که میگی من به شما محبت میکنم چون به شما اهمیت میدم این کلمات و چنان با تحکم و تشدید دار میگی که ...

روز شنبه 6 دی سال بابای بابا بود رفتیم سر مزار تا حالا این همه کبوتر یه جا ندیده بودی وقتی کبوترها نشسته بودن غذا بخورن دویدی طرفشون تا پر زدن چنان ذوقی کرده بودی که چشماتم داشتن میخندیدن بعد دیگه بهت گفتم که بزار غذاشون و بخورن دستت و گرفتم و برای اولین بار رفتی به امامزاده و داخل حرم که رفتیم یه دختر کوچولو ضریح و گرفته بود با قلدری بهش میگفتی دست نزن و خودت محکم دستت و به ضریح گرفته بودی دیگه وقتی بهت گفتم که همه دارن دعا میکنن و اون نی نی هم داره دعا میکنه بی خیالش شدی ولی خوب این اولین تجربه ت بود.

چند شب پیش داشتیم با عمه ویدا تلفنی صحبت میکردیم درخت کریسمسشون و بهمون نشون داد ازت پرسید سپینا خوشکله؟؟گفتی آره خیلی قشنگه, ولی هوا آلوده است ما نمیتونیم بیاییم خونتون حالا یه روزی میاییم که من و بابا زدیم زیر خنده چنان حرف میزدی که انگار خونشون همین بغله ,اینجا کجا آمریکا کجاقه قهه.

یک سال از شیر نخوردنت میگذره.

پنج شنبه 10 دی.

13 دی.از اونجاییکه گوشت و سوراخ نکردم و خیلی زیاد هوس گوشواره میکنی برات گوشواره انداختم.

امروز سه شنبه و 15 دی.الان کنارم نشستی و ازم سوال میپرسی منم هم دارم مینویسم هم جوابت و میدم اینم بگم که تازه حالت بهتر شده چون از دیروز تا حالا تب داشتی و بیرون روی شدید و دل پیچه و...خلاصه حال نداشتی صبح هم از ساعت 5 بیدار شدی و تو دستشویی بودی تا ساعت 7 که یکم بهتر شدی بهت صبحانه مختصری دادم دوباره خوابیدی.وقتی اینجوری بیحال میشی هم دلم برات میسوزه هم دلم میگیره اونوقته که قدر اون جیغای بنفشی که رو سرم میکشی و میدونم دلم میخواد بلند شی همه جا رو بریزی و بپاشی و... ولی خدا رو شکر که الان حالت خوبه.

چند روز پیش گیر داده بودی که مامان من و ببر واکسن بزنم حالا هر چی بهت میگم نمیشه متوجه نمیشدی تا اینکه گفتم بریم عکسهای کوچیکی هات و ببینیم و فیلمی که واکسن زده بودی و نمی تونستی راه بری و برات گذاشتم نشون به اون نشون که هوس لباسهای پارسالت و کردی خدا رو شکر که چند تایی دم دست داشتم و تنت کردم چون خونه رو گذاشته بودی رو سرت منم با خودم عهد کردم که حالا حالاها بهت نشون ندم.

روز یکشنبه خونه مامان محبوب دعوت بودیم چون مراسم داشت و وقتی از خواب بیدار شدی ساعت 4 رفتیم پایین دختر دوست مامان محبوب بارداره و همه بهت گفتن که نی نی تو دلشه اول که با تعجب بهش نگاه میکردی و وقتی اومدیم بالا یکی از عروسکهای کوچولوت و میکردی زیر لباست میگفتی این نی نی منه نمی تونه راه بره و توضیحات دیگه.اونجا هم که بودیم در آخر چون حوصله ت سر رفته بود چنان جیغی کشیدی که بریم خونمون آخه اونجا دو تا پسر بچه همسن و سال خودت بودن اول یکم باهاشون بازی کردی ولی وقتی دیدی هر جا میری دنبالت میان کلافه شدی و دیگه اومدیم خونه ی خودمون ولی همون شبم به مامان گفتی دلم درد میکنه ولی خیلی جدی نگرفتم و فکر کردم شاید اونجا برای رفتن به دستشویی تنبلی کردی و این بود که تا الان ادامه داشت.اگه میبینی جملاتم پشت هم نمیره واسه اینه که کنارمی و حواسم بهته.محبت

16 بهمن.وقتی دامنت و سرت کردی.

پنج شنبه 17 دی.دخمل نازم تازگیا یاد گرفتی خودت به تنهایی میری تو حمام و دستت و میشوری آخه فقط دستت به رو شویی حمام میرسه و با صابونی که حاج خانوم دوست مامان محبوب بهت داده دستت و میشوری و کلی هم ذوق میکنی که خودم دستم و شستم و من و بابا هم از طرفی خوشحال میشیم و از طرفی هم دلمون میگیره که دخترمون چه زود داره بزرگ میشه.بوس

 الان که دارم مینویسم ساعت نزدیکه ۱ بامداده و به قول خودت نصفه شبی میخوام از دل تنگیم برات بگم(اخه عصر بهت گفتم کارم که تموم شد میبرمت بیرون,گفتی میخوایم کحا بریم نصفه شبی؟؟!!)از اونجاییکه تازگیا به برنامه عموپورنگ علاقمند شدی منتظر شروعش بودیم که یه برنامه ی دیگه به اسم بچه های دیروز که برمی گشت به دوران کودکی مامان شروع شد با دیدنش بد جور دلتنگ شدم دلتنگ اوناییکه از دست دادم دلم میخواست هق هق گریه کنم ولی چه کنم که با کوچکترین تغییر مامان متوجه میشی و منم دلم نمیخواد دختر کوچولوم ناراحت بشه ولی خیلی سخته ها از وقتیبدنیا اومدی مامان نتونسته یه دل سیر گریه کنه.گریه

در حال خشک کردن موی بابا.تا بابا سشوار و روشن می کنه میدویی پیشش و می گی مامان بیا یه عکسه پدر دختری بگیر.

18 دی.امروز ظهر مامان محبوب یه سر اومد خونمون و از اونجاییکه وقتی صحبت میکنه ما دیگه حواسمون به شما نیست و مامان هم بهت گفته که خوب نیست به کسی بگی ساکت باش,چون وقتی یکی داشت حرف میزد و شما هم میخواستی حرف بزنی میگفتی ساکت باش منم میخوام حرف بزنم که بهت گفتم این و نگو فقط اگه بگی منم میخوام حرف بزنم کافیه,و امروز همش سوال میکردی مامان محبوب کار خوبیه ادم به کسی بگه ساکت باش؟؟که من و بابا فهمیدیم بد جوری داره بهت فشار میاد که بهت توجه بشه.صبحم بابا داشت میرفت سرکار گریه میکردی که بابا نرو اخه من و مامان تو خونه تنها میمونیم.نیشخند

شنبه 19دی.یه خبر خوب دارم امروز واسه روز پنجشنبه به تولد نیوشا جون دعوت شدی با تم السا.حالا مامان باید ببینه چجوری می تونه از پسش بربیادچشمک.و یه خبر دیگه اینکه امروز خودت برای اولین بار رفتی تو تختت ,داشتم برات چیپس درست میکردم که دیدم صدات از اتاقت میاد اومدم دیدم صندلی تو اتاقت و گشیدی جلوی تخت و رفتی تو تختتعجبهیچی دیگه از این به بعد کار مامان در اومد.حالا یه خبر ناخوشایند اینکه دیشب با تسبیح زدی به صورت بابا و قرار بر این شد بابا یه جوری فیلم بازی کنه که خیلی صورتش و چشمش درد گرفته,بعد از کلی گریه کردن گفتی الان به حساب خودم میرسم پرسیدم چجوری گفتی میزنم تو چشمم تا خودم هم نابینا بشم حالا این حرفا داخل حمام رد و بدل میشد و همون موقع نزدیک بود بیفتی زمین که دوباره گفتی شانس آوردم نیفتادم تو چاهخنده .

23 دی.با تاجی که برای تولد قرار بود به سر بزاری.

24 دی .تولد نیوشا جون.

30 بهمن.

2 بهمن.

یک شنبه 4 بهمن.فردا 33 ماه تمومه که دخترمی ,وصله ی تنمی ,عزیزمی.خوشگلم با هزار مکافات همبن الان که 4/5 بعدازظهره خوابیدی منم میخوام تا بیدار نشدی تند تند برات بگم که این چند وقت چه ها شد.

اول اینکه 25 دی که تولد نیوشا بود رفتیم و کلی خانوم بودی و بهت خوش گذشت اولش تا از ماشین پیاده شدی وافتادی زمین و جوراب شلواریت پر از گل شد ,خدا رو شکر که یه اضافه برداشته بودم چون حدس میزدم با توجه به اینکه رنگش سفیده نیاز به تعویض داره اونجا هم تا آهنگ تموم میشد فکر میکردی تولد هم تموم شده تازه خاله زهره هم تولد دعوت بود و خیلی باعث خوشحالیت بود.دیگه اینکه 22 بهمن به عروسی یکی از اقوام بابا دعوت شدیم و به قوله شما قراره لباس مادر دختری بپوشیم به این علت که هر جا میخوایم بریم با اینکه لباسای خودت خیلی خوشگل و رنگ و وارنگن ولی با یه حسرتی به لباسهای مامان نگاه میکنی و میگی کاشکی منم از اینا داشتم واسه همین تصمیم گرفتم که لباسامون یه شکل باشه حتی مدل مو و...به همین خاطر مامان موهاش و ساده درست میکنه چون دوست ندارم دخترم و مثل خانوم ها درست کنم بیشتر مامان قراره دخترونه باشه تا سپینا خانومانهچشمک.

حالا بریم سراغ حرفای گنده گنده که میزنی دیروز ظهر وقتی بابا اومد خونه خواب بودی یکساعت بعد بیدار شدی یه کم که گذشت نمیدونم به چه دلیلی رو به بابا گفتی میشه آدم چیزی نخره بیاد خونه که بابا با شنیدن این حرفت شوکه شد و رفت تو فکر بعدم گفت خدا به اوناییکه نمیتونن برای بچه هاشون چیزی فراهم کنه خودش کمک کنه که شرمنده نباشن طفلی بابا شب با یه عالمه خوراکی و تنقلات برای شما به خونه برگشت چشمک.

اینم آخرین حرفم که نه جنبه ی گله داره نه هیچ چیز دیگه مامان فقط برای این مینویسه که بدونه و بدونی که تو هر ماه رفتارت چجوریه اخه میدونی من که اینجوریم اگه الان یه مامانی که بچه 1 ساله داره در مورد عادتهای بچه ش بهم بگه دقیق یادم که تو چه سنی چه عادتی داشتی واسه همین هر از گاهی برمیگردم و در موردت میخونم ,حالا چیزی که میخوام بگم اینه که خیلی زیاد جیغ میکشی مثل پنج شنبه که خاله زهره اینجا بود داشتی باهاش بازی میکردی وقتی مامان محبوب اومد از ته دل جیغ میکشیدی نمیدونم چه فکری میکردی من گفتم شاید فکر کردی که اینجوری جو بازیت ممکنه به هم بریزه ... یا اینکه یه کاری رو میخوای انجام بدی نمیتونی به جای صدا کردن مامان و کمک خواستن شروع میکنی به جیغ کشیدن در حال حاضر این چیزیه که مامان و ناراحت میکنه و خیلی دوست دارم برطرف بشه ولی خوب در کل همه چیزات خوبه خصوصا حرف زدنت که خیلی عالیه و من و بابا با شنیدن بعضی جملات از دهنت از تعجب به هم نگاه میکنیم و گاهی اوقات ایراد ما رو هم میگیری مثل اینکه بابا غذا میخوری دهنت نباید صدا بده,مامان تو اشتباهه باید بگی شماخندونک.

در حال معاینه کردن.

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

دختــر بابا
19 دی 94 19:03
♂ آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o♂ o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o o♥♂o♥♂o آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o♥♂o o♥♂o آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o o♥♂o آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o o♥♂o♥♂o آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o♥♂o o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o♂ آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o♂ o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o♂ آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o♂ o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o o♥♂o♥♂o آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o♥♂o o♥♂o آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o o♥♂o آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o o♥♂o♥♂o آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o♥♂o o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o♂ آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o♂ o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o♂ آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o♂ o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o o♥♂o♥♂o آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o♥♂o o♥♂o آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o o♥♂o آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o o♥♂o♥♂o آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o♥♂o o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o آپــــــــــــــــــــــــم o♥♂o♥♂o♥♂o♥♂o نظر یادتون نره مرسی
biiitaaa
20 اسفند 94 22:13
مادر يعني : معرفت ، گذشت ، محبت . . .با وبلاگتون خيلي حال کردم بقول خودمونيا دمتون گرم واقعا وبلاگ محشري دارين اميدوارم هميشه شاد باشين و سلامت به سايت ماهم سري بزني شايد به دردتون بخوره يروزي