سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

29ماهگی

1394/6/11 8:33
نویسنده : فرشته
605 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه 7 شهریور.جاده چالوس.

سه شنبه 10 شهریور.

چهارشنبه 94/6/11. سلام دختر خوبم با 6 روز تاخیر 29 ماهگیت پر از اتفاقای خوب باشه و کلی بهت خوش بگذره.البته مامان چند روزیه میخواد برات بنویسه ولی نمیدونم چه مشکلی بود که وبلاگت بالا نمی اومد منم که این چند وقت خیلی درگیر کار و ...بودم واسه همین اینقدر طولانی شد.

این عکست جریان داره,برات از شبی گفتم که دو یا سه ماهه بودی و چون خوابت نمیبرد همین گوشه ی مبل نشوندمت و ازت عکس گرفتم که دیدم هوس کردی اونجا بشینی ازت عکس بگیرم.

12 شهریور.

13 شهریور.

شنبه 14 شهریور. با یه عالمه حرف اومدم بدون مقدمه چینی میرم سراغ اصل مطلب چون طبق معمول خیلی وقت ندارم ساعت 8 صبحه و هر لحظه امکان داره چشمای قشنگ شما باز بشه و با اون صدای دلنشین مامان و صدا کنی منم باید زود برسم بالا سرت و خبردار بایستم تا شما یه چیزی بگی آخه وقتی از خواب بیدار میشی شروع میکنی به صحبت اونم خیلی جدی با حرکت سر و گردن و دست و چیزایی که راجع بهش صحبت میکنی یا تو خواب دیدی یا حرفایی که توی روز بینمون رد و بدل شده؟؟؟مثل اینکه نی نیه تنها رفته تو آسانسور به دکمه ها دست زده سرش رفته لای در آسانسور مامانش ناراحته (ناراحت)شده.خوب این اتفاقی بود که افتاده بود و چون دیدم تو آسانسور یکی دو بار دست زدی و در بسته شد البته خودم کنارت بودم برات تعریف کردم چون خیلی نگرانم واز اونجاییکه خیلی خوب گوش میکنی وقتی موضوع در مورد نی نی باشه منم کلی با آب وتاب و تفصیل تعریف کردم که متوجه بشی نباید دست بزنی.

تو یکی دو هفته ی گذشته که مامان وقت نکرد برات بنویسه البته رو کاغذ ثبت کردم که یادم نره تا سر فرصت بیام برات بنویسم یکیش این بود که یکی از عکسای مامان تو قاب بود ازم خواستی بهت بدم منم دادم وقتی دیدیش جوری بغض کردی که تو این دو سال و چهار ماهه زندگیت ندیده بودم البته چرا یکبار دیگه هم اتفاق افتاده اونم زمانی که عروسکت شعر میخوند و هنوزم رو این شعر حساسی و تا می شنوی همونجور اشک تو چشمات جمع میشه.خلاصه با این عکس کلی گریه کردی و منم که نمیدونستم چی داره تو ذهنت میگذره عکس و در آوردم و عکس خودت و گذاشتم تو قاب و دادم دستت یکم که گذشت تو آشپزخونه مشغول بودم دیدم عکست و گذاشتی رو کنسول و یکی از عروسکات و بغل کردی و داری عکست و بهش نشون میدی و می گفتی تو رو خدا عکس سپینا رو ببین چقدر شیرینه خندونک.همون روز بازم نمیدونم که چه اتفاقی افتاده بود راه میرفتی و می گفتی مامان خوشگل مامان فرشتهمحبتاز اونجاییکه وقتی خاله ها میان خونمون بین حرفامون کلمه ی خواهر و می شنوی هر چند روز یه بار یادت می افته و به مامان می گی خواهر ؟ در طول روز بعد از هر اتفاقی که می افته و البته توسط شما و باعث ناراحتی مامان می شه بلافاصله میپرسی مامان شب بغلم می کنی؟؟ با اینکه بهت اطمینان دادم که هر اتفاقی هم که بیفته من شب بغلت می کنم ولی بازم ازم میپرسی و نگران این مساله ای.الانم بیدار شدی دخترم بعدا میام برات مینویسم.بوس

الان ساعت 2/5 ظهره و برای دومین بار تونستم بیام تا نگفته ها رو برات ثبت کنم اول از دیروز بگم که عصر رفتیم خونه ی خاله شمسی و فایزه جون و علیرضا اونجا بودن و از امین و عمو مصطفی گرفته تا خاله شمسی و ...همه باهات بازی کردن برات خونه درست کردن ,خاله بازی,قایم باشک و...خلاصه کلی بهت خوش گذشت و خسته شدی بعدم بردمت پارک و از اونجا هم خاله زحمت کشید ما رو رسوند خونه از اونجاییکه به تازگی خیلی ابراز علاقه می کنی و می گی مامان دوستت دارم منم در جوابت میگم من بیشتر دوباره جواب میدی من خیلی بیشتر و ادامه داره...میخوام بگم که همیشه منتظر جوابی از مامان هستی دیشب که اومدیم خونه داشتم تند تند به کارام میرسیدم که شنیدم گفتی مامان و بابام و دوست دارم همیشه در جوابت می گم مامان و بابا هم شما رو خیلی دوست دارن و عاشقتن و با یه عالمه حرفای دیگه ولی دیشب هیچی نگفتم دیدیم اومدی نزدیکم با یه لحنه قشنگی مثل کسیکه طلبکاره گفتی مامان خوب جوابم و بده دیگهبا شنیدن این حرف از شما نمیدونی چه حالی شدم محکم بغلت کردم و بوسیدمت آخه خیلی برام شیرین بود.وقتی من و صدا میزنی می گم جونم ,عزیز دلم ,قربونت برم واسه همین تو بازیهات می شنوم که به عروسکات از حرفای مامان استفاده می کنی و می گی جونم ,عزیز.خدا رو شکر خیلی کامل و بدون اشتباه و واضح حرف میزنی فقط یکی دو روز پیش یه چیزه جالب ازت شنیدم که چون خیلی چپکیه برات مینویسم گفتی بتاخیکه یعنی به خاطر اینکهخنده.در آخر هم بگم دیشب وقتی داشتم برات قصه می گفتم تا بخوابی اون وسطاش به این فکر میکردم که خدای من سپینای من تازه 2 سال و چند ماه از عمرش میگذره و من چقدر ازش توقع دارم یاد وقتی افتادم که نوزاد بودی چجوری تو بغلم خوابت میبرد و الان شاید یکساعته اول و خیلی محکم تو بغلم بچسبی ولی بعدش واسه خودت غلت میزنی و از آغوش مامان فاصله میگیری با خودم فکر کردم از زمان نوزادی تا الان به سرعت گذشت پس این دوران هم به زودی تموم می شه و دیگه دخترم واسه خودش میره و تنها میخوابه وقتی یادش افتادم همچین محکم بغلت کردم و شما هم که هیچوقت دست رد نمیزنی و خیلی دوست داری بغل بشی چسبیدی به مامان و دو تایی با هم خوابمون بردخواب.

این متن و خیلی دوست دارم واسه همین برات اینجا به یادگار ثبت می کنم:

من یه مامانم.....

خیلی وقته که دیگه لباسای قبلم اندازم نیست اما...از اینکه میبینم فرزندم روز به روز با بزرگ شدنش لباساش دیگه اندازش نیست حس خیلی خوبی دارم.

چاق شدم و اندامم دیگه مثل قبل نیست اما...وقتی فرزندم و نگاه میکنم و قد و بالاش و میبینم ذوق می کنم.

خیلی وقته که دیگه وقت نمیکنم آرایش کنم اما...وقتی فرزندم آراسته ست و زیبا همه چی یادم میره.

خیلی وقته که برای خودم وقت زیادی ندارم اما...از اینکه تمام وقتم صرف رسیدگی به فرزندم میشه یه جور خاصی خوشحالم.

خیلی وقته که نتونستم غذامو تا گرمه و لذت داره تا آخرش بخورم اما... وقتی فرزندم غذاشو با میل میخوره و تموم میشه انگار خوشمزه ترین غذاهای دنیا رو خوردم.

خیلی وقته نتونستم کتاب مورد علاقمو بخونم اما... وقتی با عشق با فرزندم حرف میزنم و اون به چشمانم زل میزنه زیباترین متن های عاشقانه رو تو عمق نگاهش میخونم.

خیلی وقته...

خیلی وقته...

خیلی وقته...

همه ی این خیلی وقته ها رو با یک لبخند کودکم عوض نمیکنم.دلم ضعف میرود برای دنیای مادری دنیایی که متعلق به خودت نیستی همه جا حضور کسی را احساس میکنی که آنقدر بی پناه است که دستهای تو هدایتش میکند.

مادری را دوست دارم...چون به بودنم معنا میدهد.چون ارزشم را به رخم میکشد و یادم میدهد هزار بار بگویم"جانم"کم است برای شنیدن"مادر"از امانت خدایم.

مادری را دوست دارم...

هر چند در آیینه خودم را نمیبینم, آن زن خسته,ژولیده و کم خواب در قاب آیینه را تنها وقتی میشناسم که دستهای فرشته ای به گردنم گره میخورد و با خنده از من میخواهد که عکسی دو نفره بگیریم و آنوقت است که من زیبا میشوم و زیباترین ژست دو نفره را در قاب آیینه حک میکنم.

مادریم را خیلی دوست دارم. محبتبوس

15 شهریور.وقتی تب داشتی.

بعد از حمام کردن.

16 شهریور و دو شنبه.سپینا جونم شنبه شب از ساعت 2 تا 4 صبح ناله کردی اول مامان فکر کرد شاید دل درد داری چون وقتی ازت پرسیدم کجای بدنت درد می کنه دلت و نشونم دادی واسه همین بهت عرق نعنا با نبات دادم یکم خوردی و خوابیدی ولی خودم خوابم نمیبرد تا اینکه دست زدم به بدنت دیدم تب داری صبحم زود از خواب بیدار شدی بهت استامینوفن دادم و زود برات سوپ درست کردم و شربت سرماخوردگی هم دادم واین کار تا عصر ادامه داشت و تبت قطع نمی شد ولی خدا رو شکر خیلی هم بالا نبود تا ساعت 8 شب که دیدم آبریزش بینی داری و اشک از چشمت میاد روسریت و سرت کردم برات هندوانه آوردم تا خوردی تبت اومد پایین رفتم حمام و بخار کردم وقتی حسابی گرم شد نشوندمت تو آب گرم وقتی اومدیم بیرون هم اینقدر دختر خوبی بودی که اجازه دادی مامان موهات و خشک کرد و دوباره روسری سرت کردم که دیدم سر حال شدی و دیگه تب نداری شبم خیلی زود وسطای قصه خوابت برد تا ساعت 3 صبح که بیدار شدی و دیدم دوباره تب داری دوباره بهت دارو دادم و دستمال خیس روی پیشونی و دست و پات گذاشتم خدا رو شکر صبح که بیدار شدی تا الان که ساعت 4 بعدازظهره حالت خوبه فقط یه مشکلی هست اونم اینکه دوباره فکر می کنم مشکل دفع پیدا کردی که از خدا میخوام اینطور نباشه و من اشتباه فکر کرده باشم.

17 شهریور.با آندیا کلی بازی کردی.

18 شهریور.

20 شهریور.با بابا داشتی می رفتی بیرون.

شنبه 21 شهریور.عزیز دلم حدسم درست بود و دوباره مامان به هم ریخته وقتی شما رو به این حال میبینه البته اگه این ترسی که از قبل برات به وجود اومده رو کنار بزاری جای نگرانی نیست ولی چه کنم که همش میترسی و خودت و نگه میداری اینجا دیگه بیشتر از این توضیح نمیدم.دیروز صبح با بابا رفتی بیرون عصر هم با مامان رفتیم پارک و مرکز خرید که اونجا چون یه بچه ای گریه میکرد بهش نگاه کردی و گفتی بریم بیرون منم جیغ بکشم تعجب.سپینا جونم وقتی نگرانم نمی تونم بنویسم چون فکرم خیلی به هم ریخته است زودتر خوب شو دختر مهربونم.

چهارشنبه 25 شهریور.تولد بابا سیامک.لباس تنت اولین لباسه که خودت انتخاب کردی و مامان بلافاصله برات خرید.

کیک خوردن سپینا جونم.

تازه تعارفم کردی.

به بابا گفتم برات یه کارتن خالی بیاره تا چند روز باهاش سرگرم بودی.برات خونه شد,هو روش هم توش نقاشی کشیدی و...

با خاله زهرا رفته بودی توش.

 

26 شهریور.داری روش نقاشی می کشی.

27 شهریور.هنوز باهاش سرگرمی.

شنبه 28 شهریور.دیگه به روز کردن وبلاگت داره میشه هفتگی از بس که مامان فکرش مشغول و نگرانه دخترشه آخه تو موردی که برات نوشتم همکاری نمی کنی واسه همین سه تایی به هم ریختیم.خدای بزرگ همه ی کوچولوها رو شفا بده به دختر منم سلامتی بده تا همه چیزش مثل قبل بشه و اینقدر اذیت نشه.آمین.

سپینا جونم مثل اینکه قراره امسال هوای پاییزی رو زودتر تجربه کنیم چون چند روزیه که هوا خیلی خنکه و عصر که می شه چنان بارونی میباره که نگو من و شما هم از پشت پنجره ی اتاق شما نظاره گریم.امروز صبح بعد از یه کاری که کردی و مامان خوشحال شد به عنوان جایزه با هم رفتیم بیرون وای که چه پیاده روی خوبی بود هوای تمیز و خنک همراه یه دختر خانوم که دست مامانش و ول نکرد و پابه پای مامان بدون اعتراض راه رفت.رفتیم پروفسور کوچولو و چند جلد کتاب و یه کرم کوکی برات خریدم برگشتیم خونه الانم بعد از خوردن ناهار خوابیدی.چند شب پیش تولد بابا بود و چون بهت گفته بودم کلی خوشحال بودی و همش می گفتی من میخوام کادوی بابا رو انتخاب کنم با زهرا جون رفتیم هم خرید کنه هم ما برای بابا کیک بخریم و شب شام قرار بود بیاد خونمون خوب شما که تو ماشین خوابت برد تا برگشتیم خونه.شب خاله فاطی و ساناز هم بودن کلی با زهرا جون بازی کردی شده بودی مامانش و بهش گفتی مریض شدی باید ازت مراقبت کنم خلاصه نزاشتی نفس بکشه حتی اگه کسی نزدیکش میشد ناراحت بودی دیگه دستش و گرفتی بردی تو اتاق خودت که تنها با هم بازی کنید و تا آخر شب ادامه داشت...

از اونجاییکه همیشه در حال حرف زدن با شما هستم خیلی کلمات و بلدی و میدونی کجا به کار ببری چند روز پیش برات کوفته درست کردم با آلو داشتی میخوردی گفتی مامان آلو توشه گفتم بله گفتی مامان فوق العاده خوشمزه شده.یا بعد از خوردن غذا می گی مامان دستت درد نکنه چقدر غذات خوشمزه بود.تا بابا ظهر از راه میرسه بعد از شستن دستاش میاد سر میز میشینه میدوی میایی رو صندلیت می شینی می گی خوب بابا چه خبر؟ یا اگه ما از شما بپرسم چه خبر می گی سلامتی یا می گی خبر خاصی نیست.دیروز بابا یکم سرش درد میکرد بهت گفتم آرومتر صحبت کنیم بابا سرش درد می کنه گفتی خدا نکنه بابا سرش درد بگیره بابا اینقدر از این حرفت خوشش اومد که از اتاقش اومد بیرون. خلاصه که خیلی دختر شیرین زبونی هستی فقط اگه این مشکل اخیر هم حل بشه همه چی عالیهچشمکبغل

مامان برات با جعبه کیک درست کرده.

29 شهریور و یک شنبه.فدای اون شکلت با اون موهات.

اینم یه قیافه ی متعجب تا حالا دوربین ندیده.

چهارشنبه اول مهر 94.یه سلام پاییزی به دختر نازنینم به امید خدا وارد سومین پاییز زندگیت شدی الهی همیشه روزهات به زیبایی پاییز باشه.دیشب بعد از 2 روز که خونه ی خاله افسر بودیم برگشتیم خونمون(از یک شنبه شب رفته بودیم)دیروز عصر با مریم جون بردمت پیش همون دکتری که از نوزادیت میبردمت هم برای چک آپ هم برای مشکل اخیر اونجا نتونستم جلوی خودم و بگیرم و یکم اشکم در اومد شما هم به هیچ عنوان اجازه ی معاینه به دکتر ندادی و نمیدونی وقتی دکتر گفت اگر مشکلش ادامه داشت به جایی معرفی می کنم که یکم خواب آلودش کنن بعد معاینه چقدر قلبم فشرده شد و غم عالم رو سرم هوار شد با یه چند نکته دیگه که باعث شد تا شب سه چهار بار اشکم دربیادالبته یکبارش از خوشحالی بود .ولی وقتی شب تو راه سرت رو پام بود و خواب بودی از ته دلم از خدا خواستم خدا هیچ پدر و مادری رو با فرزندش آزمایش نکنه چون خود من که اصلا طاقت و ظرفیتش و ندارم...

روز یکشنبه ظهر وقتی از خواب بیدار شدی تا چشمات باز شد گفتی مامان کدخدا یعنی چی؟ خیلی برام جالب بود که اینقدر حواست به شعرای کتابت هست آخه کلمه ی کدخدا رو از کتاب حسنی و گرگ ناقلا یاد گرفتی.دیروزم که بیرون بودیم از جلوی یه کیوسک مطبوعات رد می شدیم تو اون جمعیت پیاده رو و در هم برهم بودن کتابای قفسه ی جلوی کیوسک ایستادی و با دست کتاب سفید برفی و هفت کوتوله رو نشون دادی و منم که یکی دو بار برای خریدش اقدام کرده بودم ولی پیدا نکرده بودم خوشحال شدم و زود برات خریدمش محبت.

پنج شنبه 2مهر.خاله شیما و عمو علی (دوستامون)اومدن خونمون و زحمت کشیده بودن برای شما کیک و یه عالمه کتاب خریده بودن با یه عروسکه زنبور.

کیک و دیدی حسابی به خدمتش رسیدی.

پسندها (7)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

المير
11 شهریور 94 9:54
29 ماهگیت مبارک دختر زیبا چقدر پیجت برای من جالب بود قرتی خانم
فرشته
پاسخ
مامان هانیه
11 شهریور 94 13:22
29 ماهگیت مبارک عسلی خاله
فرشته
پاسخ
ممنون خاله جون.
عمه فروغ
15 شهریور 94 20:23
29 ماهگیت مبارک سپینا جونم ان شاا.. همیشه زنده باشی ای جووووونم 1000 ماشاا.. به دخترک شیرین زبون با این همه حرف های شیرین
فرشته
پاسخ
مرسی فروغ جونم.