سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

23 ماهگی

1393/12/7 23:19
نویسنده : فرشته
735 بازدید
اشتراک گذاری

 

عشق من کودک بمان دنیا بزرگت می کند

بره باشی یا نباشی گرگ گرگت می کند

عشق من کودک بمان دنیا مدادرنگی است

بهترین نقاش باشی باز رنگت می کند

عشق من کودک بمان دنیا دلت را میزند

سخت بی رحم است میدانم که سنگت می کند

                                                                (شاملو)

5 اسفند در حال کمک به مامان.

پنج شنبه 7 اسفند 93.سلام دختر مهربون مامان که این روزا پا به پای مامان راه میری و تو کارا به مامان کمک می کنی .عزیز دلم با دو روز تاخیر بیست و سومین ماه زندگیت خجسته باد.این روزا همش مامان درگیر نظافت خونه و ...است و شما هم خیلی خانوم هر کاری که مامان می کنه مثل ضبط ثبتش می کنی و انجام میدی مثلا" امروز جعبه ی خالی لازانیا رو بهت دادم دیدم رفتی سراغ لباسشویی جایی رو که مامان پودر میریزه کشیدی بیرون و ادای مامان و در میاری یعنی داری پودر میریزی و به دکمه ها ور میرفتی یعنی داری روشنش می کنی یا وقتی تو بخارشو اب میریختم آب ریخت رو زمین گفتی ایخت یعنی ریخت و یه دستمال برداشتی و همه جا رو خشک کردی حتی فرش رو هم بلند میکردی و زیرش و دستمال می کشیدی منم قربون صدقت میرفتم.الان که دارم برات می نویسم ساعت 11/5 شبه و خیلی خسته ام تازه می خوام عکسای ماه قبلت و آپ کنم  واسه همین فقط یه سری از چیزایی رو که می گی می نویسم و میرم تا بعد برات مفصل بنویسم.به روسری می گی یوس به عروسی می گی عسودی به دستشویی می گی دسودی به خاله فاطی می گی حاطی به خاله زهره می گی یویو .دوستت دارم دختر نازم.

دوشنبه 11 اسفند.سپینا جونم مامان انقدر درگیر خونه تکونی شده که وقت نمی کنه بیاد برات بنویسه که داری چه دختر شیرین زبونی می شی واسه همین تو این چند روز یه کاغذ و خودکار گذاشتم رو کابینت هر حرفی رو میزنی زود میرم یادداشت می کنم تا الان که ساعت نزدیکه 2 ظهره و شما خوابیدی و وقت کردم بیام برات بگم که یه سری از کلمات و کامل می گی مثل حموم (حمام) گوشی_ پتو -قط(قطع)و یه سری رو داری سعی می کنی درست بگی مثل ماشی(ماشین)یاک پشت(لاک پشت)بعضی اسمها هم خیلی بی ربطه مثل اسم خاله زهرا که بهش می گی یایا.روز جمعه مامان که از خیلی وقت پیش تصمیم داشت موهاش و کوتاه کنه تصمیمش و عملی کرد و با هم رفتیم آرایشگاه خاله شمسی کوتاهی مو هم فقط برای این بود که شما خیلی زیاد هوس می کنی موهای مامان بیچاره رو برس بکشی و چون موهام نسبتا" بلند بود خیلی اذیت می شدم گفتم یکم کوتاهش کنم که خیلی کشیده نشه.به محض دیدن مامان و خاله دلت خواست که موهات و کوتاه کنی خاله می خواست الکی قیچی بزنه ولی راضی نشدی و همون کارایی که رو سر مامان انجام شده بود مثل خیس کردن مو و...باید برای شما هم انجام می شد حالا بماند که از اون روز یاد گرفتی و همش شونه و قیچی کاغذبریت تو دستته و دیروزم خاله زهره شده بود مدلت و شده بود آرایشگر خلاصه اون روز خیلی خانوم نشستی و یکم از جلوی موهات و خاله برات کوتاه کرد ولی رضایت نمیدادی و اعتراض میکردی که چرا اینقدر کوتاه باید بیشتر طول بکشه دیگه با کلی قصه و داستان از آرایشگاه آوردیمت بیرونزبان.قبلا" برات گفته بودم که هر کار اشتباهی رو به یه نی نی خیالی نسبت میدی حدود یک هفته ای می شه که شبا موقع خواب می گی نی نی یعنی قصه ی نی نی رو برات تعریف کنم منم هر کاری که در طول روز خودت می کنی با یکم تغییر برات تعریف می کنم تا بخوابی حالا تازه این بس نبود ازم میخوای نقاشیش هم برات بکشم منم یه روز برات یه نی نی کشیدم که دهنش بازه داره جیغ می کشه از اون روز همش دفترت و میاری می گی نی نی جیغ دادی یعنی برام بکش البته یه نی نی که داره لبخند میزنه هم برت کشیدم و کلی هم برات ازش قصه گفتم که این نی نی که می خنده همه دوسش دارن ولی فقط همون نی نی جیغ دادی رو می خوایقه قهه.حالا یه چیزه جالب برات بگم که این کلمه ی عسودی (عروسی) رو که می گی منشاءش از کجاستخندونکگفتم برات که همه ی چراغهای خونه رو روشن می کنی یه بار به شوخی بهت گفتم مگه عروسیه باباته؟؟از اون روز تا چراغارو روشن می کنی خودت می گی عسودی بابات وقتی بابا فهمید چی می گی و جریان چیه کلی خندید و گفت ببینم بزرگ هم بشی بازم به این راحتی این حرف و میزنی منم بهش گفتم به خودت نگیر می گه عسودیه بابات نمی گه بابام کهعصبانی.

ساعت 10/5 شب دوباره اومدم بگم که عصر بردمت بیرون تا چشمت به سوپر مارکت افتاد گفتی بسی یعنی بستنی بعد رفتیم شیرین عسل تا کلوچه دیدی گفتی کوکی و خم شدی از تو کالسکه و خودت برداشتی.

12 اسفند.داشتی به قول خودت بسی (بستنی)میخوردی.

 

پنج شنبه 14 اسفند.دیروز رفتیم بیمارستان ملاقات مامان محبوب آخه زانوش و عمل کرده و برخلاف میلم مجبور شدیم شما رو هم بردیم داخل بخش حالا خدا رو شکر فقط تو اتاق مامان محبوب بود و پریچهر جون و پنجره ی اتاق هم باز بود و خیلی هم بیمارستان خلوت بود البته داخل سالن و راهروها ولی خوب باز هر چی باشه اسمش بیمارستانه دیگه خاله فاطی گفت سپینا رو بزار پیش من ولی ترسیدم بهونه بگیری و اذیت بشی واسه همین با خودمون آوردیمت برات  میوه و تنقلات و غذا برداشتم ولی هیچ کدوم به اندازه ی هندوانه ای که تو راه بابا برات خرید بهت نچسبید با چه لذتی خوردی و به بابا می گفتی می سی یعنی مرسی.این اولین بار بود که برای ملاقات به بیمارستان اومدی امیدوارم که دیگه اتفاق نیفته از دیروز تا حالا همش دلم شور میزنه.(توکل به خدا)

دختر نازم حالا برات بگم از این روزات صبح ها ساعت 8 بیدار می شی البته گاهی اوقات مثل امروز زودتر (7 بیدار شدی)گاهی هم دیرتر مثل دیروز( 9 )با هم صبحانه می خوریم حتی اگه شده در حد دو سه لقمه یکم که گذشت دوباره یه میان وعده میخوری ازت می پرسم اگه تمایل داشته باشی خودت میایی تو آشپزخونه سراغش.این چند روزه با اینکه مامان هنوز کارش تموم نشده ولی هر وقت گفتی ددر بردمت بیرون چون میدونم که تو خونه خیلی حوصله ت سر میره به قول خاله فاطی که می گه :چقدر بچه از این اتاق بره تو اون اتاق خوب حوصله ش سر میره دیگه.منم با توجه به این حرف تا می گی ددر زود آماده می شم و تا می بینی مامان اسقبال کرد چنان ذوقی می کنی و میری لباسای خودتم میاری و تلاش می کنی که بپوشی آخه مامان برای اینکه کلافه نشی اول خودش لباس می پوشه بعد میاد سراغ شما اخه لباسای این فصل ضخیمه و شما هم کم تحمل و چون اخلاقت و میدونم باید موقعی لباسات و تنت کنم که بلافاصله بریم بیرون.البته همیشه اینطور نیست که صبح بریم بیرون چون صبح تا ظهر خیلی زود میگذره و مامان باید به غذا درست کردن هم برسه بیشتر عصر ها میریم بیرون که گاهی تا 2 ساعت هم طول میکشه خصوصا" اگه با کالسکه بریم بیشتر بیرونیم چون شما کمتر خسته می شی.تا به خونه نزدیک می شیم می گی نه نه یعنی نریم خونه.خلاصه این جوری صبح و شب می کنیم دیشبم که یه دسته گل به آب دادی مامان برای تمیز کردن آشپزخونه قالیچه ش و برداشته بود داشتم برات سیب پوست می کندم که دیدم درپوش چاه و برداشتی و کمربند زنجیری مامان و که داشتی باهاش بازی میکردی انداختی تو چاه آشپزخونه عصبانیاین و گفتم که بدونی کنار همه ی اینا از این مدل خرابکاری ها هم داریم.بعضی از شبا هم که گرسنه می شی و از خواب بیدار می شی و برای اینکه بخواب نشی مامان یه چیز آماده بهت میده بخوری که بلافاصله بخوابی چون اگه تنظیم خوابت بریزه به هم کل روز باهات درگیرم.هر روزم یه چیز جدید می گی مثل دیروز که می گفتی باز بسته و پریشب هم بابا داشت پسته می خورد بهش گفتی پیسته یعنی منم میخوام.  

15 اسفند.لباس مامان و پوشیدی و دم در حمام منتظری بابا بیاد ببیندت.

شنبه 16.دخترم چند وقتیه که دیگه با عروسکات بازی می کنی و اگه جلوی چشمت نباشن سراغشون و میگیری مثل الان که بیدار شدی و گفتی هاپی منم دادمش بهت بغلش کردی و خوابیدی.بوسشون می کنی نازشون می کنی می گی ناسی بهشون غذا میدی می خوابونیشون و هر کاری که مامان برای شما انجام میده شما هم برای اونامحبت. امروز با هم چند تا کاردستی درست کردیم کنارم نشستی و نگاه کردی و هر چی رو خواستم بهم دادی آخه مامان دیگه خونه تکونیش تموم شده فقط چند تا کار کوچولو مونده.از چهارشنبه مامان سبزه رو درست کرد چون میخوام تا روز اول فروردین حسابی رشد کنه چون دیگه از سوم عید خونه نیستیم. نمیدونم می تونم هفت سین و بزارم رو میز کوتاه یا نه خوب آخه کنجکاوی و دوست داری به همه چیز دست بزنی شاید از چند روز قبل بچینم که برات عادی بشه.آرام   

یک شنبه 17.امروز صبح بعد از 3 ماه که السا کوچولو نی نی خاله المیرا و عمو نیما به دنیا اومده موفق شدیم بریم خونشون دیدن نی نی خوشگله.تا السا رو دیدی خندیدی و با تعجب بهش نگاه میکردی یکی دو بار که من بغلش کردم اومدی طرفم و یه جوری رفتار کردی که انگار دوست نداشتی من بغلش کنم وقتی هم گریه میکرد می گفتی نی نی و با یه لحن دلسوزانه که به ما بفهمونی باید ساکتش کنیم چند بارم اومدی پاهاش و ناز کردی و گفتی ناسی.خیلی دختر خوبی بودی و شیطنت نکردی که مامان کلافه بشه چند باری بهت تذکر دادم ولی خوب اقتضای سنته دیگه ولی در کل خانوم بودی.امروزم مامان بزرگت از بیمارستان مرخص می شه بابا رفته دنبالش ما هم قراره بریم خرید با خاله زهرا الانم خوابیدی ساعت 1/5 ظهره. 

کاردستی ها.

وقتی از پیش السا برگشتیم.

19 اسفند.

20 اسفند.

کاردستی حاجی فیروز.

21 اسفند.ببین موقع خواب چجوری هاپی و هاپو رو بغل کردی.

جمعه 22 اسفند.بدو بیا این حرف جدیدیه که این روزا اگه کسی زنگ بزنه خونمون بهش می گی آخه خیلی دیگه داری حرف میزنی تغییر شگرف این ماهت همین صحبت کردن نصفه نیمه است که خیلی برای مامان لذت بخشه چون تنها مترجمت مامانه و فقط منم که منظورت و می فهمم و هر جا بریم وقتی شروع می کنی به حرف زدن منم دوبله می کنم.هفته ی گذشته یک روز کامل برات کاردستی درست میکردم کنارم نشستی و به همه چی دست زدی کاغذ رنگی رو پاره کردی و... تا اینکه مامان برات یه چیزایی درست کرد مثل پروانه_کفشدوزک و... یه حاجی فیروز هم درست کردم گرفته بودی تو دستت و می گفتی حادی یه بارم داشتی یه چیزی می خوردی به حاجی فیروزت نگاه کردی و گفتی حادی دیدی؟یعنی حاجی دیدی که من خوردم.کلمه ی کاردستی رو هم یاد گرفتی و بخش بخش می گفتی کار_دس_تی .خلاصه کلی وقت مامان و پر کردی و هر روز یه کار جدیدی می کنی و مامان کمتر میاد برات بنویسه اخه نمیدونم چه سریه زمانیکه خوابی میام پای لپ تاپ و به محض اینکه میام تو اتاق بیدار می شی و مامان برای جلوگیری از این حالت ترجیح میده بیشتر در دسترست باشه.مثل الان که بیدار شدی... . 

شنبه 23 اسفند.دیروز ظهر در مورد قهر و اشتی برات می گفتم عصر ناراحتم کردی و منم بهت توجا نکردم اومدی جلوم گفتی آستی یعنی آشتی.از دیشبم می گی گوصه نخور یعنی غصه نخور اینم از توی یکی از کتابات یاد گرفتی.مامان امروز خیلی کار برای انجام داشت سرت به کار خودت بود هر از گاهی می اومدی و از پشت سر مامان و بغل میکردی و لپت و می چسبوندی به صورتم وای که چقدر لذت بخش بود و واقعا" خستگی رو از تنم بیرون میبرد.امروز عصر هم با هم رفتیم بیرون مامان برای گربه ها غذا برداشت می گفتی پیشی گسو یعنی غذا.یکی دیگه از کارای این روزات اینه که میای با اون انگشتای کوچولوت مثلا" یه تیکه از بدن مامان و می کنی و میخوری تازه به به هم می گی.حالا آخرین خبر امروز تولد مامان بود و بابا زحمت کشید واسه مامان گوشی خرید شما هم خوشحال از شمع و کیک می گفتی عسودی مامان یعنی عروسی مامان البته بابا بهت یاد داد دستت هم با پارافین شمع سوخت و زود خمیر دندون مالیدیم خدا رو شکر تاول نزد.در آخر هم میخوام یه اعترافی بکنم از وقتی که به دنیا اومدی همش نگران بودم در عین حال که خدا رو بابت داشتنت شاکر بودم ولی ته دلم همش می ترسیدم نتونم از پس این کار بزرگ بر بیام و یه حالی داشتم و کمتر ازت لذت میبردم ولی الان که روز به روز بزرگتر می شی و فهیم تر خیلی خیلی خیلی خوشحالم از اینکه یه همراه دارم قبلا" کی من نزدیک عید حوصله داشتم توی شلوغی و ازدحام برم بیرون ولی امسال به عشق اینکه بهت شلوغی و زرق و برق و... رو نشون بدم چون هم متوجه می شی هم دوست داری با وجود تمام خستگی که این روزا بابت انجام کارای خونه دارم تا می گی ددر زود آماده می شم و با هم کلی بیرون وقت میگذرونیم البته شما سواره و مامان پیاده ایشالا سال دیگه هر دو با هم پیاده دست تو دست.به قول خودت ایشادی (ایشالا).

25 اسفند.

26 اسفند.شب چهارشنبه سوری.

پنج شنبه 28 اسفند.تند تند برات بگم از سه شنبه شبکه شب چهارشنبه سوری بود و بهت گفتم می خوایم بریم آتیش بازی اونوقت بود که تا زمانیکه ببریمت بیرون همش می گفتی آتیس باسی دم در خونه بودیم که دیدیم تو خیابون آتیش روشن کردن و انواع و اقسام سر و صداها و منورها بود که دیده و شنیده می شد و شما هم که برای اولین بار شاهد چنین چیزی بودی به قدری هیجان زده شده بودی که نمی تونستیم کنترلت کنیم.یکی از همسایه ها هم که یه دختر کوچولوی 6 ماهه داشت اونو اورده بودن و تا آبشار روشن میکردن(یکی از وسایل آتش بازی)اونکه چشم ازش برنمیداشت شما هم دلت می خواست بری بگیریش. نتونستم ازت عکس بگیرم چون به محض اینکه 2 تا عکس گرفتم باطریش تموم شد و نشد و در آخر هم که بارون گرفت و اومدیم خونه ولی بهت خوش گذشت.یه چند تا کلمه هست که الان تا حضور ذهن دارم برات بنویسم یاس این کلمه ایه که از مامان یاد گرفتی.تکه کلامم شده تا بابا یه چیزی می گه می گم راست می گی آخه خیلی سربه سرم میزاره شما هم یاد گرفتی می گی یاس می گی (راست می گی)بیخواب(بخواب)بیشید(بشین)با یه عالمه کلمه دیگه که یادم نیست.مامان از امروز داره دیگه وسایل سفرو آماده می کنه آخه می ترسم چیزی رو یادم بره بردارم.تا الان فقط یه چمدون برای شما پر شده.هفت سینمون هم امروز چیده شد نمیدونم تا کی دوام بیاری و بهش دست نزنی برات یه دونه هم ماهی خریدم (ماهی فایتر) چون فکر کردم عمرش طولانی تره.امیدوارم تا میریم و میاییم زنده بمونه چون خیلی میری بهش سر میزنی و جلوی تنگش می ایستی و باهاش حرف میزنی.مامان هم از فرصت استفاده کرده و جلوی ماهی بهت غذا و ویتامینات و میده تا مثلا" ماهی ببینه که شما چه دختر خوبی هستی و همیشه باهات دوست باشه.سپینای گلم فکر کنم این آخرین پسته امسال باشه چون فکر نکنم دیگه وقت کنم بیام برات بنویسم.از خدا برای همه ی آدمای مهربون صبر و آرامش میخوام و آرزو می کنم توی سال جدید خدا غم رو از دل همه ی پدر و مادرا برداره و هیچ دلی غصه دار نباشه و همه ی بچه ها سلامت و شاد باشن در کنار همه ی اینا خدا به دختر منم سلامتی و شادی عطا کنه و همیشه لبش خندون باشه.آمین

راستی اینم اضافه کنم که یاد گرفتی می گی آمین شبا موقع خواب برات دعا می کنم و می گی آمین.دوستت دارم کوچولوی دوست داشتنیم.

 این عکس و زمانی که داشتم آجیل ها رو مخلوط میکردم بابا ازت گرفت چون پارسال هم حین انجام این کار ازت عکس گرفتم.

 

جمعه 29 اسفند.آخرین شب سال 1393.

هفت سین امسال ما.

واسه شام مامان محبوب و خاله منصوره(خاله ی بابا) اومدن خونمون بعد از تموم شدن شام رفتی رو میز نشستی و دستمال می کشیدی.

سال 94 مبارک.

خدایا ممنون برای تمام خنده های سال گذشته 

ممنون برای تمام اشک های سال گذشته

ممنون از درس های بزرگ زندگیسال گذشته

ممنون که یادم دادی خودم باشم بیشتر از همیشه

و خدایا قسم به تمام شکوفه های این بهار ارزو می کنم خنده های امسال عزیزانک از ته دل گریه هایشان از سر شوق باشد.

هرگز نگویم دستم بگیر:عمری است گرفته ای رهایش مکن!

خدایا من قدرت آن ندارم تا قلب آنها که دوستشان دارم را شاد کنم از تو می خواهم در این سال جدید مشکلاتشان را آسان دعایشان را مستجاب و دلشان را شاد گردانی ...

                                                                                           آمین 

اول فروردین94.

دومین روز از سال 94. دختر خوبم سال نوت مبارک باشه امیدوارم هر چه زودتر خوب بشی چون متاسفانه از دیروز تا حالا سرما خوردی و مامان دل نگرانه. فردا هم مسافریم و نمی دونم چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟الهی تا فردا خوب بشی به امید خدا الانم داری صدام می کنی چون بیدار شدی.اومدم عشقم........... 

3 فروردین.خونه ی آریا اینا.خیلی بدحال بودی.

اینم یه عکس پف کرده تو فرودگاه بندر عباس.

4 فروردین کنار ساحل بندر عباس.

با عمو علی و خاله شیما.بادکنک دستت هم عمو علی زحمت کشید برات خرید.

تا به قول خودت این نی نی رو دیدی دستش و گرفتی باباش هم گذاشتش این طرف نرده ها.

 

پسندها (4)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

عمه فروغ
10 اسفند 93 17:05
23 ماهگیت مبارک سپینا گلمچیزی دیگه به تولدت نمونده تولدت پیشاپیش مبارک ای جووووووووووووونم ماشاا.. به دختر شیرین زبون
فرشته
پاسخ
مرسی گلم.واقعا" چقدر زود میگذره تو یه چشم به هم زدن دومین سال هم داره تموم می شه.
رضاخسروی
14 اسفند 93 10:08
سلام. خدا کوچولوتونو حفظش کنه. خوشحال میشم به منم سر بزنین. منتظر نظراتتون هستم http://hamechionline.ir
عمه فروغ
2 فروردین 94 19:14
فرا رسیدن نوروز باستانی ، یادآور شکوه ایران و یگانه یادگار جمشید جم بر همه ایرانیان پاک پندار ، راست گفتار و نیک کردار خجسته باد . . . سال نو مبارک ان شاا.. سال خوبی داشته باشید پر از شادی و سلامتی ان شاا.. سفر یهتون خوش بگذره.سفرتون بی خطر
فرشته
پاسخ
سال نو بر شما هم مبارک.