سپیناسپینا، تا این لحظه: 11 سال و 1 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

16 ماهگی

1393/5/5 17:06
نویسنده : فرشته
1,135 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ونوسم.دخترم امروز 16 ماهه شدی و وقتی واسه چک آپ رفتیم خدا رو شکر همه چیز خوب بود.وزن 12 قد 83 دور سر 47. دوست خاله که مسول انجام این کارا بود گفت یکم وزنت کمه نسبت به نمودار که مامان دلش گرفت.آخه چیکار کنم وقتی گاهی اوقات خوب غذا نمی خوری دلم نمی خواد به زور بهت غذا بدم.غمگین

الان ساعت 5 بعداز ظهره از خواب بیدار بشی باید بریم خونه ی مامان بزرگ مهمون داره.منم باید برم به کارام برسم.

                             16 ماهگیتم مبارک باشه مامان جونم.

سپینا و بابا سیامک قبل از رفتن به چک آپ.

وقتی واسه اولین بار تل زدی ولی نتونستی تحمل کنی.

دوشنبه 6 مرداد. قربونت برم آخه چرا مراقب خودت نیستی مامان که یه لحظه هم ازت چشم بر نمی داره با اینحال دیروز خونه ی مامان بزرگت با اینکه وقتی همه ی مهموناش رفتن تمام میزها رو گذاشتم کنار که جلوی راهت نباشه ولی چونه ت خورد به یه میز شیشه ای الهی برات بمیرم کبود شده هر وقت چشمم می افته اعصابم میریزه به هم امروزم می خواستی بیایی تو آشپزخونه پات خورد به دیوار کبود شد.چند وقته یه کاره بد یاد گرفتی لباس یا هر چیزی مثل دستمال یا ملافه رو میندازی رو سرت میخندی و راه میری خوب چون جلوت و نمی بینی می خوری زمین دیگه چند شب پیش هم جلوی در حمام خوردی زمین نفهمیدم سرت به کجا خورد اونم کبود شده .خدایا من باید چیکار کنم از این بلاها سر دخترم نیاد الان سه جای بدنت کبوده که مامان وقتی می بینی دلش از اون ته میسوزه. بذار یه چیزی برات تعریف کنم چند روز پیش خاله زهرا زنگ زد به مامان گفت میدونی الان چی دیدم گفتم چی؟؟؟؟گفت رفته بودیم خرید یه خانومه از پای بچه ش همینجوری خون می اومد اصلا"براش مهم نبود به فکر خرید خودش بود گفت ای کاش بودی و میدیدی اینقدر خودت و اذیت نمی کردی.خوب وقتی فکر می کنم نمی تونم مثل اون مامان باشم ولی ای کاش یکم می تونستم بی خیال باشم بعد هم به این نتیجه میرسم که من تلاشم و می کنم و همه جوره از دخترم مراقبت می کنم بقیه ش هم به خدا میسپارم و ازش میخوام خودش مراقبت باشه ازش میخوام هم مراقب دختر من هم همه ی کوچولوهای نوپا باشه تا این مرحله رو به سلامت با کسب یه عالمه تجربه ی خوب و شیرین سپری کنن. 

93/5/7 روز عید فطر.اینم عکس چونه ی کبودت.

خواب که بودی واسه اولین بار برات لاک زدم.

بیدار که شدی و لاکت و دیدی این شکلی شدی.

بعد هم این شکلی .

چهارشنبه 8 مرداد.قربون شکل و شمایلت برم من دقیقا"امروز 2 سال از وجود شما تو زندگیمون می گذره یعنی تاریخ حضور شما تو دل مامان طبق محاسبه ی دکتر از 8 مرداد 91 بوده و با خودت یه عالمه دلگرمی و امید به آینده واسه مامان و بابا آوردی از وقتی که فهمیدیم هستی دیگه هیچی رو واسه خودمون نخواستیم.البته دروغ نگم از خدا همش سلامتی خواستیم که بتونیم کنارت باشیم حمایتت کنیم و به جاهای عالی برسونیمت (با امید به خدا).آره گلم از اون روز تا الان 2 سال گذشته و امروز وقتی میبینم خودت بلند می شی رو پاهای خودت می ایستی و قدم برمیداری خدا رو هزاران بار شکر می کنم که تو این روزای تکرار نشدنی کنار دخترم هستم و دلم می خواد تا اونجا که بشه این لحظات رو برات ثبت کنم.وقتی دیروز که برده بودیمت با بابا پارک در حالیکه رو تاب نشسته بودی اینقدر حواست به صداها و حرکات اطراف بود وقتی صدای کلاغ و شنیدی و کلی به خودت فشار آوردی تا تونستی بگی قار قار بازم خدا رو شکر کردم .

93/5/7.دخترم تو پارک.

سپینا با بابا سیامک روی سرسره.

گاهی اقات وقتی اتفاقی برات می افته دلم می گیره و شروع می کنم به سرزنش کردن خودم ولی دیروز حرف بزرگی رو خوندم که می گفت:"کودکی ام را دوست دارم روزهایی که به جای دلم سر زانوهایم زخمی بود." وقتی خوندم یکم آروم شدم و از ته دلم از خدا خواستم هیچوقت دل کوچولوت به درد نیاد البته این امکان نداره که آدم اصلا" تو زندگیش ناراحت نشه ولی امیدوارم اینقدر مقاوم باشی که در برابر ناملایمات بتونی مثل یک کوه بایستی و به قول معروف از پس خودت بر بیایی.آمین.   

شنبه 11.فدات بشم من بعد از چند روز فرصت کردم بیام برات بنویسم از بس خوابت کم شده و شیطنت می کنی مامان همش باید اطرافت باشه یا به کارای شما برسه واسه همین نتونستم بیام کارات و بنویسم.اول از همه بگم که با امشب می شه 2 شب که تو اتاق شما می خوابیم دیشب وقتی خوابوندمت داشتم با تلفن حرف میزدم اومدم بهت سر بزنم دیدم نشستی داری با تعجب به اطرافت نگاه می کنی صبح هم که از پنجره ی اتاقت صدای کلاغ می اومد بیدار شده بودی و قار قار می کردی.امروز از صبح تا الان که ساعت 10 شبه 1 ساعتم نخوابیدی.امیدوارم الان خوب بخوابی.خوب الان اگه ذهنم یاری کنه چیزایی که یادم میاد و می نویسم آخه خیلی این روزا خسته می شم هوا هم که گرمه خیلی بیشتر کلافه ام.اول اینکه به یکی از تابلوها که عکس شیر توشه توجه می کنی و می گی شی شی و بهت صدای شیرم یاد دادم صداش و در میاری.یادم نیست که برات نوشتم یا نه که صدای گاو و گوسفند هم یاد گرفتی آخه تو اون کتابی که برات درست کردم و خیلی بهش علاقه مندی تا عکسش و نشونت میدم گاو و که می بینی می گی ما گوسفند هم می بینی می گی بع .یه چیز جالب دیگه وقتی دارم کار می کنم ازت میخوام بعضی کارا رو انجام بدی تا سرت گرم بشه و بهونه نگیری امروز بهت گفتم سپینا رنده رو بده مامان برات سیب رنده کنم دیدم در کشو رو باز کردی و آوردیش اصلا"باورم نمی شد سفت ماچت کردم.آهان سه روزم هست که یاد گرفتی بالیوانت که نی داره آب بخوری آخه بلد نبودی.دیگه ذهن خسته ی مامان یاری نمی کنه دختر نازم.خوب بخوابیبوس.

سه شنبه 14 مرداد.اومدم چیزایی رو که یادم اومده برات بنویسم یکی اینکه صدای بوق ماشین ها رو در میاری و می گی بیب بعدشم یاد گرفتی دستات و میذاری پشتت مثل بابا بزرگ خدابیامرز راه میری اینقدر عسل می شی که نگو.دختر شیرین من بازم نمی دونم برات نوشتم یا نه که همش داری مامان و بوس می کنی از پشت بغلم می کنی دستت و میندازی دور گردنم و منم خم و راست می شم و لذت میبری وقتی اینجوری بهم می چسبی کلی آرامش می گیرم.دیروزم زن دایی و مسعود بعد از یکسال شما رو دیدن و گفتن چقدر بزرگ و خانوم شدی آخه وقتی 3 ماهه بودی دیدنتخندونک.

یکی از لباسای مامان تنته نمی دونم چرا اینقدر دوست داری لباسای بزرگتر از خودت و بپوشی.

سپینای ذوق زده.

چهارشنبه 15.دختر نازم دیروز برای دومین بار به مدت 2 ساعت ازت دور بودم علتش هم بد حالی مامان بود و اینکه بر خلاف میلم مجبور شدم برم زیر سرم.داستان این بود که مامان از ظهر سر درد شد و با وجود اینکه مسکن خوردم بازم درد همراه با حالت تهوع ادامه داشت تا جایی که مجبور شدم زنگ بزنم به ساناز جون بیاد پیش شما دیگه وقتی زحمت کشید و اومد گلاب به روت دخترم مامان خیلی حالش بد شد می خواستم تحمل کنم که مجبور نشم ازت جدا بشم ولی از این ترسیدم که مبادا به نصفه شب بکشه واسه همین رفتیم خونه ی خاله فاطی و از اونجاییکه همه خیلی دوستت دارن بردنت پارک و کلی مراقبت بودن و همش با من در تماس که سپینا آرومه و داره بازی می کنه منم با بابا سیامک و ساناز رفتیم دکتر و...خلاصه همین باعث شد ازت دور باشم به قدری دلم برات تنگ شده بود که به خانوم پرستار گفتم سرم نصفه کافیه ولی چون توش آمپول زده بود دیگه تحمل کردم تا تموم بشه و سرحال دخترم و بگیرم تو بغلم.الهی خدا سایه ی هیچ پدر و مادری رو از سر فرزندش کم نکنه.منم از ته دلم واسه ی همه ی مامان و باباها سلامتی خواستم و بعدم واسه خودم و بابا سیامک.وقتی دیدمت تازه می خواستی نق بزنی که تا بابا رو دیدی با تعجب نگاه میکردی خودت و انداختی تو بغلم و اول از همه لباسم و کشیدی و گفتی می می.منم سر تا پات و غرق بوسه کردم و چسبوندمت به خودم و بهت شیر دادم.سپینا جونم هیچوقت فکرش و نمی کردم کسی رو تو زندگیم به این اندازه دوست داشته باشم که اگه یکساعت نبینمش اینقدر بیقرارش بشم.دوستت دارم پرنسسم.

اسم عروسکت و گذاشتیم کامبیز داری واسش مادری می کنی و می خوابونیش ای کاش خودتم اینجوری بدون می می می خوابیدی.

93/5/16

سپینای خسته در حال خمیازه.

93/5/17.تو این روز خاله المیرا و عمو نیما رو تو خیابون دیدیم مامان خیلی ترسید وقتی دید یه ماشین داره دنده عقب میاد فکر کردم حواسش نیست و الانه که خدایی نکرده...که یدفعه دیدم بابا آشناست.

شنبه 18.خانوم طلا از پنج شنبه که رفتیم خونه ی زن دایی و شب هم خونه ی خاله فاطی موندیم دیشب اومدیم خونمون.دیروز صبح که خونه ی خاله بودیم صبح ساعت 7 با صدای کلاغ ها از خواب بیدار شدی و ما رو بیدار کردی می دونی چجوری؟؟؟خودتم قار قار می کردی خاله فاطی هم بیدار شد گفت سپینا بریم پارک؟سه تایی با هم رفتیم پارک خیلی هوا خوب و خنک بود و شما هم کلی خوشت اومد و نزدیک 1 ساعتی رفت و برگشتمون طول کشید واسه اولین بار بود که این ساعت واسه تفریح می رفتی بیرون ظهر دوباره رفتیم خونه ی زن دایی و شبم دوباره بردیمت پارک اینقدر خوشحال بودی که وقتی از سرسره سر خوردی اومدی پایین بغلت که کردم سرت و چسبوندی به سرم و فشار میدادی و به زبون خودت یه چیزایی می گفتی و لباتم رو گونه هام بود به قول خاله اینجوری تشکر می کردی.مامان واسه اینکه دخترش شاد باشه و بخنده همه کار می کنه عزیز دلم دیشب ساعت 12 اومدیم خونه تو بغلم خوابت برد و خدا رو شکر تو خونه هم بیدار نشدی ولی تا صبح چند باری بیدار شدی و شیر خوردی.چند وقته چند تا از کارات و یادم میره بنویسم البته مامان حواس پرت مطمئن نیست که برات قبلا"نوشته یا نه ولی خوب ضرری نداره اگه تکرای باشه اینکه خیلی وقته از امین یاد گرفتی و خودت و باد میزنی وقتی هم که این کار و می کنی لبات وجمع می کنی انگار داری فوت می کنی و تند تند دستات و تکون میدی اگه کتاب یا چیزی که بتونی خودت و باد بزنی دستت باشه اون و تکون میدی وقتی می خوایم بریم بیرون می گم سپینا برو شونه ت و بیار موهات و شونه کن انجام میدی یا می گم تلویزیون و خاموش کن ریموت و میاری ولی نمی دونی با کدوم دکمه خاموش می شه می گیری سمت تی وی و تند تند دکمه ها رو فشار میدی بیرونم که میریم اینقدر می ایستی به همه چیز نگاه می کنی که ممکنه تو 1 ساعت فقط بریم تا سر کوچه و برگردیم البته با تاتی تاتی کردن شما.دیگه خیلی چیزا رو می گی  وقتی با کارت هات بازی می کنیم اسم اشیاء و که می گم صداهای اولشون و می گی مثلا" به قوری می گی قو یا گو  به پارک می گی پا به گاز و گاو می گی گا اگه در چیزی رو بخوای برات باز کنم می گیری طرفم و می گی در و...(یادم اومد برات بقیه ش هم می نویسم)محبت

اینا عکساییه که دوباره تو پارک با ساناز ازت گرفتم.

وقتی این کار و می کنی خیلی مامان عصبانی می شه آخه بعدشم دستت و می کنی تو دهنت.

یک شنبه 26مرداد.خیلی وقته نتونستم برات بنویسم آخه مسافرت بودیم از روز شنبه عصر  با خاله فاطی ساناز و زهرا جون رفتیم  سمت یزد پگی هم بود.چقدر خدا بهمون رحم کرد و دوستمون داشت چون خیلی اتفاقات افتاد تو راه رفت لاستیک ترکید خاله زهرا ماشین وکنترل کرد تا اومد کنار حالا هیچ کس هم نبود کمک کنه از امداد خودرو هم خبری نبود یکی دو تا ماشین وایسادن ولی آچار چرخ 207 نداشتن آخه آچار خاله رو دزدیده بودن خودشم خبر نداشت اونجا فهمید که نیست خلاصه یه ادم خوب پیدا شد و با بدبختی لاستیک و عوض کرد حالا بگم از احوالاتت که اونموقع خواب بودی وبا صدا بیدار شدی کسایی که می اومدن کمک تا می اومدن طرف ماشین پگی پارس می کرد و شما هم می ترسیدی و گریه می کردی دلت می خواست از ماشین پیاده بشی بیرونم باد می اومد تو بغل منم نمی موندی خلاصه با کلی نق و نوق و نشون دادن ماه و ستاره بهت ساکت شدی وقتی ماشین روبراه شد و حرکت کردیم با ساناز بازی می کردی و بلند بلند می خندیدی و می رقصیدی.تا جمعه ظهر یزد بودیم بعد حرکت کردیم به سمت خونه 12 شب رسیدیم خونه.تو این یک هفته یه کارا و حرفیی رو یاد گرفتی که الان برات می گم.اول اینکه مامان و خیلی اذیت کردی از بس می می خوردی و همش هم می گفتی دو یعنی همون می می هر جای جدیدی که می رفتیم همه چیز برات تازگی داشت و دوست داشتی دست بزنی و از اونجاییکه تو خونه ازاد بودی و اونجا محدود کلافه بودی و نق میزدی با اینکه چهار نفر بودیم و همه بهم کمک می کردن ولی باز از خستگی میمردم وقتی می خواستم پوشکت و عوض کنم داستان داشتیم باید انواع و اقسام شکلک ها و صداها رو در می آوردیم تا بخوابی و مامان عوضت کنه.یه چند جایی رفتیم که عکسات و میذارم خودت نذاشتی ازت عکس خوبی بگیرم از بس هول بودی و دوست داشتی بری همه جا رو ببینی.روز 5 شنبه دو تا اتفاق بد افتاد که دوباره به خیر گذشت اول اینکه داشتم بهت ویتامینت و میدادم پرید تو گلوت من که خودم و باختم و گفتم بچه م از دستم رفت چون لبات کبود شدن و نفست بالا نمی اومد و تو بغل خاله زهرا و ساناز بودی و منم تو حال خودم نبودم یه کوچولو بالا آوردی و خوب شدی منم بلافاصله بهت شیر دادم و خوابت برد از ترسم از بغلم پایین نذاشتمت و نزدیک دو ساعتی تو بغل من و بعد رو پای خاله فاطی خوابیدی وقتی بیدار شدی رفتیم یه جای ییلاقی که اونجا هم مامان یه عقرب به فاصله ی 20 سانتی از خودش دید و از جا پریدم شانس آوردم اونجا نبودی تو بغل خاله فاطی بودی.خلاصه تو این سفر خدا خیلی مراقب هممون بود و همه چیز به خیر گذشت و خدا رو شکر اولین سفر طولانی دخترم با خوشی تموم شد.شب که رسیدیم بابا اومد جلوی در نمی رفتی تو بغلش و غریبی می کردی وقتی اومدیم تو خونه بابا بغلت کرد و همه ی اتاقا رو نشونت داد و بردت تو اتاق خودت اسباب بازی هات و نشون داد گفت سپینا اومدی خونه ی خودمون تا کم کم یخت باز شد و بابا رو تحویل گرفتی.از دیروزم که خونه ی خودمون هستیم خیلی بهونه می گیری و همش چسبیدی به من امیدوارم ادامه نداشته باشه چون به هیچ کاری نمیرسم.آهان یادم رفت بگم اونجا که بودیم یه شب رفتیم یه پارک خلوت که فقط خودمون بودیم همگی از سرسره سر خوردیم اینقدر ذوق زده شده بودی و با صدای بلند می خندیدی وقتی میدیدی ما هم داریم باهات بازی می کنیم.یزد که بودیم کوه رو بهت نشون دادم و اسمش و گفتم وتکرار کردی و گفتی کو صدای خروس و شنیدی و می گی گوگو به ساناز می گفتی نانا همش به ماه نگاه می کردی و می گفتی ما.یادم اومد برات می نویسم چون الان بیدار شدی تا نقت در نیومده باید بهت برسم.

93/5/19 یک شنبه.کنار یه در قدیمی با دیوارای کاهگلی.

ساناز برات کادو گرفته بود.یه جعبه ی خوشگل بود که توش مسواک و یه دایناسور و یه آدم آهنی بود.اینجا داشتی بازش می کردی.

سپینا با خاله فاطی مهربون داشت پاهات و می شست تا خنک بشی.

سپینا با خاله زهرا که خیلی دوستش داره.

93/5/21 سه شنبه پارک کوهستان.سپینا و ماه.

سپینا با ساناز جون بالای سرسره.

93/5/22 چهارشنبه باغ دولت آباد.سپینا مامان و خفت کرده و شیر می خوره.

اینجا باغ دولت آباد خیلی دوست داشتم جلوی این حوض می ایستادی ازت عکس می گرفتم ولی همش راه می رفتی و مامان نتونست ازت عکس خوبی بگیره واسه همین خودت تو عکس نیستی.

این زیر انداز و خیلی دوست داشتی و ساناز برات مثل خونه درست میکرد (آخه جنسش آلومینیوم بود)توش بازی می کردی.

93/5/24 جمعه توی خونه دانشجویی ساناز.

دوباره اومدم از دیشب تا حالا دستام و که باز می کنم بهم بغل میدی وای که چقدر می چسبه یه دختر اینجوری مامانش و بغل کنه و بهش بچسبه.

93/5/26.وقتی برای اولین بار خودت مسواک زدی آخه همیشه مامان دندونات و می شست.

وقتی سپینا گهوارش و تعمیر می کرد.

دوشنبه 27 مرداد.یک ساعت پیش با هم کوکو درست کردیم کنارم نشستی و بهم نگاه کردی و همش می گفتی نه نه یعنی می دونستی نباید دست بزنی.چند وقتیه اگه کتابت و برعکس گرفته باشی متوجه می شی و درست می گیری تو دستت دیشب داشتیم با کارت ها کار می کردیم بهت عکس اتو رو نشون دادم و گفتم بگو اتو زبونت و تو دهنت می چرخوندی و سعی می کردی بگی دیگه تمام عکس هایی که توی کارت وسایل هست رو می شناسی وقتی اسم هر کدوم و می گم و ازت می خوام بدی بهم اینکار و می کنی عسل خانوم.آهان از پریشب که من گفتم ای بابا یاد گرفتی تا این حرف و میزنم ای رو نمی گی و می گی بابا تازه نچ نچ هم می کنی.فقط سپینا جونم مامان و کشتی از بس شیر می خوری فکر کنم بر خلاف میلم مجبور بشم زودتر از شیر بگیرمت.

اینم عکس شیرین کاری 16 ماهگیت.

سه شنبه 28 مرداد.از اونجاییکه مامان همش فراموش می کنه یه چیزایی رو که یادم رفته بگم می خوام بنویسم اینکه یاد گرفتی می گی نی یعنی نیست ازت می پرسیم ساناز یا نانا کجاست؟دستات و باز می کنی می گی نی .اینکه یاد گرفتی و می ترسونی خیلی وقته ولی فکر می کنم برات ننوشتم صدات و کلفت می کنی و می گی هو ما هم وانمود می کنیم که خیلی ترسیدیم وقتی می گی هو اینقدر خوردنی می شی لبات غنچه می شه و خلاصه عسل می شی.مرسی رو هم خیلی وقته می گی البته می گی می به جای مرسی.از دیروز تا حالا هم وقتی ازت یه چیزی رو می خوایم نشون بدی می گی اینا.آهان یزد که بودیم خیلی میرقصیدی یه بار فقط کمر به پایین و تکون میدی و چپ و راست می کنی یه بار شونه هات حالا ازت فیلم گرفتم چون خیلی تماشاییه. 

امروز بعد از مدت ها بهت حلقه هات و دادم چون این روزا بیشتر با کتابات سرگرمی دیدم خودت حلقه ها رو داخل میله ش میندازی خیلی خوشحال شدم چون تا چند وقت پیش نمی تونستی.تازه عصر مامان داشت برات دسر درست می کرد برای اینکه بهونه نگیری بهت وسیله آشپزی دادم با قاشق مثلا"غذا رو هم میزدی تازه نمک هم میزدی و میدادی مامان بخوره.مامان فدای این آشپز کوچولو بشه.اینم بگم تو این هفته دو تا اتفاق افتاد:اول اینکه پدر زن دایی سارا به رحمت خدا رفت و مامان که قبلا" هم گفته بود اصلا"جنبه ی اینجور جاها رو نداره به خاطر دختر کوچولوش نرفت آخه دیروز مراسم سوم بود (روحشون شاد)دیگه اینکه یه نی نی به فامیل اضافه شد نوه ی خاله افسر که واسه مامان خیلی زحمت کشیده بود امروز 4 روزه است(قدمش واسه همه مبارک باشه). 

93/5/29.سپینای چادر به سر.

سپینا در حال نماز خوندن.

93/5/31

شنبه 1 شهریور.قربونت برم روزا داره مثل برق و باد میگذره یک ماه دیگه تا پاییز مونده و من و بابا داریم از با تو بودن لذت میبریم.دیشب سه تایی تو اتاقت داشتیم بازی می کردیم یه قوطی قرص خالی رو برداشته بودی و زیر پتو و بالش قایم می کردی و به ما می گفتی نی یعنی نیست ما ازت می پرسیدیم کجاست بالش یا پتو رو میزدی کنار و می گفتی اینا . یکی دو بار من حواست و پرت کردم و بابا قوطی رو از جایی که قایم کرده بودی برمی داشت تا می گفتی اینا و میدید نیست خیلی متعجب می شدی و وقتی بابا میذاشت سر جاش و میدیدی خوشحال می شدی.امروزم رفتیم پروفسور کوچولو برات کتاب و...بگیرم که دسته گل به آب دادی تو قفسه ی کتابا وقتی سری کتابای تاتی رو دیدی فکر کردی مال خودته چند بار نذاشتم دست بزنی ولی خانوم صندوق دار که دیگه می شناسدت گفت ایرادی نداره منم داشتم حساب می کردم که دیدیم یه عالمه کتاب و ریختی رو زمین می خواستم جمع کنم ولی نذاشتن البته منم نمی تونستم چون دوباره ممکن بود بیایی و بازم خرابکاری کنی برات سه جلد کتاب و یه سرویس آشپزخونه و ستاره ها رو گرفتم بعد رفتیم خرید هله هوله و دیگه اومدیم خونه الانم داری شیطنت می کنی اگه تونستم میام می نویسم راستی دیروز رفتیم دیدن نی نی که اسمش نوراست وقتی دیدیش می خندیدی نمی دونم به چی فکر می کردیسوال.  

یک شنبه2.امروز اومدم برات از مهربونیات بنویسم اینکه قربونت برم خم می شی و پای مامان و می بوسی خدا نکنه یه قرمزی رو بدن مامان باشه با اون انگشت کوچولوت نشونش میدی و با اون زبون شیرینت می گی اوخ و بوسش می کنی.یک هفته ای می شه که دیگه مامان و صدا می کنی مثلا"وقتی از خواب بیدار می شی یا مامان تو آشپزخونه یا جای دیگه است می گی ماما بابا هم که از در میاد تو انگار معرفیش می کنی و می گی بابا .گلم کتابات و خیلی دوست داری و همش دست من و می گیری و میبری سمت کتابخونه تا کتابات و بهت بدم می شینی ورق میزنی و گاهی از خودت صدا در میاری که یعنی داری می خونی بعضی از عکساشم بوس می کنی یدفعه هم می بینم کتابت و پاره کردی. تمام کتابات پر شده از چسب اینقدر که پاره کردی و چسبوندمشون.عروسک خوشکل و نازم دوستت دارم.

دوشنبه 3.عسل مامان ماه گذشته یه اشتباهی کردم و همش یادم میره برات بنویسم که  ماه گذشته 3 تا دندون در آوردی آخه دیشب دهمین دندونت و دیدم نمی دونم چرا اون روز که متوجه دندون پایینت شدم به نظرم اومد که دو تا دندون ها با هم در اومده نگو فقط یکیشون بود یعنی تازه الان 4 تا دندون پایین کامل شدن.دو تا دندون پایین که از قبل در اومده بود ماه گذشته دندون سمت چپت در اومد دیشبم سمت راستی رو دیدم.مبارک باشه ملوسکم.جشنتازه لثه های پایینت هم متورم شدن فکر می کنم چند روز دیگه هم دندونای آسیاب پایین در بیان و دیگه دخترم راحت بتونه غذاش و بجوه.فقط 2 روز دیگه مونده که 16 ماهت تموم بشه.واسه خودت خانومی شدی دیشب بهت گفتم برو تو اتاقت بخواب تا مامان بیاد پیشت بهت شیر بده فدای اون شکلت بشم دیدم رفتی تو اتاقت خوابیدی حتی قبلش بهت گفتم برو بخواب بیام پوشکت و عوض کنم به حرفم گوش کردی به قدری خوشحال شدم که نگو.این که چیزی نیست چند وقته بابا بهت می گه سپینا بالش بابا رو مباری فدای اون قد و قواره ت گوش می کنی و بالش و در حالیکه می کشی رو زمین براش میاری.وقتی هم بهونه ی شیر می گیری می گم خوب برو بالشت و بیار بخواب بهت شیر بدم دختر نازم همین کار و انجام میده.فقط یه اتفاقی تازگی ها می افته اینکه نمیدونم نزدیک صبح با هر غلتی که میزنی گریه می کنی نمی دونم دلیلش چیهسوال ای کاش می فهمیدم.یه چند وقتی هم می شه که تو حمام تو لگنت دوست نداری بشینی و دلت میخواد تو بغلم باشی البته نه همیشه مثلا" امروز اول مامان خودش و شست بعد گفتم سپینا لباسات و در بیار بیا حمام داشتی تلاش میکردی دربیاری کمکت کردم مثل خانوما نشستی شستمت ولی گاهی هم ...اشک مامان و درمیاری. 

سه شنبه 4.آخرین پست 16 ماهگیته نفسم همین الان یکی از کفشایی که فکر می کردم برات بزرگه پات کردم دیدم چسبیده به پات و شایدم کوچیک باشه برات قربون اون پاهای تپلت.عسل خانوم از دیروز تا حالا یاد گرفتی می گی هلو وقتی ل رو می گی زبونت از دهنت میاد بیرون و خیلی نمک می شی.الانم برات کتاب می خوندم اسم هر چی رو می گفتی و ازت می خواستم بگی فقط اولش و می گفتی یا جاهایی رو که می تونستی مثلا" ماست و می گفتی ما بیسکویت و می گفتی کو و....دیروز با خاله فاطی و خاله زهرا رفتیم پارک اونجا همه بهت نگاه می کردن چون خیلی خوشحال بودی و همش می خندیدی و با کوچکترین اشاره میرقصیدی قرتی خانوم بعد از یک ساعت بازی که ما کل لباسامون پر از خاک شده بود برگشتیم خونه چون همش خمیازه می کشیدی ولی وقتی رسیدیم خونه از خواب خبری نبود.عزیز دلم فقط 2 ماه دیگه مونده تا واکسن 18 ماهگی باورت می شه از الان واسه اون روز ناراحت و نگرانم.از خدا می خوام مثل بقیه واکسن ها که راحت پشت سر گذاشتی اینم بگذره البته این که می گم راحت خیلی هم راحت نبود واسه همشون تب کردی و بی تابی ولی واسه این یکی دخترم بزرگتر و خانوم تر شده خدا رو شکر صبور هم که هستی الهی خدا خودش نگهدارت باشه.

آخرین عکس این ماه.

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان پرهام
23 مرداد 93 9:30
سلام زیاد نگران اون یه کم کمبود وزن نباشید. چون اون نمودارها متناسب با بچه های ایرانی نیستن.