سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 1 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

17 ماهگی

1393/6/7 21:26
نویسنده : فرشته
1,376 بازدید
اشتراک گذاری

93/6/7 جمعه.سلام دختر نازنینم عشقم عسلم.الان که دارم برات می نویسم17 ماه و 2 روز از وجود نازنینت میگذره و مامان امشب وقت کرده بیاد و برات بنویسه چون خونه نبودیم و امروز عصر اومدیم.الانم سرم درد می کنه و نمی تونم زیاد بنویسم فقط بگم تو این چند صبح یه بار رفتی پارک عصر هم یه بار و خیلی هم بهت خوش گذشته خدا رو شکر خیلی هم خانوم شدی دیگه معنی انتظار رو متوجه می شی و منتظر می مونی اگه چیزی رو بخوای و بهت بگم یکم صبر کن مثلا" مامان دستش و شست بهت میده چیزی نمی گی روابط اجتماعیتم بهتر شده تو پارک به بچه ها توجه می کنی بهشون لبخند میزنی و باهاشون بای بای می کنی فقط اگه یه آدم جدید ببینی یکمی خجالت می کشی و سرت و میندازی پایین ولی چند دقیقه که بگذره یخت باز می شه فقط دختر گلم چند وقته بد غذا شده و خیلی کم غذا می خوره.غمگین

93/6/5 قرار بود با خاله زهرا بری حمام اون چیزی هم که چسبوندی به بدنت مارک لباسیه که تو همین روز برات خریدم.

93/6/6 رفتی رو میز خاله.

 

اینجا هم خونه ی خاله است و خیلی این بالکن و دوست داری چون می تونی خودت درش و باز کنی و ببندی.

93/6/11 سه شنبه.عزیز دلم دیگه خیلی وقت نمی کنم بیام چون فقط یک بار در روز می خوابی  اونم به مدت کوتاه و تازه اگر خونه ی خودمون باشیم واسه همین وقتی خوابیدی هزار تا کار واسه انجام دارم ولی گاهی اوقات از اون کارا می زنم میام واسه دخترم بنویسم.پریروز یعنی یک شنبه ظهر مامان هوس جاده چالوس و کرد و از اونجایی که هیچوقت واسه چیزی به بابا گیر نمیدم تا یه چیزی رو می خوام بنده خدا نه نمی گه و با وجود سر دردی که داشت گفت آماده بشید بریم رفتن اون روز باعث شد تا دیروز هم ناهار بریم جاده و هم برای ما تنوعی باشه هم دخترم کنار رودخونه کیف کنه.

93/6/9

تو بغل بابا.

وقتی می خوای بترسونی یا خودت و باد میزنی که یعنی گرمته قیافت این شکلی می شه.البته اینجا صدای آب رو در می آوردی.

وقتی میخوای بگی هیس این شکلی می گی.

توی فضای باز گفتم هر چقدر دلت می خواد جیغ بزن انگار منتظراین حرف بودی.

93/6/10 با بابا در حال قدم زدن کنار رودخونه.

93/6/11 سه شنبه چون دو روز پشت سر هم با بابا رفتیم بیرون تو آشپزخونه بودم دیدم صدات نمیاد اومدم دیدم اینجوری پشت در خوابیدی گفتم سپینا چرا اینجایی؟گفتی بابا...دد.یعنی منتظر بابایی که بریم ددر.  

93/6/12 چهارشنبه.وای که سپینا به خاطر شما به اندازه ی کل زندگیم امسال رفتم پارک امشبم پارک بودیم و اومدیم خونه حمامت کردم و خوابیدی امروز واسه اولین بار کامل گفتی هاپو آخه الان چند روزه تا پگی رو می بینی می گی هاپ ولی امروز اسمشم گفتی.خیلی تو این مدت پیشرفت کردی تو راه رفتن فهمیدن مفاهیم لباس پوشیدن و بیرون آوردن فقط توی تنها چیزی که همکاری نمی کنی غذا خوردنته که خیلی مامان ناراحته چون اصلا" دلت نمی خواد غذا بخوری فقط دلت شیر می خواد و هر جایی هم باشه وقتی گیر بدی باید بهت شیر بدم.خدا خودش به دادم برسه واسه از شیر گرفتنت.

93/6/13 پنج شنبه.الان که دارم برات می نویسم ساعت 10 شبه و شما تو خواب نازی خواب قربونت برم که اینقدر شیرینی و مامان اگه یه لحظه نبیندت دلتنگت می شه یک ساعت پیش بعد از اینکه با کلی ادا و اطوار غذات و خوردی برای اینکه بتونم شام بخورم بابا بردت پایین تا باغچه رو آب بدید اومدم تو تراس باهات حرف میزدم دنبال صدام می گشتی و دور باغچه راه افتاده بودی و می گفتی مامان دلم داشت برات پر می کشید باور کن اصلا" نفهمیدم چی خوردم بهم نچسبید وقتی اومدی تو انگار چند ساله ندیدمت بغلت کردم دستات و شستم شیر خوردی و خوابت برد.امروز وقتی با هم بازی می کردیم گفتی دو تا آخه وقتی مکعب هات و می چینم یا هر کار دیگه ای هر چیزی رو برات می شمارم واسه همین یاد گرفتی و خیلی زیاد کلمه ی دو رو بکار میبری حتی وقتی کتاباتم می خوای میری سمت کتابخونه و می گی دو نمی دونم جریان چیهسوال یه سری چیزای دیگه هم می گی ولی کامل نیستن مثلا" به باشه می گی با اکثر کلمه ها رو اولشون و می گی.راستی امروز مامان بهت کلک زد برات شیر برنج درست کردم بهش وانیل هم زدم 5 دقیقه گذاشتم تو فریزر بعد دستت و گرفتم گفتم برات بستنی درست کردم از فریزر در آوردم اول خودم خوردم تا دیدی بهت نمیدم اومدی جلو و چند تا قاشق خوردی.خلاصه این غذا نخوردنت داستانی داره دیگه منم با هر ترفندی هست میخوام بهت غذا رو بدم ولی نه به زور با میل خودت.از خدا میخوام خودش کمک کنه و بهم توانایی بده.خوب بخوابی نازم.

93/6/14 تو این روز رفتیم خونه ی زن دایی وقتی برگشتیم بردمت حمام تازه موهاتم مثل موش بسته بودم.

شنبه 15 شهریور.عسلم امروز عصر با بابا قرار بود بریم املاک اول رفتیم مغازه ی بابا بعد از اونجا رفتیم کارمون و انجام دادیم وقتی تموم شد بابا گفت می شه خودتون برگردید خونه ما هم ماشین و برداشتیم و شما هم مثل خانوما نشستی و کمربندتم بابا بست و تا خونه نق هم نزدی.بابا که اومد خونه دوباره می خواست بره بیرون که منم گفتم ما هم میایم  بهت گفتم برو تو اتاقت بیام پوشکت و عوض کنم دختر ددری مامان رفتی خوابیدی اومدم پوشکت و عوض کردم تا از در رفتیم بیرون خوابت برد الانم لالا کردی فدات بشم.بوس

93/6/16 بهت گفام سپینا بخند ازت عکس بگیرم اینجوری خندیدی تا ته حلقت معلومه.

چهارشنبه 19.قربونت برم این روزا من و بابا یکم ناراحتیم و با وجود شماست که یکم روحیه مون عوض می شه خصوصا" بابا امیدوارم به زودی حل بشه و کسانی که باعث بوجود اومدن این مسایل می شن خدا هدایتشون کنه.از روز یک شنبه تصمیم گرفته بودم دیگه بهت کم شیر بدم تا کم کم از سرت بیفته خیلی هم خوب پیش رفتیم هر وقت هوس می کردی سرت و گرم می کردم یا بهت یه خوراکی میدادم ولی امروز بی خیال شدم چون از نظر روحی آمادگیش و ندارم.بگم برات از چند روز پیش که ساعت 3 بعد از ظهر من و بابا رو خفت کردی و ددر خواستی ما هم تو اون گرما بردیمت پارک یکم تاب بازی کردی البته خیلی هم گرم نبود ولی واسه مایی که هیچوقت واسه تفریح این ساعت بیرون نمی رفتیم عجیب بود که یه نصفه ریزه ما رو مجبور کنه از خونه بریم بیرون آخه دستمون و می گرفتی و می کشوندی طرف در و می گفتی ددر .باز خدا رو شکر که یه دختر کوچولوی ناز داریم که حال و هوامون و عوض می کنه.سپینا از ته دلم از خدا می خوام هر کس که باعث می شه آرامش و شادی از خونه یا از دل کسی بره خودش هر جور که می دونه مجازاتش کنه.

پنج شنبه 20.عزیز دلم دیروز صبح با بابا رفتی تو بالکن و تا تونستی خودت و کثیف کردی عصر هم با هم رفتیم بالکن و شستیم و یکم اونجا نشستیم برات کتاب خوندم یکم غذا خوردی و وقتی هوا داشت تاریک می شد اومدیم تو که خاله شمسی و امین اومدن خاله گفت میایی بریم یه دوری بزنیم داشتم بهونه می آوردم که نریم دیدم رفتی پشت در و می گی ددر...بابا دیگه با خاله رفتیم مغازه ی بابا و خیلی خوشحال بودی.وقتی برگشتیم خونه مامان تنقلات برداشت رفتیم تو بالکن که دیدم اینقدر میری و می ایی که دیگه کلافه شدم اومدیم تو. امروزم موقع ناهار بود رفتم تو آشپزخونه وقتی اومدم دیدم خودت لیوان اب رو برداشتی و داری سر می کشی اخه همیشه با لیوان خودت که قمقمه ایه اب می خوری ولی با این لیوان حواست بود که نریزیش رو خودت.کار لباسشویی تموم شده بود می خواستم لباسارو در بیارم تا سبد و تو دستم دیدی اومدی دنبالم همه ی لباسا رو خودت در آوردی منم ازت فیلم می گرفتم بعدشم لباسا رو تکون میدادی یعنی قشنگ هر کاری که مامان جلوت انجام میده همه رو ضبط می کنی و واسه خودم انجام میدی قربون شکل ماهت برم.امروز یه خرابکاری هم کردی پارچ شربت و ریختی زمین شیطانو بابا رو عصبانی کردی دختر شیطون بلا.آهان یه چیز دیگه چند روزیه ازت می پرسم سپینا دختر کیه ؟؟؟؟؟ عشق کیه ؟؟؟می گی ماما طفلکی بابا بهت می گم سپینا پس بابا چی بگو مامان و بابا ولی بازم می گی ماما.الانم همه ی اتاق بابا رو ریختی به هم داری دونه دونه لباسای بابا رو از اتاقش میبری بیرون تا بیشتر از این دسته گل به آب ندادی فعلا" بوس.

22 شهریور.سپینا ی گلم دارم با یک روز تاخیر برات می نویسم می خوام بهت بگم که 21 شهریور 91 روزی بود ما فهمیدیدم شما وجود داری و الان از اونموقع دو سال میگذره یادش به خیر چقدر زمان زود میگذره گاهی اوقات وقتی بهت نگاه می کنم باورم نمی شه که دختر منی البته این حس کمتر به من دست میده چون همش درگیر کارای شما هستم ولی این حرف و زیاد از بابا شنیدم که می گه من هنوز باورم نمی شه که ما یه دختر ناز داریم.از خدا برات بهترینا رو آرزو دارم ازش میخوام همیشه خوشبخت و سلامت باشی و هیچوقت این صورت معصوم و زیبات غمگین نباشه و اخلاقی داشته باشی که همه دوستت داشته باشن.الان که دارم برات می نویسم با خاله جونت تو حمامی مشغول آب بازی.

اینجا هم داری از میز میری بالا هم داری دستمال می کشی آخه خیلی خانومه تمیزی هستی.

23 شهریور.امروز میدونی با هم چیکار کردیم؟؟؟؟خمیر بازیآرام بله دخترم خمیر بازی کردیم.مامان باآرد شیرینی خمیر درست کرد می خواستم ببینم چیکار می کنی آیا طرف دهنت میبری یا نه چون خدا رو شکر دیگه کمتر چیزا رو می کنی تو دهنت.یکی دو بار خواستی بکنی تو دهنت ولی گفتم سپینا خوردنی نیست ببین مامان هم نمی خوره شما هم که خیلی خانومی گوش کردی و چند تا هم ازت عکس گرفتم اگه دوباره برای خرید کتاب رفتیم باید برات خمیر هم بخرم.دیروزم بهت اسم چند تا از کتابات و گفتم و ازت خواستم بدی به مامن قربونت برم کتابات و با اسمشون می شناسیتشویق.این و چون الان دوباره اتفاق افتاده یادمه دارم می نویسم موقع غذا خوردن باید حتما" بری تو بغل بابا بشینی طفلکی بابا اصلا" نمی تونه غذا بخوره چون باید با یه دست شما رو نگه داره با یه دست غذا بخوره امروز گفتم بشینیم سر سفره شاید کنارمون بشینی این کار و نکنی ولی تو بغل بابا که نشستی هیچ تازه تا اونجا که می تونستی خودت و فشار میدادی تو بغل بابا که نیفتی از بغلش بیرون پات هم رفت تو بشقاب غذای بابا.خلاصه اینم شده یه داستان دیگه.خانوم طلا من و بابا خیلی دوستت داریم. 

در حال خمیر بازی.

اینجا داری کتاب راز شاد زیستن و می خونی.

خیلی دوست داری لباسی غیر از لباس خودت تنت باشه لباس مامان و پوشیدی و داری شیطونی می کنی.

26 شهریور.سپینای گلم اومدم برات بنویسم که فکر می کنم سرما خوردی نصفه شب بود داشتم بهت شیر میدادم احساس کردم بدنت خیلی گرمه می خواستم بهت استامینوفن بدم ولی فکر کردم شاید بد خواب بشی تا صبح خیلی بد خوابیدم وقتی 8 با هم بیدار شدیم خدا رو شکر دیگه دمای بدنت معمولی بود تا الان که ساعت 10:30 و دوباره یکم داغی البته بهت استامینوفن دادم ولی متاسفانه احساس می کنم بیحالی و الان خوابیدی که تو این اواخر خیلی بعیده این موقع بخوابی الان برات سوپ درست کردم و از خدا می خوام تا شب حالت خوب بشه چون نمی تونم بیحال و کسل ببینمت عشقم.راستی دیشب تولد بابا بود دیروز که با خاله و ساناز جون بردیمت پارک بعد از کلی بازی و راه رفتن شما تو پارک با هم رفتیم واسه بابا کیک گرفتیم و برای اولین بار خودت تو قنادی قدم میزدی و به یخچال های پر از شیرینی نگاه می کردی به شکلات ها که رسیدی چون قابل دسترسی بود خودت می گفتی نه نه ولی دستت و برده بودی طرفشون که دست بزنی که خاله جون بغلت کرد.می خواستیم بابا رو سورپرایز کنیم ولی کاری براش پیش اومد که دیر اومد خونه و مامان به خاطر اینکه سپینا جونش ممکنه بخوابه و کیکی رو که با هم خریده بودیم نچشیده باشه به ناچار کیک و برید البته به جای بابا سپینا شمع کیک و فوت کرد و اول از همه نوش جان کرد.امیدوارم تو پست بعدی بنویسم که سرما نخورده بودی و حالت یکی دو ساعته خوب شد چون بهت گفتم که چقدر غصه می خورم وقتی یه کوچولو کسل باشی و خدایی نکرده مریض باشی.غمگین

این عکسم به جای اینکه بابا با کیکش بگیره دخترش گرفته ولی جریان شمع 1 و نمیدونم چیه؟

27 شهریور.سپینا جونم خدا خیلی بزرگه و صدای مامان و شنید و شما در حال حاضر خوبی (خدا رو شکر) البته یکم عوض شدی یه جوری شدی نمیدونم شایدم واسه دندونت باشه چون دیروز یکی دو بار دست بردی به دندونت و با اخم بهم نگاه کردی آخه چند وقتی می شه که اخم کردنم یاد گرفتی ملوسکم منم برات بی حس کننده زدم و برخلاف قبل که کوچولوتر بودی نمیذاشتی هیچی نگفتی و دهنت و باز کردی و منم راحت به لثه های پایینت بی حس کننده زدم بمیرم برات اینقدر لثه ی پایینت ورم کرده که نگو.دیروز که بابا اومد خونه با یه بند بعضی از چیزا رو می بست و تو خونه دنبال خودت می کشیدی و خوشت اومده بود قرار شد با  بابا شب بریم برات یه ماشین بخریم و اونو بکشی خلاصه بابا که اومد اماده شدیم رفتیم بیرون اون چیزی که مامان مد نظرش بود نداشت بردیمت پارک هوا هم خنک بود مامان هم لباس مناسب تنت کرده بود پارک هم خلوت واسه همین یکم موندیم چند تا دوست پیدا کردی همش دستت و براشون تکون میدادی ولی همشون از شما بزرگتر بودن دنبالت راه می افتادن و مراقبت بودن خیلی بامزه بودن دوتا از دختر بچه ها که نزدیک 5 یا 6 سال سن داشتن سر اینکه وقتی از سرسره میایی پایین کدومشون بگیرنت دعوا داشتن که دیگه من بهشون گفتم نیازی نیست شما فقط کنار سپینا باشید.دیشب واسه اولین بار خودت تنهایی از پله های سرسره رفتی بالا البته منم پشت سرت بودم که نیفتی ولی قشنگ دستت و می گرفتی و میرفتی بالا بابا می گفت ولش کن بذار خودش بره ولی چیکار کنم نمی تونستم ولت کنم.وقتی اومدیم خونه فکر می کردم زود خوابت ببره ولی یکم بازی کردی و 11/5 خوابت برد.دخترم یه چیز دیگه هم مامان و خیلی نگران کرده خیلی بی اشتهایی و خیلی هم لاغر شدی دیروز که داشتم لباست و عوض می کردم کلی غصه خوردم که سپینای من قبلا" این لباسارو که می پوشید کاملا" به بدنش می چسبید ولی الان لباساش تو تنش شله البته بگم همش این طرف و اون طرف که میریم دارم با بچه های دیگه از نظر قد و هیکل مقایسه ت می کنم میدونم کار خوبی نیست ولی باعث تسلی خودم می شه دیشب یه پسر 2و سال و دو ماهه هم بود وقتی به اون نگاه میکردم اندامش از شما لاغر تر قدشم شاید 2 سانتی از شما بلندتر بود ولی خیلی ناراحتم اینم شده یه وسواس البته چاقی رو دوست ندارم همش میگم سپینا سالم باشه چیز دیگه مهم نیست ولی آخه باید بخوری که نیاز های بدنت تامین بشه دیگه ولی چه کنم که مامان و می کشی تا یه قاشق غذا بخوری.میدونی تازگیا چجوری گولت میزنم چند تا ظرف میارم یه تکه کوچولو یخ هم میندازم تو ظرف اینقدر اینور اونورش می کنی و منم برات حرف میزنم و بهت غذا میدم تا یخه آب می شه ولی مثل اینکه فهمیدی دیگه اونجوری هم نمی خوریغمناکخدا خودش کمک کنه این مرحله دندون در آوردنت تموم بشه شاید بهتر غذا بخوری نازم.حالا یه چیز دیگه از اونجاییکه خیلی به حیوانات توجا می کنی چه بیرون ببینی چه توی تلویزیون واسه همین فردا قراره ببریمت باغ وحشچشمک.

93/6/27 در حال کمک به مامان داری جارو می کشی خیلی کاری خونه رو دوست داری.

93/6/29 سپینا سوار بر پشت بابا جون.

اینم عکس وقتی که می گی اوخ.

این یکی از اون خنده های عسلته با اون دندونات.

یک شنبه 30 شهریور.دخترم روز جمعه نتونستیم بریم باغ وحش چون مراسم چهلم پدر زن دایی بود و ما هم خبر نداشتیم وقتی دایی خبر داد بابا باید می رفت واسه همین نتونستیم بریم و در کل شنیدیم اون روز اتوبان هم شلوغه حالا وقت بسیاره می بریمت.امروز مامان یه کار بانکی داشت سه تایی با هم از خونه زدیم بیرون وای که چقدر خانوم بودی تو بانک بعد از اونجا یه سر رفتیم مدرسه ی مامان اونجا هم خیلی گل بودی.امروز و فردا روزای آخر تابستونه و شما دومین تابستون و پشت سر میذاری با امید به خدا فصل پاییز شروع می شه و قراره تا زمانیکه هوا خوبه با هم به مدرسه سر بزنیم و مامان یکم مثل گذشته کار کنه.بیشتر به خاطر شما چون اونجا یه محیط فرهنگیه و برات خوبه  دوست دارم با بچه ها ارتباط برقرار کنی هر چند اونا از شما بزرگترن و فقط پرنا کوچولوست که سنش بهت می خوره ولی بودن با بزرگترها هم عالمی داره.حالا تا باز هم ببینیم چی می شه.چند وقتی می شه که یاد گرفتی دست به سینه جلوم می ایستی و خوردنی می شی دیگه اینکه میایی می گی د یعنی دستت و بده و ما رو هر جا بخوای میبری.امروز که دارم برات می نویسم 1 سال و 4 ماه و 25 روز از سنت میگذره میخوام از عادت هات بنویسم :شبا هنوز واسه شیر خوردن 3-4 بار بیدار می شی گاهی اوقات بیشتر هم می شه ولی کمتر از این نیست نزدیک صبح که می شه هر یک ساعت یکبار شیر می خوری تا کاملا" بیدار بشی اگه خیلی خوب صبحانه بخوری سفیده ی یه تخم مرغ  رو کامل یکم هم از زرده می خوری گاهی اوقات هم مثل امروز چند تا تکه کوچولو از سفیده می خوری بعضی روزا شکلات صبحانه یا خامه و مربا  با نون تست می خوری در حد چند لقمه ی کوچولو.برای ناهار و شام اگه غذا رو بذارم جلوت خودت می خوری ولی اینجوری که کلی با غذا بازی می کنی قاشق و برعکس میبری سمت دهنت و هر چی تو قاشقه میریزه زمین اینطور بگم بعد از خوردنش حمام لازم می شی .زمانی مامان این اجازه رو بهت میده که خیلی زیاد خسته نباشه یا بخواد لباسات و عوض کنه.اگه خودم بخوام بهت غذا بدم با هزار ترفنده ولی به زور بهت غذا نمیدم نمیدونم کارم درسته یا نه سوال.در حال حاضر میوه هایی که دوست داری شامل هندوانه- خیار- سیب (گاهی هم نمیخوری)هلو هم همینطور گاهی میخوری با لذت گاهی نه ولی انجیری رو بیشتر دوست داری خیلی زیاد چوب شور دوست داری.ازت میپرسم چند تا چوب شور میخوای با اون زبون شیرینت می گی:"دو تا" .روزا که میخوابی قبلا" خیلی خوابت سبک بود و چند دقیقه بعد بیدار می شدی ولی این روزا گاهی تا 1/5 یکسره می خوابی بدون بیدار شدنتعجب.دیگه مامان حضور ذهن نداره ولی دخترش و خیلی دوست داره اونم عاشقانه

در حال تی کشیدن.

سه شنبه 1 مهر.امروز اولین روز از پاییزه و دومین پاییز زندگی شما عزیز دلم الهی صدمین پاییز زندگیت و ببینی.همین الان یه عالمه چیز تو ذهنم بود که برات بنویسم ولی همش پرید مثل وقتی آدم سر جلسه ی امتحان نشسته و از استرس هر چی خونده یه لحظه انگار از ذهنش پاک می شه.سپینا یه چیزی رو بهت بگم پارسال با اینکه این موقع خوشحال بودم که شما رو دارم ناراحت هم بودم چون ریفلاکست خوب نشده بود و با اندک حرکتی حالت به هم می خورد همش گریه میکردی و بیشتر اوقات خسته بودم ولی امسال هر چقدر هم که خسته باشم وقتی بهت نگاه می کنم راه رفتنت و می بینم شیرین زبونیات خنده هات مهربونیات تموم اینا بهم نیرو و امید میده و ناراحتیام فراموشم می شه انگار یکی مدام بهم می گه بیخیال حرف و رفتار دیگران تو دیگه این فرشته کوچولو رو داری که باید از اینکه کنارته از وجودش و این دوران تکرار نشدنیش لذت ببری و کاری کنی که اون هم خنده از لبای خوشکلش کنار نره و با هم لذت ببرید.(با اینکه از بعضی چیزا نمی شه گذشت)خیلی دارم سعی می کنم بی خیال باشم.دخترم دلم میخواد همین جا بهت یه نصیحت بکنم هیچ وقت دل کسی رو نشکن حتی اگه اون شخص اذیتت کرد و حق با شما بود چون دل شکستن خیلی کار آسونیه و خیلی راحت با گفتن یک حرف تلخ و نیش دار می شه دلی رو آزرد ولی برای بدست آوردن همون دل شکسته میدونی چقدر باید زمان گذاشت.همیشه با خودم فکر می کنم که در آینده خیلی دختر صبور و خانومی می شی البته بابا می گه باید سپینا جوری باشه که بتونه از حق خودش دفاع کنه و ما باید جوری رفتار کنیم که  یاد بگیره.ولی از اونجایی که مامان از اون آدمایی نبوده که حاضر جواب باشه و هر کس بهش بدی می کنه جوابش و بده بلد نیستم چیکار کنم که شما مثل من نباشی.حالا از این حرفا بگذریم.برات بگم از اینکه با مامان قایم باشک بازی می کنی و چقدر دوست داری وقتی رو که مامان رو زانوهاش می شینه و خودش و می کنه هم قد شما و یدفعه از پشت میز یا صندلی و...کنارت سبز می شه با صدای بلند می خندی. الان بیدار شدی باید برم.

وقتی تازه از حمام اومده بودی.

تنها واسه خودت رفته بودی تو سالن داشتی نون باگت خالی می خوردی.

اینجا عروسکت و عاشقونه تو بغلت گرفته بودی. البته این عروسک واسه مامان بوده و رسیده به دختر کوچولوش.

دختر خوشکلم دوباره اومدم چون یه چیزی یادم اومد از پریشب یاد گرفتی به خدا می گی حدا تکه کلامای مامانه دیگه می گم ای بابا تکرار می کنی تازگیا هم که تا مامان می گه ای خدا شما هم می گی.امروز میدونی چه دسته گلی به آب دادی داشتی با صفحه ی روییه میز بازی میکردی و می چرخوندیش(آخه میزمون گردونه )که دو بار دستت رفت زیرش و با جیغ و گریه از آشپزخونه پریدم بیرون فکر کردم دیگه بی خیال می شی ولی دیدم انگشتت و گذاشتی زیرش دوباره و انگار میخوای کشف کنی چرا این اتفاق افتادهخوشمزه بلا.یکی دیگه از کارات این شده که چراغ اتاق خواب ما رو روشن می کنی و دیگه نمی تونی خاموش کنی منم کارم در اومده دیگه اگه به پاهامون کیلومتر شمار ببندن معلوم می شه چقدر راه میریم شما از جلو مامان هم از پشت سرت.حالا از همه ی اینا گذشته دختر قشنگم 4 روز دیگه 17 ماهت تموم می شه و هر کی از مامان بپرسه دخترت چند سالشه می گم یک سال ونیم.خدایا باورم نمی شه که یک سال و نیمه دارم مادری می کنم از خدا میخوام مامان خوبی برات باشم عزیز دلم و بهت قول میدم تا زمانیکه زنده ام حمایتت کنم ونذارم غصه ای توی اون دل کوچیکت جا بگیره و هر کاری می کنم تا همیشه خنده رو لبت باشه.

دوم شهریور. پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/خبر خبر خبردار یازدهمین و دوازدهمین دندون دخترم هم در اومد البته دو روز پیش مامان احساس کرد(دندون آسیاب پایین)ولی چون یه کوچولو اومده بیرون دخترم هنوز دستش تو دهنشه نمی دونم لثه ت درد داره یا خارش unhappy smiley emoticonآخه دیشب خودت رفتی بی حس کننده رو آوردی که بزنم به لثه ت ولی تا دستم به دندونت می خورد دهنت و می بستی.قربون شکل ماهت برم من مبارک باشه.امروز داشتم گردگیری می کردم دیدم کشوی کابینت و باز کردی و یه دستمال برداشتی و شروع کردی به دستمال کشیدن منم رفتم دوربین و برداشتم و ازت فیلم گرفتم.سپینا هر خرابکاری می کنی می گی آه (می خوای بگی آخ )بعد صدای نچ نچت هم بلند می شه مثل الان دقیقا" هر چی که می گم انگار تو آیینه است می بینم چیزی ازش نگذشته که تکرار می کنی.

وقتی به مامان کمک می کردی.

سوم شهریور.سپینا دیشب یه خواب بدی دیدم خواب دیدم خاله ها دارن میبرنت مسافرت و قراره از من دور باشی اینقدر تو خواب غصه خوردم تا چشمم و باز کردم دیدم مثل عروسک کنارم خوابیدی بغلت کردم و با خیال راحت خوابیدم که دیدم بیدار شدی گفتی دووو یعنی می می.دیگه اینکه شدی رقیب بابا سیامک تو خوردن سوهان.قربونت برم بابا خیلی به شیرینی علاقه داره دقیقا" مثل بابایی دو روزه جای سوهان و یاد گرفتی میایی بهش اشاره می کنی می گی اینا (با فتحه روی الف)یعنی از اینا. الان میدونی چیکار می کنی میری پشت صندلی که مامان نشسته قایم می شی می گم سپینا کجاست؟میایی جلوم سرت و خم می کنی و می گی اینا.صبح هم که از خواب بیدار می شی اول میایی دنبال بابا می گردی می گی بابا نی یعنی نیست.هر چیزی رو هم که نباید دست بزنی می گی جیز وقتی می خوای ز رو بگی زبونت میخوره به نوک دندونات اینقدر عسل می شی که مامان فقط می خواد بخوردت.میدونی تازگیا چی دوست داری اینکه دستت و با صابون بشورم و دستت و بو کنی و بوی خوب بده آخه خیلی به بو اهمیت میدی البته مامان توجهت و جلب کرده وقتی میخوام یه چیزی مثل خیار که بو داره بهت بدم می گم اول بو کن اینقدر نمک می شه قیافت دورت بگردم.اگه تونستم فردا هم میام برات می نویسم وگرنه فکر می کنم این آخرین پست 17 ماهگیت باشه.خوشحالم که تو رو دارم پرنسس زیبای من.

چهارم شهریور.قربونت برم فرصت کردم تا امروزم بیام و آخرین پست و برات بذارم.امروز بالاخره تونستیم ببریمت باغ وحش. اول اینکه ظهر از خونه زدیم بیرون چون هوا خوب بود و می خواستیم به ترافیک نخوریم تو راه خیلی دختر گلی بودی و اصلا" مامان و اذیت نکردی و یه چرت چند دقیقه ای هم زدی تا رسیدیم.کالسکه ت و با خودمون برده بودیم ولی بابا بیشتر بغلت میکرد تا حیوانات و بهت نشون بده و برات کلی توضیح میداد من ازتون فاصله داشتم چون راننده ی کالسکه ی خالیت بودم و نمی خواستم سد معبر کنم از دور نگاهتون میکردم و چند تایی هم ازت عکس گرفتم باید ببینم اگه خوب شده برات بذارم چون خیلی سرگرم تماشا بودی و همش پشت به دوربین منم نخواستم گیر بدم به عکس.یه بار تقاضای شیر کردی و چون دارم عادتت میدم به صبر کردن بهت گفتم یه جای خلوت پیدا کنم بهت شیر میدم وشما هم هیچی نگفتی و خدا رو شکر کنار قفس شیرها خیلی خلوت بود و نیمکت هم بود و سایه نشستم با خیال راحت بهت شیر دادم و دوباره واسه خودمون چرخیدیم.فکر کنم 3 ساعتی رفت و برگشتمون طول کشید تا رسیدیم خونه حمامت کردم بهت غذا دادم الانم که ساعت 6/5 لالا کردی.پس این شد آخرین پست خدا خودش حافظ و نگهدارت باشه.  

عکسای باغ وحش با بابا سیامک.کنار قفس خرس.

کنار دریاچه.

کنار قفس شترمرغ.

سپینای خسته توی کالسکه.

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

نی نی عکس
27 شهریور 93 17:32
ماشاالله چه نی نی نازی از بچه ها و نی نی های خوشگل تان عکس بگیرید و برای ما ارسال کنید. ما ضمن نمایش عکس ها در سایت، به آن ها جایزه می دهیم www.niniaxs.ir
مامان سارا
2 مهر 93 15:26
سلام ماشالله به سپیتای گل.دوست عزیز خوشحال میشم به وب سارا هم سر بزنید و برامون نظر بذارید.ممنون
فرشته
پاسخ
سلام ممنونم عزیزم.ولی آخه آدرس سارا جون و نذاشتی.