سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

چند قدم تا پایان 2 سالگی.

1394/1/13 16:53
نویسنده : فرشته
663 بازدید
اشتراک گذاری

13 فروردین 1394.سلام به روی ماه دختر نازنینم امیدوارم زمانی که این پست رو میخونی تنت سلامت و دلت خوش باشه.بله امروز سیزده به دره و ما تو خونه ایم این سومین ساله پیاپیه که ما تو خونه می مونیم به خاطر شما چون اعتمادی به هوا نیست و از اونجاییکه تازه سرماخوردگیت خوب شده مامان جرات بیرون بردن طولانی شما رو نداشت حالا تا عصر شاید بریم یه دوری بزنیم.خیلی وقته که نتونستم برات بنویسم و دلیلش سرماخوردگی شما و مسافرت و یه عالمه گرفتاری دیگه بوده ولی الان اگه بیدار نشی همه رو برات می نویسم که تو این مدت چه اتفاقاتی افتاد.اول اینکه از روز اول عید شما سرماخوردی و تا روز سوم باید میرفتیم سفر به اوجش رسید طوری که تو هواپیما یه خانومی که صندلی پشتی ما نشسته بود با دیدن صورتت بهم گفت تا رسیدی بندر عباس ببرش دکتر.

روز سوم ظهر با ماشینمون رفتیم خونه ی دوستای خوبمون مامان و بابای آریا و کالسکه سفری آریا رو گرفتیم عمو علی بابای آریا زحمت کشید ما رو تا فرودگاه برد.ساعت 17:35 پروازمون به مقصد بندرعباس بود و حدود 2 ساعتی طول کشید تا رسیدیم تو این مدت یکم خواب بودی یکم نق زدی و بابا یکم راهت برد تا رسیدیم.تو مدت پرواز یکسره آبریزش بینی داشتی و چشماتم اشک آلود بود و کلی پف کرده بود به محض رسیدن انگار رطوبت هوای اونجا برات خوب بود و بهتر شدی وقتی وسایلمون و تحویل گرفتیم ماشین گرفتیم رفتیم جایی که قرار بود مستقر بشیم چمدونا رو گذاشتیم و زدیم بیرون به بابا گفتم شرجی بودن هوا به سپینا کمک می کنه راحت تر نفس بکشه و همینطورم شد پیاده که خیلی هم راه بود رفتیم تا ساحل وای که چه جمعیتی اونجا بود و همه چادر زده بودن و شما هم تو کالسکه واسه خودت لمیده بودی و نگاه میکردی و راضی بودی که دیگه اون آبریزش شدی بینی رو نداری تا اینکه همسفرامون تماس گرفتن و نگران شما شده بودن که نکنه حالت خوب نبوده که ما هنوز نرسیدیم خونه دیگه ما هم راهمون کج کردیم به سمت خونه.اونشب برای اولین بار بود که خاله شیما و عمو علی(دوستای خوبمون)شما رو میدیدن و من و بابا هم با عمو عماد و خاله الهام آشنا شدیم.نیمه های شب تب کردی ولی خدا رو شکر با خوردن استامینوفن تبت اومد پایین.

عصر روز چهارم رفتیم ساحل و بازار ماهی فروش ها و واسه خودت کلی بازی کردی.بیشتر سعی میکردم تو کالسکه باشی چون تا رو پای خودت راه میرفتی باید پشت سرت میدویدیم.

روز پنجم قرار بود بریم جزیره ی هرمز بعد از خوردن صبحانه رفتیم اسکله و بعد از کلی انتظار تو صف سوار شناور شدیم و حدود یکساعتی طول کشید تا به هرمز رسیدیم از اونجا سوار یه وسیاه ی نقلیه ی جالب که مثل توک توک های تایلند بود کل جزیره رو گشتیم.یه جا هم که بابا اینا واسه دیدن یه غاری رفته بودن و شما تو کالسکه خواب بودی با هم تو آلاچیق دست فروش های اونجا موندیم تا اومدن خیلی جنوبی ها آدمای خوبی بودن کلی به مامان اصرار میکردن که تو برو ما مراقب دخترت هستیم ولی نمی خواستم برم چون خسته هم شده بودم هوا هم گرم بود.وقتی زمان برگشت شد برگشتیم اسکله و این بار سوار یه قایقی شدیم که امیدوارم دیگه هیچوقت مجبور نشم سوار بشم.وای انقدر تکون تکون میخورد که شما که تو کالسکه داشتی بازی میکردی یدفعه با گریه خواستی بیایی تو بغلم خاله شیما هم از اول تا زمانیکه برسیم حالش بهم خورد منم محکم بغلت کردم و هر سوره ای که بلد بودم و خوندم و بهت فوت کردم و خودمم نفس های عمیق می کشیدم که حالم بد نشه شما خدا رو شکر خوابت برد ولی با هر تکون شدیدی به خودت می پیچیدی و معلوم بود دریا زده شدی تا بالاخره رسیدیم خاله شیما رو بردن دکتر ما هم اومدیم خونه وای خیلی اون لحظه ها بد بود وقتی دیدم رنگت پریده همش خودم و سرزنش میکردم.

داشتیم میرفتیم اسکله.

با عمو علی و خاله شیما تو اسکله.

تو بغل بابا از دور ازتون عکس گرفتم. 

داخل شناور.

اسکله ی هرمز.

قلعه ی پرتغالیها.

تو قلعه ی پرتغالیها یه جاهایی نمی شد با کالسکه رفت من و شما نرفتیم و اینجا منتظر برگشت بقیه بودیم.

اینجا یه جای خیلی قشنگ بود به اسم کوه مجسمه منظره ی زیبایی داشت.نزاشتم بابا ببردت جلوتر چون خطرناک بود.

روز ششم.قرار براین بود که با لندینگراف بریم قشم برخلاف روز قبل که خیلی تو صف موندیم و اذیت شدیم تو این روز ساعت نزدیکه 10 قشم بودیم و قرار بود از 12 به بعد خونه رو تحویل بگیریم که اونم برامون شد دردسر و یه 4-5 ساعتی به خاطر بی مبالاتی یه عده مجبور شدیم تو ماشین و مراکز خرید وقت بگذرونیم حالا بماند که بابا رو گم کردیم و چه سختی کشیدیم ولی گذشت.تو قشم خیلی بهمون خوش گذشت و مامان تونست یه عالمه لباسهای خوشگل واسه دخملش بخره یکروز هم بردیمت دریا اول از اینکه شن و ماسه بهت چسبیده ناراحت بودی ولی یکم که گذشت دیگه نمی تونستیم از کنار دریا بیاریمت اونجا یه عالمه واسه خودت صدف و حلزون جمع کردی البته هر چیزی غیر از ماسه رو برمیداشتی و مینداختی تو پلاستیک.

جنگل حرا.

94/1/8 شنبه.محوطه بازی کنار دریا.

اینم یه ستاره دریایی که عمو عماد روزی که کنار دریا بودیم گرفت و شما برای اولین بار از نزدیک دیدی البته خودمم همینطور و لمسشم کردم و بعد از اینکه ازش عکس گرفتیم دوباره انداختیمش تو آب.

در حال سرفه.

روز نهم.باید برمی گشتیم بندرعباس ساعت 9 شب پروازمون بود ساعت نزدیکه 2 راه افتادیم نزدیکه 5 بندر بودیم یکم استراحت کردیم عمو علی زحمت کشید ما رو برد فرودگاه.خیلی خانوم بودی همش دلشوره داشتم که چجوری تو هواپیما ساکتت کنم ولی از قبل که با ماشین میرفتیم فرودگاه بهت گفتم اگه سر و صدا کنیم عمو حواسش پرت می شه تو هواپیما هم با همین حرفا ساکت موندی و یکم که گذشت نشستی رو صندلیت و با کمربند ها تا خود تهران بازی کردی.یه چیز جالب رفتنا چون حالت خوب نبود خیلی به اطراف دقت نکردی و منم می خواستم همش خواب باشی ولی برگشتنا چون این مسافرت اولین سفر هواییت بود کلی برات حرف زدم وقتی هواپیما زا رو باند بلند شد و یکم اوج گرفت تو بغلم بودی بهت گفتم سپینا پایین و نگاه چقدر چراغ روشنه بلند گفتی عسودیه بابات  (عروسی بابات)یکم دیگه که گذشت و هنوز نمی تونستیم کمربندها رو باز کنیم کلافه شدی و به پنجره هواپیما اشاره میکردی و می گفتی بی بی یعنی بیرون بریم بیرون قه قهه.

اینم یه دختر شیطون توی کمد دیواری.

فرودگاه بندر عباس موقع برگشت.

اونجا که بودیم کلی حرف زدی به شیما می گفتی هیما به الهام و عماد می گفتی امام  کلمه ی دریا رو یاد گرفتی هر کسی هم هر کاری برات میکرد می گفتی مرسی نمنوم(ممنون).بیدار شدی بعدا"میام برات می نویسم.  

12 فروردین.کالسکه رو از قشم برات خریدیم.

14 فروردین.

خیلی دوست داری مثل بزرگترا کیف بندازی به دستت منم این کیف و که شاید عمرش بیشتر از 10 سال باشه دادم بهت.خیلی باهاش قیافه میگیری حالا میدونی توش چیه؟؟؟پوشکخندونک

 

16 فروردین.دختر عزیز مامان 20 روز دیگه تا تولدت بیشتر باقی نمونده و مامان نمیدونه باید چیکار کنه؟؟؟؟دلم میخواد یه کاری کنم که بهت خوش بگذره حتی بابا که دیشب ازم پرسید می خوای براش جشن بگیریم؟ گفتم نه.هنوز زوده که بتونه بعضی چیزا رو درک کنه آخه چند شب پیش که آندیا اومده بود خونمون به هر کدوم از وسیله هات که دست میزد جیغت میرفت هوا خوب من بهت حق میدم چون هنوز خیلی کوچیکی و مونده تا یاد بگیری باید با دیگران تو بعضی چیزا سهیم باشی.100% روز تولدت هم از این داستانا داریم این یکی از دلایلشه یکی دیگه اینکه دوست دارم تو روز تولدت همه هم سن و سالای خودت باشن و با هم بازی کنین و ورجه وورجه کنین ولی از اونجاییکه تو سن شما باید یه مراقب هم کنار هر بچه ای باشه چون هنوز نمیدونین چی خوبه چی بده و از اونجاییکه من اگه بخوام نی نی ها با ماماناشون و بگم ممکنه بعضی از این ناراحت بشن که چرا ما دعوت نبودیم پس مامان این جشن و به تعویق میندازه و مثل پارسال یه جشن کوچولوی خودمونی میگیره ولی برنامه ریزی می کنم تا کاراییکه دوست داری مثل بازی تو پارک و...که ازش لذت میبری تو برنامه باشه.حالا بازم تا اون روز نمیدونم چه اتفاقاتی می افته شاید یه تغییراتی داشته باشیم.

خوب حالا این چند روزی که دیگه هوا خوب شده هر روز رفتیم بیرون روز 13 بردیمت پارک یکم بازی کردیم یه دوری زدیم و اومدیم خونه.روز جمعه هم بابا رو بردیم مغازه و خودمون رفتیم پروفسور کوچولو مامان برات چند جلد کتاب گرفت چون خیلی وقت بود برات کتاب نخریده بودم.دیروزم با هم رفتیم کالسکه سواری ولی امروز پیاده روی داشتیم تا سوپرمارکت محله خرید کردیم اومدیم خونه و تو حیاط کلی حباب بازی کردیم.یکساعت و نیم پیش هم با گریه خوابت برد تا حالا که ساعت 4/5 و قراره بیدار شدی دوباره ببرمت بیرون.راستی دیگه قراره کم کم آماده بشی برای از پوشک گرفتن و امروز از صبح تا ظهر پوشک نبودی خیلی نمیخوام با عجله باشه که به هر دومون فشار بیاد از چند ساعت در روز شروع می کنم و کم کم طولانیش می کنم.امیدوارم همکاری کنی. محبت

امروز یکسال و یازده ماه و یازده روزه شدی.   (.: سپینا تا این لحظه ، 1 سال و 11 ماه و 11 روز سن دارد)

دوشنبه 17 فروردین.عزیز دلم از دیروز تا حالا مشغول انجام یه کاره بزرگم که خدا رو شکر تا الان باهام همکاری کردی.کار عظیم از پوشک گرفتن که مامان خیلی دلواپس بود و هنوزم هست چون تازه 2 روزه دیروز که فقط چند ساعت باز بودی ولی امروز از صبح که از خواب بیدار شدی پوشکت و باز کردم و هر دو رو (با عرض معذرت) توی لگن انجام دادی از دیروز تا حالا کلی هم بهت رشوه دادم(همش خوراکی بوده چیزاییکه دوست داری مثل اسمارتیز و بستنی) و کلی تشویقت کردم که فکر کنم همین ذوق و شوق و به به و چه چه های مامان باعث ترغیبت شده و خیلی تمایل داری گاهی اوقات 10 دقیقه یکبار روی لگن می شینی دیگه از دیروز تا حالا خودتم می تونی شلوارت و پایین و بالا بکشی.نگرانیم از بابت چیزاییکه تو نت می خونم که مادرا باهاش درگیرن و اینکه گاهی بچه ها تا یک هفته ی اول خوب همکاری می کنن ولی بعد از اون نه.ولی به قول بابا که امروز می گفت واسه از شیر گرفتنش هم همین نگرانی رو داشتی دیدی چه خوب کنار اومد ترک پوشکم همینطوره.خداکنه اینطور باشه به همین خوبی که شروع کردی تا آخر ادامه بدی ولی حالا حالاها فکر نکنم بشه شبا هم پوشکت نکنم دیروزم برات نوشتم که هیچ عجله ای تو این کار ندارم.قربونت برم که دیگه واسه خودت خانومی شدی جوری که عروسکت و میبردی رو لگن و به اونم می گفتی باید تو لگن جیش کنه.دوستت دارم. 

18 فروردین.

20 فروردین.این عکسه یه دختره شیطونه که مامانش حریفش نشده شلوار پاش کنه.

21 فروردین.

22 فروردین.خاله زهرا اومده بود خونمون پگی رو با کوله ی خودش آورده بود ونروز داستان داشتیم نمیگم تو عکس ببین.

اول این شکلی نشستی بیرون کوله ی پگی.

بعد سوار بر پشت خاله زهرا داخل کوله.

روی زمین راهت بردن.

 

بعدشم دیگه خوابت برد.تعجبحالا تازه ما هم رفتیم خونه ی خاله زهرا گیر دادی تو کوله ی پگی بشینی تا اونجا انقدر خندیدیم که نگو ازت عکسم گرفتم ولی تو گوشیمه برات میزارم. 

توی خیابون.

دوشنبه 25 فروردین.دیدی نگرانی مامان بی دلیل نبود فقط شوق و ذوق رو لگن نشستنت واسه همون دو روزه اول بود از روز سه شنبه 18 دیگه رو لگن ننشستی منم زیاد بهت اصرار نکردم حتی شورت آموزشیتم دوست نداشتی بپوشی واسه همین منم پوشکت کردم و تا امروز گاهی باز میزارمت گاهی با پوشک هستی ولی روز شنبه و یک شنبه که خونه ی خاله فاطی بودیم کلا" پوشک بودی از دیشب تا حالا که خونه ی خودمون هستیم غیر از شب وقت خواب باز بودی.ولی به طور کلی خیلی باید بهت بگم تا بری رو لگن مثل دو روز اول که خودت می گفتی نیستی همش می گم تا بدنت به این شرایط عادت کنه خوب زمان میبره و باید صبوری کنم و باهات بد برخورد نکنم.خدا خودش کمک کنه.غمگین 

28 فروردین.

امروز شنبه 29 فروردین.مامان سخت درگیره سپیناست و همش داره با زبون سپینا رو راضی می کنه که رو لگن بشینه و خدا رو شکر  تا الان کمابیش موفق بودم درسته که گاهی نمیدونم اسمش و باید گذاشت لجبازی یا چیز دیگه همکاری نمی کنی ولی خوب بیشتر ازیکی دوبار در روز  نیست من به همینم راضیم چون تا قبل از این هیچوقت بدون پوشک نبودی و تو این 14 روز خوب داری کنار میایی.دیروز عصر چون خیلی خانوم بودی مامان بردت بیرون و وسط راه بابا هم بهمون ملحق شد و یکم پیاده روی کردیم بابا هوس غذای بیرون و کرد واسه همین چون هوا یکم سرد بود اومدیم خونه که با ماشین بریم مامان محبوبم با خودمون بردیم رفتیم یه جاییکه محوطه بازی کودک هم داشت و تا رسیدیم اول با بابا و بعد با مامان بازی کردی جوری شد که چون ما زود برای غذا رفتیم کسی نبود مامان هم باهات اومد تو استخر توپ و کلی بازی کردی و خندیدی من به بابا گفتم شما شامتون و بخورید من غذام و خونه می خورم و باهات بازی کردم ولی با اینکه اونهمه بازی کردی موقع اومدن چنان گریه و سر و صدایی میکردی که پشیمونمون کردی.وقتی اومدیم خونه با هم غذا خوردیم و کلی برامون حرف زدی و من و بابا هم چشممون به دهنت بود آخه با یه آب و تابی غلط غلوط حرف میزنی که میخوایم بخوریمت.دیگه خیلی چیزا رو می گی مثلا" وقتی شب می شه شروع می کنی به یواش صحبت کردن و می گی همه خوابن البته به زبون خودت اینجوریه همه حوابن وقتی میخوام بهت غذا بدم می گی حودت بخود یعنی خودت بخور یا می گی حودت بیشید یعنی خودت بشین از  جمعه ی گذشته هم که گوشه رو یاد گرفتی اونم از کتاب غاز کوچولو و گوشه ی همه چیز و دست میزاری نشون میدی گوشه های کتاب کمد کشو و...محبت یه چیز و یادم رفت از وقتی سر لگن می شینی مامان به همه می گه و همه تشویقت می کنن و برات دست میزنن تو خونه هم که خودمون علاوه بر رشوه هایی که قبلا" گفتم برات دست هم میزنیم حالا بلا تا می بینی مامان میره دستشویی میایی جلوی در و برای مامان دست میزنیخندونک.  

داشتم با نانا چت یکردم گفتم میخوام عکست و بفرستم اینجوری ایستادی.

روی لگن نشستی.

راستی دختر قشنگم هفته ی دیگه تو این روز دو سال از با هم بودنمون میگذره و وارد سومین های زندگیت می شی تولدت مبارک دختر نازنینم.

اول اردیبهشت.دم در خونه مثل بابا نشستی.

امروز 3 اردیبهشت و پنج شنبه.مثل اینکه قراره تا روز تولدت دیگه کامل حرف بزنی دیگه نمی تونم بگم چی می گی آخه هر چی رو بخوای عنوان می کنی.خیلی تغییر شگرف و سریعیه که از بعد از عید تا الان طوری صحبت می کنی که همه متوجه منظورت می شن یه نمونه از چیزایی که می گی و همه از جمله من و بابا براش ضعف می کنیم اینه که :دلت هوای هر چی که بکنه از کلمه ی میخوام استفاده می کنی مثل دبروز که مهمون داشتیم خاله فاطی و زهرا می خواستن برن بیرون بهشون گفتی ددر می خوام اونام با تعجب بهت نگاه کردن چون باورشون نمی شد صحبت کردنت تا این حد پیشرفت کرده باشه خود منم گاهی حرفای جدید ازت می شنوم چشمام گرد می شه.بابا که همش می گه دیگه تموم شد دخترمون بزرگ شد دیگه کاری به من و شما نداره...از پوشک گرفتن اگه بگم از جمعه ی گذشته تا دیروز اصلا" خودت و خیس نکرده بودی دیروزم واسه اینکه سرگرم بازی بودی و مامان هم سرگرم کار تقصیر از من بود باید بهت یادآوری میکردم ولی فکر کنم دیگه قضیه تموم شده است و عادت کردی به این شرایط ولی باید همچنان مراقب باشم.راستی روز سه شنبه بعد از مدتی رفتیم مدرسه ی مامان واسه دیدن همکارا اینقدر هیجانزده شده بودی و دوست داشتی که موقع برگشت همش می گفتی مدسه و گریه میکردی اخه خیلی بهت خوش گذشت معلم کلاس دوم بردت تو کلاسش و با مارکر روی وایت برد می نوشتی و منم که از پشت پنجره نگات میکردم دیدم یکم خط خطی می کنی و یکم رو به بچه ها براشون حرف میزنی خوب سرتاسر مدتی که تو دل مامان بودی این صحنه ها رو تجربه کرده بودی.این روزا اگه بری جاییکه بهت خوش بگذره مثل پارک یا خونه ی خاله ها دیگه دل نمی کنی و مکافات دارم با راضی کردنت.شبا تا دیر وقت همش دارم در مورد اینکه چطور باید با بعضی از کارای اشتباهی که می کنی برخورد کنم مطالعه می کنم چون خیلی برام مهمه که ضربه ی روحی نخوری.یه چندتایی رو نت برداشتم زدم به در یخچال تا هر روز ببینم:

-تا وقتی خودمان متعادل نباشیم محال است کودکمان متعادل شود.

-هفته ای یکبار از کودک به خاطر اشتباهی که کردیم معذرت خواهی کنیم در غیر اینصورت کودک فکر می کند تنها گناهکار و نادان جهان است.

-در سن 2 تا 3 سالگی به کودک این حس را بدهید که تو خوب هستی خواستنی و دوست داشتنی.

-خوب است کودک هراز گاهی از کلمه ی نه استفاده کند.

و...

تو یه قسمت خوندم که تو سنی که الان شما هستی فکر می کنید خورشید فقط برای شما طلوع و غروب می کنه اینقدر که خودتون و مالک و مسببه همه چیز می دونیدخندونک.قربونت برم دوباره میام برات می نویسم چون الان بیدار شدی.

امروزم جمعه 4 اردیبهشت 94.آخرین پست 2 سالگی دخترم که اینقدر شیرین زبون و ملوس شده و مامان هم خدا رو شکر تونسته از پس دومین غول (پوشک گیری )بربیاد البته با همکاری دختر نازنینم اخه یک هفته ای می شه که دیگه میریم بیرونم دیگه پوشک نیستی و می تونی خودت و کنترل کنی شبا هم تا صبح پوشکت خشکه دیگه اونم کم کم باید حذفش کنم.دوست دارم کاراییکه تا الان که 2 سالت تموم شده انجام میدی رو برات بنویسم البته تا جاییکه ذهنم یاری کنه.تا 6 می شماری کتابای قصه و شعرت و می شناسی و شعراش و مطمئنم که حفظی چون وقتی برات می خونم جاهایی رو که مکث می کنم حالا هر قسمتش باشه می گی خودت با قاشق و چنگال غذا می خوری و خیلی کمتر از قبل غذات از بشقاب میریزه بیرون حرف زدن و که دیگه نگو اینقدر داری کامل حرف میزنی که خیلی متعجبیم امروز رفتیم با بابا بیرون واسه خریدن بادکنک و... واسه تولدت یه توپی که داخلش چراغ داره برات خریدم رفته بودی زیر پتو و با ضربه چراغش و روشن میکردی یدفعه گفتی خاموش شد شاید خیلی از بچه ها تو سن شما یا کوچیکتر بتونن بیشتر حرف بزنن ولی شما در عرض یکی دو هفته است که داری کامل حرف میزنی.دیگه اینکه چند روز پیش که مامان داشت خونه رو جارو میکرد اومدی گفتی جارو برقی گفتم آفرین دخترم آره جارو برقیه اومدی لوله ش و گرفتی گفتی خودم همون موقع فهمیدم که ای دل غافل خودم خودم گفتنا شروع شد و می خواستی خودت جارو بکشی منم دادم دستت و رفتم سراغ یه کاره دیگه.چشمکتوی حمام یکم با هم مشکل داریم اونم اینکه می گی فقط آب بازی کنم و دست به موهام نزن منم با هزار بازی و ترفند مثل حباب بازی و نقاشی با کف روی دیوار سرت و گرم می کنم و می شورمتزبان.برات بگم از بیرون رفتن که دیگه خیلی غیر قابل کنترل شدی و بیشتر سعی می کنم اگه پیاده رویه با کالسکه ببرمت چون تو خیابون دست مامان و ول می کنی و دلت می خوا هر جا خواستی بری خوب منم دلم شور مینه ولت کنم به حال خودت آخه متاسفانه هیچ جای مناسبی واسه کوچولوهایی همسن شما وجود نداره همه جا ناامنه تو محوطه ی بازی پارک ها بعضی از بچه های دوچرخه سوار و می بینی که نمی تونن خودشون و کنترل کنن چه برسه به دوچرخه تو جاییکه چمنه و برات تا حدودی امنه نباید بری وگرنه میان ایراد میگیرن توی پارک سرپوشیده آلودگی و کثیفی وسایل و هزار و یک جور مشکل دیگهغمگینخلاصه فعلا این مشکلات هست تا به امید خدا بزرگتر بشی و تا حدودی بد و خوب و تشخیص بدی تا مامان دیگه همش بهت امر و نهی نکنه که سپینا دستت و نکن تو دهنت سپینا ندو سپینا.....

قربون شکلت برم من پارسال هم یادآوری کردم تو پست امسالم یادآوری می کنم که دو سال پیش در این زمان هنوز تو دل مامان بودی ولی الان تو قلبمی تو تمامه وجودمی از خدا برات سلامتی و دل خوشی و همه ی اتفاقات خوب رو می خوام.این و بدون که من و بابا خیلی دوستت داریم و تمام تلاشمون و برای خوشبختیت می کنیم. 

اینجوری خواب بودی مامانم داشت برات می نوشت.

 

 

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

عمه فروغ
14 فروردین 94 18:48
خوشحالم که سفر بهتون خوش گذشته همیشه به گردش و شادی سپینای گلم لباس های نو هم مبارک ان شاا.. به شادی و سلامتی بپوشی .
فرشته
پاسخ
kosar
25 فروردین 94 14:32
سلام خاله جونم.چه وب نازی دارید.!!! وکوشولوتونم به خودم رفته چون هم سفیده وهم نازه وبانمک. اگه به وب من سربزنید خوشحال میشوم .ازتون کلی سپاس گزارم.
نیکتا
4 اردیبهشت 94 15:27
ஜ۩۞۩ஜ ¸.•)´ (.•´ *´¨) ¸.•´¸.•*´¨) ¸.•*¨) (¸.•´ (¸.•` *(`'•.¸(`'•.¸ ¸.•'´) ¸.•'´) ★★◄███▓▓ آرزومــــــــــــنـد آرزوهای قـشـنــــــــــــگـتـم ▓▓███►★★ (¸.•'´(¸.•'´ `'•.¸)`' •.¸)•.¸)`' •.¸) ¸.•´•.¸)`' •.¸) ( `•.¸ `•.¸ ) ¸.•)´ (.•´ ஜ۩۞۩ஜ سلام خاله جون . وبلاگتون خیلی عالیه ... اگر با تبادل لینک موافقید بگید تا من لینکتون کنم و شما هم منو لینک کنید . ممنون
مامان رويا
27 اردیبهشت 94 14:11
چه عكساي خوبي چه دخترخوشگلي وبلاگتونم حرف نداره
فرشته
پاسخ