سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

32 ماهگی

1394/9/10 14:29
نویسنده : فرشته
437 بازدید
اشتراک گذاری

5 آذر.

امروز سه شنبه 10 آذر 94.سلام به دختر خوب و نازنینم که دیگه واسه خودش خانومی شده ,با 5 روز دیر کرد 32 ماهگیت مبارک باشه الان که دارم برات مینویسم شما 2 سال و 7 ماه و 5 روز از سنت میگذره, ساعت 2:10 ظهره و شما تو خواب نازی.ظهر مامان بعد از مدتها کلم پلو درست کرده بود چنان با اشتها خوردی وقتی اومدم سر میز دیدم گوشتهای قلقلیش هم خوردی و گفتی مامان بازم میخوام نمیدونی وقتی اینجوری با اشتها غذا میخوری چه حس خوبی بهم دست میده و انگیزه م برای آشپزی چند برابر میشه.اینکه میگم انگیزه م بیشتر میشه واسه اینه که تا همین چند وقت پیش اصلا اجازه نمیدادی کوچکترین کار و انجام بدم ولی الان تا میبینی رفتم تو آشپزخونه میری وسایل آشپزیت و میاری و می گی اجازه میدی بیام تو آشپزخونه ی شما ؟؟با اینکه بهت گفتم آشپزخونه واسه من نیست برای هممونه و نیاز به اجازه نداره ولی باز اجازه میگیری و میایی و همش دور و بر مامان می پلکی برام تخم مرغ هم میزنی یا مثل امروز سس درست میکنی و...خدا رو شکر یاد گرفتی چطوری سر خودت و گرم کنی.این روزا ساعت خوابت به اینصورته که اگه کسی خونمون نباشه یا جایی نباشیم ظهرها ساعت 1/5-2 به مدت حداکثر 2 ساعت میخوابی شبها هم دیگه تا 11 میخوابیم و صبح ها متغیره گاهی 7 گاهی 8 خیلی کم پیش میاد که بیشتر از این ساعت ها بخوابی.روزایی که زود بیدار میشی با اینکه مامان یکم هنوز خواب آلوده ولی خیلی خوبه چون به همه ی کارام میرسم حتی میتونم دسر هم درست کنم و با هم اگه هوا خوب باشه پیاده روی هم میریم.این روزامون و خیلی دوست دارمچشمک

اولین نقاشی که یه شکله معنی داره.

13 آذر.داشتیم میرفتیم خونه ی دختر عموی مامان.

پنج شنبه 19اذر.الان ساعت ۱۰/۵شبه و از ۹ تا حالا خوابیدی چون ظهر نخوابیدی,مهمونم داشتیم حسابی خسته شدی.خیلی وقته نیومدم برات بنویسم مامان این روزا واسه نوشتن یکم تنبلی میکنه و بیشتر واسه اشپزی وقت میزاره اخه راستش و بخوای از وقتی شما بدنیا اومدی مامان وقت زیادی صرف اشپزی نکرد غیر از زمانیکه واسه شما میپختم اخه دلم نمی اومد به جای رسیدن به شما وایسم پای گاز و با صبر و حوصله غذا بپزم ولی الان که میبینم باهام میایی تو اشپزخونه و مشغولی منم بیشتر از قبل تو اشپزخونه ام.حالا از خودت بگم که چون هوا حسابی سرد شده کمتر از خونه میریم بیرون و اکثرا خونه ایم یه پارک سرپوشیده هم که نزدیکه خونمون بود بسته شد, فکر کنم واسه همینه که خیلی دوباره بدقلق شدی مثلا میگی مامان میخوام کارای بد بکنم,یا میگی میخوام جیغ بکشم, وای خدایایه چیزایی میگی و یه کارایی می کنی که... حالا بماند.بعد برات مفصل مینویسم الان یکم سردرد دارم شبت به خیر نازنینم.

وقتی سپینا جونم تو درست کردن کیک به مامان کمک میکنه.

21آذر.

داشتیم میرفتیم خونه ی خاله شمسی دعا داشت.

یک شنبه 22 آذر.عزیز دلم چند وقتیه که همه جا میشنویم که در مورد بیماری آنفولانزا صحبت میشه و خیلی هشدار میدن منم همش بهت میگم که سپینا جونم باید دستات و بشوری و دستت اگه کثیف بود نکنی تو دهنت و...,چند روز پیش وقتی بابا اومد خونه گفتی بابا آمبولانسای خوکی اومده آدما رو می کشه اینقدر من و بابا خندیدیم قه قهه.سپینا جونم این و برات ننوشتم که چهارشنبه ی 2 هفته پیش یعنی 11 آذرخیلی بدقلق شده بودی عصر با هم رفتیم خونه ی خاله شمسی و اونجا هم خیلی بداخلاقی کردی همونجا گفتم سپینا یه مشکلی داره بی دلیل این کارا رو نمی کنه,برگشتیم خونه دو ,سه ساعت بعدش دیدم بله دخترم تب داره و خیلی عجیب بود فقط سرت داغ بود و دست و پات مثل یه تیکه یخ زود بهت استامینوفن دادم ,تا نصفه های شب تب داشتی ولی نزدیکای صبح که بدنت و لمس کردم دیدم دمای بدنت عادی شده ولی همون تب باعث یه یبوست دیگه مثل تابستون شد که تا روز شنبه ادامه داشت و این بار خدا رو شکر 3 روز بیشتر طول نکشید ولی این دومین باره که نمیدونم به چه دلیل تب میکنی و بعدش این مشکل اجابت مزاج برات پیش میاد به هر کس گفتم گفتن رو دل کرده ولی آخه چیز خاصی نخورده بودی والا نمیدونم این دیگه چه جورشهغمگین

چهارشنبه 25 آذر.امروز یه سری کار داشتم و چون میدونستم اذیت میشی گذاشتمت پیش بابا و خودم رفتم بیرون 2 ساعتی با بابا تنها بودی وقتی اومدم فهمیدم نخوابیدی و تازه کلی بابا بهت رشوه دادهخنده.ولی وقتی پیشم نیستی انگار یه چیزی کم دارم,خیلی دلم برات تنگ شده بود .

27 آذر.صورتت و پر کرده بودی ستاره برچسب.

28 آذر.وقتی تو کار خونه بهم کمک می کنی.مشغول گردگیری کردنی.

29 آذر.اینم عکسای یه دختر بلا که وقتی میخواستیم بریم مهمونی خودش مشغول آماده شدنه,آخه خونه ی خاله زهرا دعوت بودیم چون روز قبلش که عقدش بود و همه رو دعوت کرده بود ما نتونستشم بریم واسه همین تو این شب ما رو با یکی از دوستاشون زحمت کشیدن و دعوت کردن.حالا بماند که اونجا چقدر زبون ریختی تا اونجا که اسم خانومی که اونجا دعوت بود و به قول خاله زهرا که می گفت به اسم همسرش میشناسمش ولی شما ازش پرسیدی...

عکس های بعد از آماده شدن,جریان این مدل لباس پوشیدنت هم واسه اینه که خواستی مثل مامان لباس بپوشی.

 30 آذر و شب یلدا.متاسفانه بابا سیامک دستش خیلی ناجور درد گرفته بود و همه چی خراب شد برات چیز کیکی درست کردم تا سومین یلدات و با هم جشن بگیریم ولی وقتی بابا حال نداشت مامان اونجوری که دلش میخواست نتونست واسه دخترش جشن بگیره.ولی فکر میکنم با

همین که کیکی باشه و شمعی فوت کنی و برات دست بزنیم خوشحال بودی.رفتیم خونه ی مامان محبوب.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)