سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 2 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

22 ماهگی

1393/11/6 14:17
نویسنده : فرشته
815 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه 6 بهمن 93.سلام دختر ناز مامان با یک روز تاخیر 22 ماهه شدنت مبارک .خانوم خانوما که این روزا با شنیدن این کلمه (خانوم)خیلی خوشت میاد و با یک رضایتی به مامان نگاه می کنی که نگو از روزی که از خونه ی آریا اینا برگشتیم یه جوره دیگه ای شدی دیگه زیاد بهونه گیری نمی کنی تا بهت می گم میخوایم بریم بیرون خودت میری لباسات و میاری و دیگه مثل قبل که از لباس پوشیدن فرار میکردی و باید کلی باهات حرف میزدم تا راضی بشی خبری نیست.البته میترسم عنوان کنم تا برای کسی تعریف می کنم با اینکه در غیابت حرف میزنم ولی نمی دونم چی می شه که دوباره عوض می شی ولی الان به این امیدوارم که چون دخترم داره بزرگتر می شه کاراش هم داره عوض می شه.دو روز دیگه یک ماه می شه که شما شیر نمیخوری چند شب پیش وقتی خوابت برده بود و مامان کنارت دراز کشیده بود یدفعه دلم  برای شیر دادن بهت خیلی تنگ شد یادم می اومد که چقدر با لذت و بازیگوشی شیر میخوردی دیگه داشت تبدیل می شد به فکر و خیال و غصه که خودم و جمع و جور کردم.الانا هنوز یادت می افته مثل یکساعت پیش که کنارت دراز کشیده بودم و بغلت کرده بودم تا بخوابی یدفعه گفتی می می بعد هم خودت گفتی اه اه .ولی بدون هر زمان که یادش می افتی و اسمش و به زبون میاری مثل تیری به قلب مامان میره و ته دلم غمگین می شه.الانم بیدار شدی و باید کنارت باشم نه پای لپ تاپ.سپینا جونم مامان و بابا خیلی دوستت دارن.

7بهمن.ساعت 10 صبحه و شما هنوز خوابی واسه همین باید زود برات بنویسم.دیروز مامان برات کتاب خریده بود توش عکس بستنی بود با اینکه چند بار این کتاب و دیده بودی ولی ساعت 7/5 عصر هوس بستنی کردی و دستت و گذاشته بودی رو عکسش و می گفتی ب ب و گریه میکردی اول زنگ زدم به بابا داره میاد خونه برات بخره ولی وقتی دیدم کوتاه نمیایی گفتم دخترم برای اولین بار یه چیز هوس کرده زود لباسات و تنت کردم رفتیم برات خریدم و زود اومدیم خونه آخه ظهر حمامت کرده بودم نمی خواستم زیاد بیرون بمونیم هر چند که از زمستون خبری نیست.شب هم که گیر داده بودی با مامان خاله بازی کنی من و نشونده بودی رو مبل تو سالن و ازم پذیرایی میکردی وقتی هم که بابا اومد دست اونم گرفتی آوردی و مثلا"برامون چای میریختی یا یه چیزایی می گفتی که مامان هنوز کشف نکرده چی میگی.آخه این روزا خیلی دلت میخواد حرف بزنی اینقدر دستت و حرکت میدی و من من می کنی که دلم می سوزه برات ولی هر جور باشه با ایما و اشاره مامان و متوجه می کنی که چی میخوای یا چی می گی دیگران هم همش دارن تاییدت می کنن و نشون میدن که متوجه حرفات میشن.عزیز دلمی دخترم.خاله فاطی اومد الانم خاله زهره میاد من برم. 

وقتی رفته بودی تو کمدت.

چهارشنبه 8 بهمن.دختر خوبم فقط اومدم یادآوری کنم که امروز یک ماهه که شما می می رو ترک کردی و برای اولین بار سخت ترین مرحله از زندگیت رو پشت سر گذاشتی.چون به نظرم خیلی کار بزرگی کردی از زمانیکه به دنیا اومدی هنوز به خوبی چشمات باز نمی شد به محض نزدیک شدن به مامان تونستی سینه رو پیدا کنی و شیر بخوری منظورم اینه که قبل از هرچیز این کار و تجربه کردی و خیلی هم وابسته شدی پس با چیزی که اینقدر آدم مانوس باشه زمان ترکش خیلی کار سخت و مشکلیه ولی دختر مامان خوب با این قضیه کنار اومد و خیلی مامانش و اذیت نکرد فدای تو دختر زیبا.محبت

تا اونجاییکه می تونستی خودت و سس مالی کردی.

در حال تماشای آلبوم.

9بهمن.دو بار موقع دست زدن به قندون مچت و گرفتم.

در حال کمک به مامان.

جمعه 10 بهمن.دوباره تو کمد با تخم مرغ.

چون خیلی بهونه می گرفتی گذاشتمت رو کابینت واسه خودت آتیش می سوزوندی.

با مهران نقاشی می کشیدی.

شنبه 11 بهمن.سپینا جونم برات گفته بودم که جمعه میثم و مهران با خانوماشون و زن دایی خونمون دعوتن خوب واسه همین مامان از روز پنج شنبه در حال تدارک بود با اینکه کار زیادی هم براشون نکردم ولی نمیدونم چرا اینقدر کارا طول کشید.شاید واسه اینکه فکرم پریشون بود آخه از چهارشنبه شب سرفه میکردی نه زیاد ولی خوب این غیر طبیعی بود چون همیشه در صورتیکه چیزی بپره گلوت سرفه میکنی.پنج شنبه هم یه کوچولو نمی شه گفت تب ولی نسبت به همیشه بدنت گرمتر بود.قبل از اینکه بدنت داغ بشه تو اینترنت خوندم برای سرفه حمام بخار خوبه منم همین کار و کردم بعدشم بهت چای با عسل و شلغم و خلاصه طبابت از نوع مامان و شروع کردم.دیروزم از صبح تا ظهر که من سرگرم کارام بودم شما هم مشغول بازی و سرت به کار خودت گرم بودو اذیتم نکردی ولی وقتی اومدن بهونه گیری شروع شد و سر ناهار دست مامان میگرفتی و دنبال خودت می کشوندی.ولی همه چی خوب بود و فقط مامان نتونست غذا بخوره که مهم نبود دوباره بدنت گرم بود و همه می گفتن چشمات بی حاله.وقتی مهمونا رفتن پای مامان و میگرفتی و بغلم میکردی خیلی دلم برات سوخت اخه از صبح تا ظهر نتونسته بودم برات وقت بذارم .شب به بابا گفتم اگه خواستم کسی رو دعوت کنم بهم یادآوری کن که سپینا واجب تره و به خودم قول دادم یا مهمونی رو راحت تر بگیرم یا حالا حالاها بی خیال بشم.دیشب با بابا کلی باهات بازی کردیم و سه تایی رقصیدیم میدونی داستان چیه؟ تا برات آهنگ میزارم دست من و بابا رو میگیری و میخوای برات برقصیم و وقتی ما رو می بینی به وجد میایی ما هم دریغ نمی کنیم تا اونجاییکه بتونیم با لا و پایین می پریم بیچاره همسایه پایینی.حالا گذشته از اینا داستان بیحالی شما به دیروز ختم نشده و امروز مامان دریافته که دو تامون سرما خوردیم و در حال حاضر خفیفه.از صبح بابا برامون بخور گذاشته مامان دوباره درمان شیر و عسل و شلغم و... از سر گرفته.به بابا گفتم سپینا رو ببریم دکتر دوباره یادم اومد که با دیدن دکتر چه سر و صدایی راه میندازی و ممکنه نزاری بهت دست بزنه و معاینه ت کنه فعلا" بی خیال شدم و به این امیدم که با همین کارا بهبودی حاصل بشه.

برای اولین بار اجازه دادی مامان موهات و خرگوشی ببنده وبریم بیرون.

 

12 بهمن.

دوشنبه 13 بهمن.شنبه شب و دیشب خیلی بد خوابیدی و کلافه بودی.مامان دیروز دوباره حمام رو بخار کردو بردت حمام و بعد از خشک کردن موهات کلاه سرت کردم و آبریزش بینیت قطع شد آخه دیروز از صبح آبریزش بینی داشتی ولی تا الان که ساعت نزدیکه 2 ظهره و خوابیدی خیلی بهتری.دیشبم که ساعت 3 صبح بیدار شده بودی و با هم یکم تو خونه راه رفتیم تا بعد از یکساعتی خوابت برد.چند روزه با هم شعر دویدم و دویدم و شعر موش موشی رو می خونیم بعضی جاهاش و می گی.باورم نمی شد که اینقدر با دقت گوش می کنی و جاهایی که مکث میکردم می گفتی.قربونت برم الهی زودتر خوب بشی.  

14 بهمن.با چادر نماز.

پنج شنبه 16.سپینا خانوم دیشب اومدم برات نوشتم ولی هنوز ثبتش نکرده بودم که زحمت کشیدی و اینقدر با موس کلیک کردی که پاک شد.دوشنبه شب از بس چشمات بیحال بود با خاله زهرا بردیمت دکتر حالا بماند که چه جیغ و فریادی موقع معاینه راه انداخته بودی.وقتی اومدیم خونه بعد از خوردن شام حالت به هم خورد و هر چی خورده بودی برگردوندی از اونشب تا الان ادامه داره ولی امروز خدا رو شکر بهتر بودی یعنی از دیروز که دوباره بردمت حمام خیلی بهتری حالا مامان گلودرد و ...داره ولی خوب باید خودم و سرحال نشون بدم.آخه چند شب پیش گفتم سپینا مامان خسته شده یکم دراز بکشم تا خوابیدم یکم فکر کردی و گفتی آب بلند شدم بهت آب دادم دوباره دراز کشیدم اومدی دستم و گرفتی گفتی بیا خلاصه نذاشتی مامان استراحت کنه.وقتی واسه بابا تعریف کردم گفت دوست نداره تو رو کسل ببینهغمگین حالا تکلیف مامان موقع بیماری چیه؟؟؟تو این چند شب مریضیت خیلی بیدار می شدی و ناله میکردی امیدوارم امشب این اتفاق نیفته.دیروزم که بردمت حمام روی بدنت یه لکه های قرمزی دیدم روی شکم و رونت تا اومدیم بیرون برات شربت کاسنی درست کردم تا شب دیگه اثری از لکه ها نبود.مامانت واسه خودش دکتری شدهخندونک.این چند وقته خیلی چیزا رو می گی که نمیدونم تا چه حد ذهنم یاری بده برات ثبت کنم به موش می گی موس به بزی می گی بسی کلا" ز و ش رو س تلفظ می کنی.به ایشالا می گی ایشادی تعجب امروزم که با اون زبون شیرینت به علیرضا جون گفتی دایی و کلی برات ذوق کرد.یه خبر دیگه اینکه فکر کنم چند روز دیگه دندون آسیاب سمت راست فک پایین خودش و نشون بده آخه خیلی ناراحتی و همش میخوای برات بی حس کننده بزنم وقتی هم لثه ت و لمس می کنم خیلی ورم داره بمیرم برات همش با خودم فکر می کنم الان می تونی بهم بفهمونی که از چی ناراحتی واسه دندونای قبلی چقدر اذیت شدی و مامان متوجه نمی شد قربونت برم.

جلوی آیینه شکلک در میاوردی.

17 بهمن.اینجا هم به بابا تو لباس پوشیدن کمک میکردی.

تو کمد دیواری.البته اینا کارای باباست.

شنبه 18.وای که چقدر دیروز گریه کردی و مامان اخر شب علتش و فهمید.سرماخوردگیت خوب شده و واسه مامان شروع شده خوب دلم نمی خواد خدایی نکرده دوباره از مامان بگیری واسه همین زیاد بغلت نمی کنم.ولی دیشب بعد از اینکه در حال گریه بودی و اومدی تو بغلم و بهم چسبیدی و بلافاصله هم خوابت برد فهمیدم چقدر اشتباه کردم که از خودم دورت میکردم.آخه دختر به این کوچولویی که نمی تونه درک کنه مامانش به فکر سلامتیشه بابا هم گفت سرما بخوره بهتر از اینه که از نظر روحی آسیب ببینه.واسه همین امروز هر وقت بغل خواستی یا حتی وقتی هم نخواستی می اومدم بغلت میکردم و سر تا پات و غرق بوسه میکردم.خدا کنه مامان هم زود خوب بشه که راحت و بدون دغدغه دخترش و تو بغلش بگیره و ببوسه.چند روزه یاد گرفتی میری سراغ کشوهای میز توالت مامان و لوازم آرایش مامان و برمیداری و...امروز داشتم دوباره با چسب در کشوها رو می بستم خودتم اومده بودی کمک میکردی.خنده 

برای اولین بار مکعبت و گذاشتی و ایستادی روش.

یک شنبه 19.دیشب تا صبح سه تامون خواب خوبی نداشتیم مامان از گلودرد سپینا از سرفه بابا هم از سر و صدای ما.آخر بغل کردن ها کار دستمون داد و ظاهرا"شما دوباره مریض شدی.امروز صبح به محض بیدار شدن رفتیم حمام گفتم شاید بهتر بشیم الانم نزدیکه 1 ساعتی می شه که خوابیدی(12/5 ظهره)از دیروز تا حالا که مامان صداش عوض شده ادای مامان و در میاری فسقلیچشمک.

دوشنبه 20.از دیروز عصر تا الان که ساعت 12/5 ظهره تب داری و آبریزش بینی منم همون داروهای قبلی رو بهت میدم و دکتر هم بهم گفته بود اگه تب کردی بهت استامینوفن بدم.در کنارش شیر و نشاسته و... هم میدم ولی خیلی بی اشتهایی و این من و کلافه کرده.تو این چند روز که دوتامون مریضیم خونمون خیلی دلگیر شده دلم واسه بابا می سوزه همش باید ما رو بی حال ببینه و مامان و با ماسک.غمگین 

این عکس وقتیه که میری سراغ کابینت حبوبات.

سه شنبه21.دیشب مامان و سکته دادی داشتم برات گردو و بادوم می شکستم و مغزش و میدادم می خوردی که بهونه گیری کردی و در حالیکه دهنت پر بود گریه کردی همون موقع افتادی به سرفه و دور از جونت در حال خفه شدن بودی که دیدم رنگت داره از سرخی دیگه کبود می شه که محکم زدم پشتت برات بمیرم خیلی محکم زدم خودمم دست و پام و گم کرده بودم همش بهت می گفتم چیزی نیست خوب شدی ولی تمام بدنم می لرزید.هر چی خورده بودی بالا آوردی تا خوب شدی نگات کردم دیدم رنگت مثل گچ سفید شده وقتی لباست و عوض کردم تا چند دقیقه سرت و گذاشته بودی رو شونه م و محکم بغلم کرده بودی خودتم ترسیده بودی یدفعه سرت و بلند کردم دیدم خوابت برده منم محکم به خودم چسبوندمت.از دیشب تا حالا دیگه تب نداری خدا رو شکر ولی حال عمومیت هنوز معلوم نیست چون هنوز از خواب بیدار نشدی دیشبم نسبتا" خوب خوابیدی و کمتر بیدار شدی هر وقتم بیدار شدی اومدی چسبیدی به مامان و منم بغلت کردم و خوابت بردمحبت

22 بهمن.تو اوج سرماخوردگی.ببین چقدر صورتت کوچولو و لاغر شده.

در حال خراب کردن مکعب ها.

پنج شنبه 23.وای چرا این بیماری درمون نمی شه دیگه کلافه شدم دلخور .از دارو که نتیجه نگرفتم زدم به درمون گیاهی حالا اون خیلی بی تاثیر نبوده ولی خیلی طولانی شد.چند وقت پیش با خودم فکر میکردم که چه خوبه که سه سالی می شه که سرما نخوردم تا این فکر از ذهنم خطور کرد بلافاصله اتفاق افتاد الان خودم از سرفه هام کلافه شدم شما هم همینطور سرفه و آبریزش بینی رو داری بهونه گیری و نق نق و که دیگه نگو.خدا باید خودش صبر بده. 

سپینا جونم اینقدر بعدازظهر گریه کردی که فکر کردم نکنه بدنت درد می کنه و...دوباره با بابا بردیمت دکتر یکم گلوت التهاب داشت ولی عفونت نداشت شکر خدا.به محض اینکه شنیدی بابا گفت لباسش و تنش کن ببریمش دکتر اسم بیرون که اومد انگار حالت خوب شد دیگه از سرفه و آبریزش بینی خبری نبود قربون دختر ددری خودم برم.الانم که ساعت 8 شبه خوابیدی وخدا به داد مامان برسه که شب زنده داری داریم.خانوم طلا خودت میگیری می خوابی وقت خواب ما که می شه می خوای بیدار باشی و بازی کنی.خواب آلوداین روزا هم میگذره و فقط خاطراتش می مونه. 

یه چیزی یادم اومد.امروز همینطور که گریه میکردی بغلت کردم و آروم شدی یدفعه سرت و چرخوندی و مثل وقتی که شیر می خوردی صورتت و چرخوندی و دهنت و آوردی جلو یدفعه به مامان نگاه کردی و منصرف شدی و از همون موقع بهونه گیری و گریه هات دیگه قطع نشد و از بغلم پایین نمی اومدی.نمیدونی وقتی اینجوری می کنی چقدر غصه می خورم همش با خودم کلنجار میرم که کار درستی کردم که از شیر گرفتمت یا نه؟سوالبعدش دوباره خودم با یه سری فکر و خیال مثل اینکه:اوناییکه اصلا"به بچشون شیر ندادن یا نتونستن بیشتر از چند ماه شیر بدن  خودم و قانع می کنم.

امروز جمعه 24 بهمنه.از صبح تا الان که ساعت 8 شبه و دوباره مثل دیروز بی موقع خوابت برده 2 بار رفتیم بیرون صبح با کالسکه پیاده روی کردیم بعد از ظهرم با ماشین رفتیم آرایشگاه خاله و مامان اونجا یکی از دوستان دوران مدرسه ش و دید بعد هم با هم رفتیم شیرین عسل و خودت واسه خودت خرید کردی یعنی چیزایی که دوست داشتی رو برداشتی.عزیز دلم تا امروز که 1 سال و 9 ماه و 19 روزه هستی هیچ علاقه ای به تماشای تلویزیون نداری هنوز از استقلال خبری نیست همچنان وصلی به مامان البته زمانیکه دو تایی تو خونه تنهاییم. وقتی میریم خونه ی کسی و حواست پرت می شه مامان هم تا حدودی فراموش می شه.دیگه شبا تا صبح می خوابی ولی تو این مدت که حال ندار بودی شبا بیدار میشدی و گریه میکردی.یه کاره جدید که یاد گرفتی اینه که تا میریم بخوابیم نمی دونم به چه دلیل همش میگی آب فکر کنم واسه اینکه مامان و از جاش بلند کنی و خودتم پشت سرم راه بیفتی و نخوابی.الانم بیدار شدی.

25 بهمن.فکر کردم بد نیست یکم با آرد بازی کنی 5 دقیقه نشد دیدم خودت و این شکلی کردی و دیگه داشتی به هم میمالیدی که از جلوت برداشتم.

خودت و به زور توی این جعبه ی عروسک جا دادی.

26 بهمن.داشتی با فایزه جون حرف میزدی.البته بیشتر شنونده بودی.

خیلی دوست داری روسری و شال مامان و سرت کنی اینجا هم شال مامان و سرت کردی.

امروز چهارشنبه 29 بهمن.چند وقتیه بدجوری درگیرم و نمی دونم باید چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟تازه چند وقتم هست که تو خونمون یه نی نی خیالی داریم که هر کار اشتباهی که می کنی به قول خودت جیغ داد میندازی گردن نی نی.دو شبه که نیمه شب از خواب بیدار می شی با گریه های وحشتناک و همش می گی نیست نیست نمیدونم خواب میبینی یا مشکل چیز دیگه ایه؟؟؟؟دیروز ظهر هم از خواب بیدار شدی و همین کار و کردی و خیلی حرکات دیگه که مامان همین جوری هاج و واج مونده بود که چرا سپینا این کارا رو می کنه.خلاصه با هزار بدبختی راضیت کردم بردمت بیرون و تا اونجاییکه می شد چرخوندمت چون هنوز سرماخوردگیمون کامل خوب نشده و هوا هم داشت تاریک می شد و سردتر اومدیم خونه.دیگه نمیدونم باید چیکار کنم برات.هر وقت ازم کاری رو بخوای اگه برات ضرری نداشته باشه دریغ نمی کنم از وقت گذاشتن و بازی کردن باهات که دیگه نگو انواع و اقسام شکلک ها و صداها رو که تصورشم نمیکردم از خودم در میارم تا بخندی و شاد بشی اینقدرکتابات و برات خوندم که همه رو حفظی و وقتی بعضی جاهاش مکث می کنم با زبون شیرینت ادامه ش و می گی.از بازی با آرد گرفته تا نقاشی و قایم باشک و...همه رو بازی می کنیم ولی نمیدونم عیب کار کجاستغمگینبه هر کس می گم میگن همه ی بچه ها همین جورین.گاهی فکر می کنم چون نمیتونی حرف بزنی کلافه می شی که نمی تونی منظورت و به مامان برسونی و متوسل به داد و هوار می شیسوال.فقط از خدا برات سلامت جسمی و روحی میخوام وگرنه من یک مادرم و این وظیفه ی یه مادره که صبوری کنه.محبت  

امروز اولین روز از ماه اسفند آخرین ماهه ساله.کمتر از یک ماهه دیگه به شروع سال جدید مونده و مامان هنوز کاراش و شروع نکرده خیلی امسال زود گذشت انگار همین دیروز بود که با خاله فاطی داشتیم خونه تکونی میکردیم و شما هم سر از زیر میز و...در میاوردی و شیطنت میکردی.حالا از اون زمان تا الان یکسال گذشته و فکر کنم کمتر از پارسال اذیت بشی چون دیگه با کار خونه آشنایی و همکاری می کنی و یه جورایی برات مثل سرگرمی می شه.چند وقتیه با یه کار جدیدی سرت گرمه چون عاشق اسمارتیزی  برای همین مامان جاهای مختلف خونه برات اسمارتیز میزاره و البته وقتی یه کارر خوب انجام میدی به قول خودت اجی برات جایزه میاره و میری میگردی پیدا می کنی و میخوری هم سرت گرم می شه واسه پیدا کردنش هم راضی هستی بابت خوردنش و همش بهت یادآوری می کنم که چون گریه نکردی اجی برات جایزه آورده اینجوری بهونه گیری قبلی یکمی کمتر شدهچشمک.

یک شنبه 3 اسفند.سپینا جونم دیروز ظهر بابا وقتی اومد خونه حسابی غافلگیرمون کردتعجببدون اینکه به ما بگه واسه روز سوم عید برای بندر عباس بلیط گرفته بود و قراره از سوم تا نهم اونجا باشیم.البته تنها نیستیم با دو تا از دوستامون که تو سفر تایلند باهاشون آشنا شدیم میریم اونا با ماشینشون میان ولی ما به خاطر شما با هواپیما میریم چون مسافت زیاده و...

حالا بگم از تغییرات این ماه که دختر مامان که اینقدر حمام رو دوست داشت الان همش گریه می کنه و نمیزاره مامان سرش و بشوره با اینکه یه عالمه برات خرت و پرت بردم تا توی حمام بازی کنی ولی بازم کلی گریه می کنی.شبا که تا حدودی خوب میخوابیدی البته از بعد از اینکه دیگه شیر نمیخوری ولی الان با گریه بیدار می شی و اینقدر باید بغل گوشت وراجی کنم تا دوباره خوابت ببره.امروزم مامان تونست اتاق خواب شما و خودمون و تمیز کنه هنوز یه عالمه کار داریم ولی چون نمی خوام خیلی خودم و خسته کنم برای امروز کافیه هنوز وقت بسیاره.دو روز دیگه 22 ماهگیت تموم می شه و نمیدونم این آخرین پسته یا بازم وقت می کنم که بیام برات بنویسم ولی از خدا میخوام تا ماه آینده کج خلقی ها تموم بشه و آخرین پست پر از به به و چه چه باشه.ولی قبل از همه ی اینا اول برای همه ی کوچولوها بعد برای دخترم سلامتی میخوام. 

دوشنبه 4 اسفند.وقت کردم بیام برات بنویسم یه سری از چیزایی که می گی الان دو سه روزه راه میری می گی مشود یعنی مسعود به لخت می گی یخ به مصطفی می گی مونما یا موتپا خیلی از کلمات دیگه رو هم می گی که الان همش تو ذهنم نیست ولی بیشتر اونایی رو که کامل و درست تلفظ نمی کنی برات می نویسم.الان خیلی وقته که اون دستای خوشگل کوچولوت به همه ی کلیدها میرسه و همش خونمون چراغونیه.تو آشپزخونه ام میام بیرون می بینم چراغ همه ی اتاقا و...روشنه.یه چیزه دیگه هم بگم و برم با توجه به اینکه کلی به دندونات میرسم ولی دارن سیاه می شن حالا تازه فروگلوبین می خوری نه خود قطره ی آهن رو چند بار خواستم قطعش کنم و بهت ندم ولی عذاب وجدان گرفتم فکر کردم دندونات شیریه و چند سال دیگه می افته ولی آهن بدنت مهمتره خصوصا" که دختری و بدنت بیشتر بهش احتیاج داره عشقم.آخریشم اینه که نمیزاری ازت عکس بگیرم چون دوست داری خودت بیایی پشت دوربین نظاره گر باشی واسه همین مامان کمتر ازت عکس میگیره اگه عکسای این روزات کمه مقصر من نیستم.بوس  

پسندها (4)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

عمه فروغ
7 بهمن 93 0:20
عزیزم 22 ماهگیت مبارک سپینای گلم ان شاا.. 2000 ساله بشی عزیزم .ای جونم دخترک دیگه داره برای خودش خانمی میشه خوشحالم که تونستی از شیر بگیریش و با موفقیت این مرحله رو هم پشت سر گذاشتید ان شاا.. در همه مراحل زندگیت موفق باشی سپینای عزیزم
فرشته
پاسخ
خیلی ممنونم. سخت بود ولی تموم شد.
مهتاب
11 بهمن 93 15:27
ای جانم چقدر نازی شما خاله جون خاله جون علیرضای منم توی مسابقه عکس شرکت کرده میشه بری بهش رای بدی؟ یه دنیا ممنون اینم لینکش http://photo.ninisite.com/Showphoto.aspx?vid=2015011122090505397
عمه فروغ
16 بهمن 93 23:47
سپینای گلم ان شاا.. هر چه زودتر کسالتت رفع بشه و همیشه سالم و تندرست باشی .
مامان علیرضا
29 بهمن 93 19:31
سلام خاله جون چه دختر خانومی دارین ماشالله... چه فریم های قشنگی داری خاله جون