سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

من از آن روزکه در بند توام آزادم (27 ماهگی)

1394/4/7 21:33
نویسنده : فرشته
679 بازدید
اشتراک گذاری

 

5 تیر94.

اینم یه دختر شیطون.

سپینا خبردار.

یکشنبه 7 تیر 94.سپینا تا الان 2سال و 2 ماه و 2 روز سن داردد.دخترم با 2 روز تاخیر 27 ماهگیت مبارک الان که دارم برات می نویسم کنارم نشستی و معلومه که زیاد نمی تونم برات بنویسم چون همین الان یه عالمه برات تایپ کرده بودم که نمیدونم به چی دست زدی که همش پاک شد برای اینکه دوباره این اتفاق نیفته بعد میام برات می نویسم فقط دلم میخواست سن امروزت و ثبت کنم.خندونک

8 تیر.

سه شنبه 9 تیر.بالاخره طلسم شکست و امروز رفتیم و آزمایشات و انجام دادیم اینجوری شد که دیروز رفتیم پیش اقای دکتر و چون تاریخ نسخه خیلی ازش گذشته بود و هم باید وارد دفترچه میشد انجام دادیم با هم رفتیم تا رادیولوزی که چون دیر شده بود افتاد امروز بگم که با تاکسی رفتیم و برگشتیم و برات متفاوت بود.امروزم از صبح که (7)بیدار شدیم بعد از خوردن صبحانه دوباره مزاحم خاله شمسی شدیم که باهامون بیاد قرار گذاشتیم دم در رادیولوزی اول از پات عکس گرفتیم یکم تو پارک بازی کردی بعد رفتیم آزمایشگاه و 4 نفر کنارت بودیم و سرت و گرم کردیم تا خونگیری انجام شد اولش یکم گریه کردی ولی وقتی حواست و با آبنبات چوبی و...پرت کردیم ساکت بودی تا زمانیکه سوزن و از دستت کشیدن و جاش و فشار دادن دوباره گریه کردی رو تخت خوابیده بودی من بالا سرت خاله هم کنارت یکم از دستت خون اومد و همین انگار یکم ترسوندت و تا برسیم آرایشگاه خاله یکم گریه میکردی دوباره حواست جای دیگه پرت میشد دوباره انگار یادت می اومد ولی در کل نیم ساعت بیشتر نق زدن ها طول نکشید و سرگرم بازی شدی و یادت رفت وقتی داشتیم می اومدیم خونه تو ماشین خوابت برد و الانم هنوز خوابی فقط یه چیز دیگه یه ازمایش ادرار هم داری که تو خونه باید انجام بشه و ببریم آزمایشگاه اونم افتاد واسه فردا خدا کنه همه چیز خوب و نرمال باشه.یه اعترافی بکنم؟؟؟دم آرایشگاه خاله بغلت کرد و از ماشین پیاده شدین رفتین منم که داشتم از زور گریه منفجر میشدم به محض تنها شدن زدم زیر گریه ولی به خودم اومدم که چطوره که من همش به دخترم می گم "دخترم قویه"پس منم باید یه مامانه قوی باشم زود ماشین و پارک کردم و خودم و رسوندم بهت فدات بشم.محبت 

12 تیر.

شنبه ۱۳تیر.سپینا جونم از دیروز تا حالا کلافه م کردی از بس بهونه گیری می کنی همه چیز و با گریه عنوان می کنی نمیدونم چرا این اتفاق داره می افته  وقتی این کارا رو می کنی منم انرژیم کم میشه و همش احساس خستگی می کنم الانم بعد از کلی نق و گریه خوابیدی (ساعت ۳/۵).حالا یه کاره خوبت این بوده که دیروز برای اولین بار(از بعد از نوزادی)ظهر تو تختت خوابیدی منم زیر بالشت برات جایزه گذاشتم تا تشویق بشی .لبخند

14 تیر.

15 تیر.

19 تیر.

یک شنبه 21 تیر.هنوز بهونه گیریات ادامه داره با توپ پر اومده بودم تا برات از نق زدنات بنویسم ولی دیدم ای وای پست قبلی هم شکایت بوده منصرف شدم این نیز بگذرد.خوب حالا برات بگم که هفته ی گذشته خونه ی حاج خانوم (همسایه پایینی) به قول شما حاد خانوم افطار دعوت بودیم به مناسبت سال شوهرش منم برات النگو و گردنبند انداختم از اون روز همش میگی مامان اجازه میدی برم سر کشوت میگم چیکار داری حالا یا گردنبندت و میخوای یا النگو.میدونی چیه دوست ندارم این چیزا بهت آویزون باشه واسه امنیت خودت فقط حالا تو خونه و مهمونی  آدم یه کاری می کنه ولی چون بیشتر با هم پیاده میریم بیرون دلم شور میزنه به خاطر چند تیکه طلای بی ارزش خدایی نکرده آسیبی بهت نرسه.این روزا خیلی کارا می کنی که شیرینه و باید ثبت بشه ولی به خاطر یکم تنبلی خودم یکمی هم بهونه گیریات دست و دلم به نوشتن نمیره آخه یه گله ی دیگه که یادم اومد تا برات بنویسم اینه که با اینکه بیشتر از 3 ماهه که دیگه پوشک نمیشی ولی برای روی لگن نشستن هنوز با هم درگیری داریم و کلی باید برات بازی در بیارم تا کوتاه بیایی.امروز از اون روزاییه که مامان هر لحظه یه چیز یادش میاد و نامرتب داره مینویسه آخه یادم اومد که بعد از گرفتن جواب آزمایشات دوباره رفتیم دکتر و خدا رو شکر از همه نظر خوب بودی و خیلی خوشحال شدم فقط باید حواسم به ویتامین d3 و فروگلوبین باشه که هر روز بخوری و تو آفتاب هم ببرمت پاهات هم هیچ مشکلی نداشت وای که چقدر مامان فکرای الکی کرد زبان.از اونجاییکه این روزا خیلی دیر به دیر برات مینویسم خیلی حرف دارم و طبق معمول چون خوابی و میخوام تا بیدار نشدی بنویسم اگه جملاتم پشت هم نمیره ببخش اینجا دیگه تقصیر من نیست یه چند وقتیه انیمیشن رستم و سهراب و تلویزیون تبلیغ می کنه و اول که میترسیدی ازش ولی الان تا شروع میشه می گی ای بابا دوباره اومد و میری جلوی تلویزیون و نگاه می کنی منم برات تعریف کردم که رستم خیلی قویه یه چند باری اومدی ضربه زدی به مامان چون میدیدی اونم میزنه خوب منم بهت گفتم وقتی میگم قویه یعنی زورش زیاده و میتونه همه ی چیزای سنگین و بلند کنه حالا میایی سعی می کنی مامان و بلند کنی منم میرم عقب عقب که یعنی سپینا اینقدر زورش زیاد شده که می تونه مامان و جابه جا کنه و اینجوری هم بهت غذا و...میدم بعضی وقتا که میخوای مامان و گول بزنی و میل به غذا نداری صدات و عوض میکنی و می گی خودت بخور قوی بشی وقتی این جله رو می گی گفتم با یه لحن خاصی می گی که بی اختیار محکم ماچت می کنم.

با اینکه همیشه من و بابا سعی می کنیم تو خونه حرفی نزنیم که بر خلاف اخلاق باشه ولی متاسفانه از جاهای دیگه به گوش شما میرسه مثل تلویزیون تو محوطه پارک و...حالا من بگم دخترم تی وی نبینه مکان های عمومی رو چی نمیتونیم خودمون و حبس کنیم و از همه دوری کنیم که شما حرف بد یاد نگیری خواه ناخواه به گوشت میخوره تنها کاری که تونستم بکنم و تا حدودی موفق بودم این بوده که حرف بدی رو که می شنوی و به زبون میاری چون معنیش و نمیدونی منم هیچ عکس العملی نشون نمیدم ولی وقتی چند بار تکرار می کنی بهت میگم که حرفاییکه می شنوی بعضیاشون خوب نیستن نباید تکرار کنی چون دهنت بوی بد میگیره یکی از این کلمات برو گمشو بود که به من و بابا گفتی ما هم از تعجب به هم نگاه کردیم که از کی یاد گرفتی وقتی باهات حرف زدم حرفای خودم و به خودم برگردوندی که مامان نگو دهنت بوی بد میگیره و کسی باهات دوست نمیشه(کسی باهات دوست نمیشه هم فکر میکنم از کتاب حسنی یاد گرفتی).

من و بابا هر چی میگیم پشت سرمون مثل صفحه ی سوزن خورده تکرار میکنی چند روز پیش بعد از غذا بابا بهم گفت فرشته جان دستت درد نکنه شما هم وقتی خوردی گفتی فرشته جان دستت درد نکنه.خندونکوای که چه حسه خوبیه یا اینکه رفته بودی خونه ی مامان محبوب یکربعی نبودی وقتی اومدی انگار دلت برام تنگ شده بود بغلم کردی و گفتی مامانم دوستت دارم.

امروز مامان یه شلوار مشکی با یه بلوز سرخابی پوشیده بود گفتی لباسم و عوض کن دیدم رفتی رنگ سرخابی آوردی خلاصه همرنگ مامان لباس پوشیدی و تا بابا اومد گفتی نیگا لباسامو مثل همه .هیچی دیگه کارم در اومد از این به بعد باید مثل هم باشیمسوال.

این عکسه لباسه هماهنگمون.

بعدم اینجوری خانوم نشستی.

 

امروز دوشنبه 22.میدونی داشتم به چی فکر میکردم؟؟؟به اینکه قبلا خیلی کارام بیشتر بود یعنی باید غذای جداگانه برات درست میکردم و... ولی انگار بیشتر وقت میکردم به بعضی کارا برسم بعدشم خودم به این نتیجه رسیدم که شکل کار عوض شده کارا همونه و تازه بیشترم شده چون دخترم مرتب پشت مامان راه میره و منتظره تا یه چیزی سر جاش گذاشته بشه اونوقته که خانوم دست به کار میشه و به واسطه ی همون یه چیز چیزای دیگه رو هم بیرون میریزه.دیشب موقع خواب با خودم فکر میکردم که فردا یکم خونه رو سروسامون بدم یاد این متن زیبا که یکی از دوستام برام فرستاده بود افتادم میگه:"تو میتونی سالها زن خوبه خانه داری باشی اما یادت باشه مدت کوتاهی مادر یه بچه یه ساله دو ساله و سه ساله...هستی,وقتت رو به مادر کودک بودن بگذرون وقت برای زن تمیز بودن زیاده."واسه همین امروز و بیشتر باهات بازی کردم چون پیش خودم فکر کردم شاید دلیل این بدقلق شدنت این باشه که کمتر از قبل باهات بازی میکنم و این باعث شده فکر کنی که بهت توجهی ندارم و با گریه و سر و صدا کردن جلب توجه می کنی در صورتیکه هر وقت داری باهام حرف میزنی و چیزی ازم میخوای سراپا گوشم و خیلی توجه می کنم ولی تو بازیات کمتر شرکت می کنم چون خودت دیگه مستقل شدی و عروسکات و میخوابونی و کتابات و میاری براشون کتاب میخونی براشون غذا درست می کنی و... ولی از این به بعد سعی می کنم بیشتر برای بازی باهات وقت بزارم مامان و ببخش به خاطر کوتاهیشخجالت.

25 تیر.تو یک روز گرم هوس کاپشن کرده بودی.

جمعه 2 مرداد.نیم ساعتی میشه که خاله افسر و مریم جون که ناهار خونمون بودن برگشتن خونشون وقتی فهمیدی میخوان بیان خوشحال شدی مریم جون و از پارسال ندیده بودیم و شما هم که اونموقع خیلی کوچولو بودی اخه در حال حاضر داره فرانسه درس میخونه و سالی یه بار مبینیمش اول که اومدن یکم خجالت کشیدی و مدل خجالت کشیدنت هم تازگیا عوض شده علاوه بر انگولک کردن موهات برگردوندن صورتت و نگاه کردن به یه جای دیگه است که با طرف مقابل چشم تو چشم نشی ولی بعد که یخت باز شد دست مریم جون و میگرفتی و اینور اونور میبردی و زبون میریختی. حالا از امروز که بگذریم پریشب برات تو وبلاگت نوشتم این دیر به دیر اومدنای مامان برای ثبت خاطرات دخترش فقط تنبلیه ولی ثبتش نکردم ولی الان میگم که آره یکم تنبل شدم و کارای شما هم که تمومی نداره گاهی اوقات یه چیزایی می گی که من و بابا می مونیم چی باید بگیمتعجبهفته ی گذشته راه میرفتی می گفتی یه مامان و بابای خوبی پیدا کنم اولش خیلی دلم شکست ولی بعد پیش خودم فکر کردم آخه یه بچه ی دو ساله چه تعریفی از خوبی و بدی می تونه تو ذهنش داشته باشه یا مگه من و باباش چیکار کردیم که بخواد بهتر از ما پیدا کنه ولی خودمونیم خیلی دلگیر شدم و بغض گلوم و گرفته بود.از اونموقع انگار دستت اومده که باید چیکار کنی به محض اینکه چیزی خلاف میلت باشه زود می گی برم مامان و بابا پیدا کنم و منم اصلا به روی خودم نمیارم که همچین حرفی رو شنیدم یا تهدیمون می کنی که میرم تو اتاقم در و میبندم تنها بمونم این عین جمله بندی خودته که من به بابا می گم وقتی این حرفا رو میزنه به روی خودت نیار.استدلاله بابا اینه که چون همش مورد توجهی با کوچکترین نه بی توجهی, کم توجهی اینجوری حرف میزنی.

کش موهات و میندازی به پات فکر کنم تا چند وقته دیگه مد بشه.

حالا دیگه از این حرفها هم بگذریم اوضاع و احوال این روزامون و بگم,چند شبی می شه که به قول خودت تو اتاق مامان  میخوابیم یه طرف تخت و مثل سنگر درست کردیم که شما نیفتی خیلی اتاق خنده دار شده شبا 11-11/5 میخوابی صبح هم ساعت 9/5 -10 بیدار می شی ولی گاهی اوقات تو خواب خیلی حرف میزنی مثل دیشب که گریه میکردی از اینا که نی نی داره میخوام منم بیدارت کردم گفتم چشمات و باز کن ببین داری خواب می بینی به همین واسطه بهت گفتم کابوس چیه حالا دیگه از همه میپرسی میدونین کابوس چیه؟بعدم می گی خواب ترسناک می بینن.خدا رو شکر بیشتر غذاها رو میخوری و قبل از غذا عادت کردی دستات و صابون میزنی و با کمک مامان میشوری و تعریفت هم از (میکیوب )میکروب اینه که کثیفن ,خیلی کوچولوان, نمیبینمشون.بابتخوردن خیلی اذیت نمی کنی و اگه گرسنه باشی حسابی هم میخوری ولی هنوزم برای دستشویی رفتن باهات مشکل دارم بهونه گیری هاتم کمتر نشده وقتی هم که از خونه میریم بیرون اگه چیزی رو دست کسی ببینی مخصوصا همسن و سال خودت باشه میخوای ولی هیچ جوری مامان کوتاه نمیاد که تو این زمینه به حرفت گوش کنه شاید برات انجام بدم ولی نه همون لحظه.یه عادته خوبی که داری خوراکی بیرون نمیخوری البته اگه بهت بگم بخور میخوری ولی چیزایی مثل بستنی و ...که گرمای هوا باعث آب شدن و در نهایت ریختن رو لباس و... می شه رو تو خونه همیشه میخوری در غیر این صورت مامان بهت میده که خیلی کثیف کاری نشه.الانم بیدار شدی باید بیام پیشت تا بعد میبوسمت.   

شنبه۳مرداد.الان که دارم برات مینویسم داری با پاستل نقاشی میکشی اونم برای اولین بار اخه همین الان برات خریدم تا رسیدیم خونه خودت فهمیدی باید باهاش چیکار کنی گفتی مامان مداده؟منم بهت دفتر دادم داری واسه خودت یه خطهایی می کشی خیلی هم اصرار داری منم باهات نقاشی بکشم.چند شبه برات  قصه ی سفید برفی و تعریف می کنم واسه همین خیلی به این داستان و شخصیت سفیدبرفی علاقمند شدی امروزم رفتیم که کتابش,و بخریم که دیدیم نداره واسه همین برات کتابای دیگه ای گرفتم ولی به جاش کتاب صوتی و مصور سفید برفی رو دانلود کردم که خیلی ذوق کردی و با لذت گوش کردی.لبخند

به قوله خودت خاله قزی.

4 تیر.سر مزار, مراسم هفتم مادر شوهر خاله زهره.

پسندها (7)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان آسیه
13 تیر 94 15:59
_________¤¤¤¤¤¤¤¤____________¤¤¤¤¤¤¤¤¤ _______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ _____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤__¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ___¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_______¤¤¤¤¤ __¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_________¤¤¤¤ _¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤________¤¤¤¤ _¤¤¤¤¤¤¤¤ مهربون همیشگی ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_____¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤___¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ من آپم ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ گذری ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ نیم نگاهی ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ _¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ نظری ¤¤¤¤¤¤¤ __¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ _________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ____________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ______________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ _________________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ___________________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ _____________________¤¤¤¤¤¤ ______________________¤¤¤¤ _______________________¤¤
فرشته
پاسخ
بابای ملیسا
2 مرداد 94 22:37
با سلام . ضمن تبریک به دلیل وبلاگ زیبا و پر محتواتون ، وبلاگ ملیسا خانم با عکسهای جدیدش به روز شد ، از شما دعوت می کنم تا از وبلاگ ملیسا خانم دختر بابایی دیدن بفرمائید . خوشحال میشیم اگر با نظراتتون روزهای خاطره انگیزی رو برای دخترم به ارمغان بیارید . منتظر حضور شما هستیم .
فرشته
پاسخ
سلام.ممنون از شما که به ما سر زدید و تشکر بابت دعوتتون.حتما