سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

15 ماهگی

1393/4/5 8:59
نویسنده : فرشته
1,859 بازدید
اشتراک گذاری

سلامی چو بوی خوش گل یاس به دختر عزیز تر از جونم.امروز پنج شنبه 5 تیر 1393 است و دقیقا" 15 ماه پیش این موقع و این ساعت که 8:40 صبحه شما هنوز تو دل مامان بودی و داشتی واسه خودت جا باز می کردی و نمی دونستی چجوری از اون جای تنگ خلاص بشی و با عجله دو ساعت بعدش دو روز زودتر از موعد پا به این دنیا گذاشتی و شدی پرنسس کوچولوی خونمون .چقدر لحظه ها زود می گذره منم که این روزا همش در حال مقایسه کردنت با پارسالم و روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم.عزیز دلم 15 ماهه که همه چیزم شدی همدمم مونس تنهاییم مهمتر از همه وصله ی تنم یه لحظه بدون تو بودن برام سخته و خدا رو شکر که تا الان اتفاق نیفتاده و بعد از اینم از خدا می خوام این اتفاق نیفته.

                                        دختر خوشگلم 15 ماهگیت مبارک باشه.

قربونت برم نیم ساعت پیش به بابا می گفتم فکر کنم سپینا تو این ماه دیگه کامل راه بیفته چون دیروز عصر همش با فاصله از خودم نگهت میداشتم و به سمتم چند قدم تنهایی می اومدی منم دورت می گشتم و غرق بوسه ت می کردم شما هم که متوجه شده بودی تمایل داشتی دوباره این کار و بکنی و سرت و میذاشتی رو سرم و فشار میدادی و به قول یکی از همکارام که می گفت باهات داره عشق بازی می کنه مثل مرغ عشق.فدای این مرغ عشقم بشم من که اینقدر دوستش دارم.

الان که دوباره اومدم بنویسم ساعت 11:30 شبه و شما تو خواب نازی اومدم بگم یاد گرفتی مامان و گاز بگیری ذل میزنی تو چشمام با اون چشمای خوشگلت و وقتی داری شیر می خوری انگار آبنبات کشی می خوری مامان و گاز می گیری و می خندی منم سعی می کنم جدی باشم و نخندم چون شنیدم اگه روی خوش نشون بدم دیگه ولم نمی کنی بلند میگم سپینا بهم نگاه می کنی و می گی اه ه ه ه خوبه دیگه دعوام می کنی.امروزم مزه ی آلبالو رو چشیدی صورتت و همچین جمع کردی و قیافت یه جوری شد دیدنی و خوردنی عسل من.چشمک

93/4/5 سپینا در حال بلند شدن ولی اینجا نمی تونستی.

امروز 8 تیر ساعت 11 صبح.دختر زیبای مامان که این روزا واسه خودت تاتی می کنی اومدم بگم عاشقتم و اینکه به ماشین که می گفتی مو تبدیل شده به ما به باد هم که می گفتی بو می گی با.دیگه اینکه  خودت دستت و ول می کنی و به سمتمون قدم برمیداری ولی با احتیاط یه چند قدمی میآیی و می افتی زمین ولی نه با شدت خودت و کنترل می کنی همیشه دوست داشتم زمانی راه بیفتی که کمترین آسیب رو ببینی خدا رو شکر که کاملا" متوجه خطر میشی و حواست به خودت هست منم تا حدودی خیالم راحته.چند روزیه که دیگه در کابینت ها رو باز می کنی ولی تا حالا کابینت هایی که ظوف چینی توشه رو دست نزدی بهشون فقط نگاشون می کنی و با همون حرکت دستت می گی نه نه یعنی می دونی که نباید دست بزنی ولی بقیه کابینت ها رو سر فرصت به هم میریزی و منم هیچی بهت نمی گم تا یه دل سیر بازی کنی و به هم بریزی ازت عکسم گرفتم که میذارم برات.یه چیز دیگه...بیشتر توی لباس در آوردن همکاری می کنی مخصوصا" وقتی میخوام ببرمت حمام که دیگه نگو با عجله خودت و میرسونی و کمک می کنی زودتر لباست و در بیارم ولی وقتی از حمام میایی بیرون میخوام لباس تنت کنم فرار می کنی چون لباس و دوست نداری شاکی.فعلا" چیز دیگه ای یادم نمیاد اگه یادم اومد میام برات می نویسم می بوسمت.بوس

سه شنبه 10 تیر.عزیزم روز یک شنبه خاله شمسی و علیرضا و فایزه اومدن خونمون دایی علیرضا زحمت کشید برات یه دلقک موزیکال خوشگل خرید. دستش درد نکنه.عصر هم اومد دنبالمون ما رو برد خونه ی خاله شمسی.دیروزم واسه اولین بار بدون اینکه خواب باشی ناخن هات و گرفتم با تعجب نگاه می کردی که من دارم چیکار می کنم.وقتی هم که ناخن های خودم و سوهان میزدم یاد گرفتی و سوهان و برمیداری و ناخن هات و سوهان می کشی.دیگه اینکه خیلی دوست داری راه بری هنوز بدون کمک نمی تونی بایستی دستت و به جایی می گیری می ایستی بعد شروع می کنی به قدم برداشتن ولی بعد از چند قدم می افتی.دیروزم داشتم عوضت می کردم انتهای لثه ت یه نقطه ی سفید دیدم نذاشتی ببینم چیه شاید دنونای آسیابت باشه آخه خیلی این روزا اذیت می شی و مدام دستت توی دهنته و از گاز گرفتن مامان که دیگه نگو ولی خدا رو شکر اقدر خانومی که محکم گاز نمی گیری و وقتی این کار و می کنی به صورتم نگاه می کنی ببینی عکس العملم چیه.یکم که اخم می کنم متوجه می شی و ول می کنی ولی باید دوباره یاد آوری کنم که هنوزم تا صبح چندین بار بیدار می شی از وقتی هم که هوا روشن می شه هر یک ساعت یکبار گریه می کنی و شیر می خوری و می خوابی تا ساعت 10 بعد از اونم وقتی مامان میره تو آشپزخونه دنبالم میایی و بهونه می گیری و میخوای پیشت باشم.تو آشپزخونه هم که میایی همش باید بهت چیزای جدید بدم باهاشون بازی کنی چند وقتیه بهت یه قابلمه کوچولو و قاشق میدم شروع می کنی به هم زدن و می گم غذا بده مامان گرسنه ام قاشق و سمت دهنم میاری و بهم غذا میدی دقیقا"می بینم هر کاری و که می بینی و همون و انجام میدی دیروز خاله زهرا یکی از صفحات مجله رو می خواست همون ورقه رو پاره کرد دیدم با خوشحالی اومدی مجله رو از مامان گرفتی و یه ورقه اش رو پاره کردی تعجبخلاصه اینکه هر روزم با شما یه رنگ و یه جوره.دیشب داشتم همون مجله رو می خوندم یه سری مطالبش و نوشتم زدم به در یخچال که همیشه جلوی چشمم باشه:

* فرزندان همانی می شوند که می شنوند.

*قبل از گفتن هر جمله به کودکتان یادتان باشد همین جمله می تواند یکی ازآجرهای بنایی شود که تعیین کننده اعتماد به نفس عزت نفس و تصویر فرزند در آینده خواهد بود.

* کلمات بکار برده شده برای کودک می توانند پایه های تصور کودک از خود و شاید حتی شکل دهنده آینده او باشند.

* ارتباط با والدین مهمترین چیز در دنیای کودک است و ...

وقتی داشتم می خوندم دیدم توی مورد سوم کاریه که من می کنم کمتر از گل بهت نگفتم وقتی اسمت و صدا میزنم کمتر از سپینا جونم عشقم عزیز دلم جون دلم و... نیست بابا هم همینطور از خدا میخوام بهم صبر و طاقت بده که این روند ادامه داشته باشه و هیچوقت عصبانی نشم.الانم بیدار شدی نازنینم.بوس

عزیز دلم چند تا چیز و یادم رفت دوباره اومدم برات بنویسم.یاد گرفتی می گی هیس دستت و میذاری کنار بینیت و می گی هیسهیسدیگه اینکه من داشتم فوت می کردم دیدم وقتی داری شیر می خوری مامان و فوت می کنی.چند لحظه پیش هم کشوی کابینت و ریخته بودی بیرون داشتی بازی می کردی بهت گفتم  وسایل و جمع کن بذار تو کشو قربونت برم به حرف مامان گوش کردی البته نه همه ی چیزایی و که ریخته بودی ولی چند تاشون و گذاشتی سر جاش همینم از نظر مامان خیلی عالیه.چند روزه وقتی غذا می خوری بهت چنگال میدم تا خودت بخوری البته کنارت می شینم و بهت کمک می کنم چون نمی تونی خوراکی ها رو به چنگال بزنی وقتی داری می خوری حواست هست نریزه زمین اگرم بریزه برمیداری دوباره میذاری تو بشقابت البته اینم همیشگی نیست ولی بهت تذکر میدم که حواست باشه روی زمین نریزی و باید خوراکیت و بذاری تو بشقاب دورت بگردم که انقدر خانوم شدی گل نازم. 

 طلا خانوم مبارکه هفتمین و هشتمین دندونت جشنحدود 2 ساعت پیش متوجه شدم اون سفیدی که دیده بودم دندونه برات یکم بی حس کننده زدم ورم لثه هات و احساس کردم خیلی غصه خوردم پس بگو این نق زدن ها و همش شیر خوردن ها واسه همینه الان ساعت نزدیک 11 شبه و شما هم هنوز نخوابیدی امیدوارم به راحتی دندونت بیاد بیرون و بیشتر از این اذیت نشی.محبت بازم میگم مبارکت باشه عشقم.

93/4/10

انگشت به دهن در حال تماشای تبلیغات.

93/4/12

جمعه 13 تیر.عزیز دلم قبل از هر چیز بگم امشب تونستی واسه اولین بار خودت به تنهایی بایستی وای که خودت چه ذوقی کرده بودی وقتی می دیدی می تونی بدون اینکه کسی دستت و بگیره یا خودت به جایی تکیه کنی ایستادی خونه ی مامان بزرگ بودیم و مهمون هم داشت همه هم برات دست میزدن و شما هم مرتب این کار و تکرار می کردی قربونت برم.امروز برات می خوندم تیش تیش تیش گرفته این دل که اتیش گرفته و می رقصیدی یدفعه دیدم خودتم می گی تیس تیس آخه دیگه چی بگمسکوت...لاک زده بودم ناخن هام وفوت می کردم تا زودترخشک بشه دیدم داری به دستت فوت می کنی  قربونت برم که مثل طوطی شدی جیگر.هر جا گل می بینی رو مجله رو لباس ... اشاره می کنی و می گی گل البته بیشتر وقتا ل آخرش رو نمی گی چند روزیه با هم مجله ورق میزنیم اونروز عکس چند تا بچه رو دیدی می گفتی نی نی البته ناگفته نمونه که همش دارم برات صفحات و توضیح میدم منظورم عکساشه اونایی رو که دیدی و می شناسی مثلا" عکس موز و بهت نشون دادم خود موز هم آوردم بهت دادم و حالا هر جا می بینی می گی موز البته ز رو تلفظ نمی کنی.سپینا جونم خیلی خوبه که هستی درسته گاهی اوقات مامان کلافه و خسته می شه ولی وقتی بهم یه لبخند میزنی یا میایی تو بغلم و پیشونیت و می چسبونی به پیشونیم در حالیکه چشمات و بستی خدا می دونه اون لحظه اصلا" تو حال خودم نیست دلم میخواد تو همین حال بمونم یا اینکه وقتی با شیطنت شیر می خوری ذل میزنی تو چشمام و گازم می گیری بعدش برای اینکه از دلم در بیاری بوسم می کنی یا وقتی داری دو لپی شیر می خوری یدفعه صدای تبلیغ و که می شنوی سینه رو ول می کنی اون موقع که شیر از گوشه ی اون لبای کوچولوی خوشگلت راه می افته  اینا همش صحنه هایی که فکر نمی کنم هیچ وقت از ذهنم پاک بشه.می دونی چیه گاهی اوقات دلم واسه اون وقتایی که شب تا صبح راه می رفتم تو خونه در حالیکه تو بغلم بودی و لحظه لحظه بدنت رو بو می کردم و می بوسیدم تنگ می شه ولی دوباره از طرفی شاهد تغییرات روز به روزت که هستم می گم خدایا شکر که سلامتم و می تونم کارهای شیرین دخترم و ببینم و براش مادری کنم.بازم از خدا ممنونم که چنین گل خوشبو و زیبایی رو به من و بابا سیامک داده و از خودش برات سلامتی و دلخوشی آرزومندم.دختر کوچولوم دوستت دارم.

93/4/14 خودت و پیچیدی لای پرده ی اتاقت این بازی جدیدته.

93/4/15

امروز سه شنبه17 تیر.همین الان داشتم ازت فیلم می گرفتم کافیه صدای یه آهنگ و بشنوی اونوقته که دیگه قر دادنا شروع می شه دیروز با دعایی که موقع افطار پخش می شد هم داشتی به قول خودت نانای می کردی عسل خانوم من. دیروز واسه اولین بار به قصد راه رفتن کفش پات کردم و رفتیم حیاط ولی یکی از همسایه ها داشت واسه خونش حفاظ میزد ماهم تو حیاط نرفتیم رفتیم دم در یکم تاتی کردی خسته که شدی جلوی در نشستی رو زمین فکر میکردی می تونی این کارو بکنی دیگه اوردمت خونه البته رفتیم پیش مامان بزرگ اونجا هم همش دوست داشتی راه بری منم چپ و راست ازت عکس می گرفتم آخه خیلی شیرین راه میری تا بهت می گم سپینا یا علی می دونی باید بلند بشی خودتم یه چیزی می گی فکر کنم می خوای بگی یاعلی و بلند می شی ولی از بس پاهات و باز می کنی و بلند می شی که نمی تونی خودت و کنترل کنی و دوباره می افتی.این روزا که هوا گرمه و تو خونه ایم همش داریم با هم مجله ورق میزنیم و شما هم که علاقه مندانقدر قشنگ ورق میزنی ازت فیلم گرفتم. دوباره میام برات می نویسم چون چسبیدی به پام و می گی می می.

این عکس پاهای خوشگلت با تنها کفشی که در حال حاضر اندازه ی پاهاته.

93/4/16سپینا پشت پنجره ی خونه ی مامان بزرگش.

سپینا در حال مطالعه.

سه شنبه 17 تیر.عزیز دلم فکر کنم واسه پنجمین بار باشه که موهات و کوتاه کردم اینبار خودم اینکارو کردم بردمت حمام و داشتی بازی می کردی منم موهات و کوتاه کردم خیلی قیافت عسل و خوردنی شده.از حمام که اومدیم چشمت افتاد به توپت که زیر مبل بود رفتی پشت مبل به هوای توپت اونجا تلفن و دیدی گوشی رو برداشته بودی و بازی می کردی منم داشتم ازت عکس می گرفتم که یدفعه الهی بمیرم توپت رفت زیر پات و افتادی و پیشونیت خورد به میز نفهمیدم چجوری خودم و بهت رسوندم مبل و خوابوندم رو زمین تا بتونم بیام پیشت مردم واست رگ توی پیشونیت ورم کرد و اومد بالا و منم روانی شده بودم زود کمپرس برات گذاشتم ولی دلت می خواست بگیری و باهاش بازی کنی.الان که نگاه می کنم یکمی ورم داره الهی هیچوقت دیگه این اتفاقا برات نیفته چون من اصلا" جنبه ش و ندارم و سرم درد گرفته. 

این وقتیه که رفتی پشت مبل.

اینجا هم گوشی رو برداشته بودی و چند ثانیه بعدش افتادی.

از اونجایی که هر جا گل می بینی نشون میدی این ملحفه رو برات انداختم که پر از گله تا روش بازی کنی تند تند به من نشون میدادی و می گفتی گل.

93/4/19 سپینا سر کیف زهرا جون.دخترم این کار خیلی زشته ولی خاله جون خودش بهت اجازه داد و کیفش و گذاشت جلوت شما هم تا اونجا که می تونستی به هم ریختی.

قربون شکلت.

شنبه 21.دیروز اولین کفش رو با حضور خودت برات خریدیم قربونت برم که چون پاهات بزرگه هیچ کدوم از کفشات اندازت نیست و مجبور شدیم برات یه سایز بزرگ بگیریم کفشت سوتیه و وقتی می پوشیش خیلی دوست داری باهاش راه بری وقتی خرید کردیم رفتیم خونه ی خاله فاطی وای که چقدر خانوم شدی و دیگه به چیزی دست نمی زنی نزدیک ساعت 9 هم رفتیم پیاده روی با اون پیراهن و کفشی که پوشیده بودی شده بودی شکل عروسک همه بهت نگاه می کردن خودتم بلند بلند داد میزدی تاتا آخه ریزه واسه اولین بار بود که تو خیابون روی پاهای خودت راه می رفتی و خیلی خوشحال بودی.وقتی اومدیم خونه یکم آب تنی کردی بهت شیر موز دادم یکسره تا 5/5 خوابیدیتعجب دوباره از اون عجایب بود.دیروز نزدیک ظهرهم رفتیم تو پارکینگ همسایه طبقه اول یه گربه ی سیاه خوشگل داشت آورد پایین تا ببینی یکم از شون خجالت می کشیدی واسه همین خیلی خوب گربه رو نگاش نکردی اسمش دورا بود خیلی ناز بود آخه مامان گربه ها رو خیلی دوست داره و خودشم چند سال پیش یکی داشت ولی دزدیدنش فقط فیلمش و دارم که برات نگه داشتم تا ببینیش چقدر ملوسه.عسل خانوم مامان بگم از کارایی که می کنی و چیزایی که می گی بهت می گم دستات و ببر بالا میبری پاهاتم همینطور وقتی من و بابا غرق تماشای تلویزیون هستیم کانال و عوض می کنی و ذوق می کنی راه رفتنت خیلی بیشتر شده و همینطور وقتی می خوای خودت بلند بشی کمتر می افتی اتل متل توتوله رو یاد گرفتی پاهات و دراز می کنی و میزنی رو پاهات یکی دیگه ازکارای قشنگت اینه که همه چی رو بوس می کنی این کارو خیلی وقته می کنی ولی تازگیا می آیی ازپشت مامان و بغل می کنی و می بوسی تا بابا میاد کنارم و دست میندازه گردنم زود خودت و می رسونی من و بغل می کنی و تند تند من و می بوسی انگار می خوای بگی که مامان تو فقط مال منی .از کنجکاویت بگم که هنوز کشف تو اتاق خودت ادامه داره و رسیده به اتاق خواب ما دیروز بابا مجبور شد یکی از کشوها رو که وسایلش توش بود و خالی کنه از بس کشوش و میریختی بیرون بابا تسلیم شد.چیزایی که می گی به دست می گی د(البته با فتحه نمی دونم چجوری باید حرکت و بذارم) به پا می گی دا به دستم کرم زده بودم خیلی بوی خوبی داشت دستم و بو میکردی و می گفتی به به .

اینم یه عکس از چشمای خوشگل دخترم.

اینا کفشاییه که اندازت نیست.

93/4/22 خاله اینا اومدن خونمون رفتم در و باز کردم اومدم دیدم نیستی صدات کردم دیدم صدایی نمیاد داشتم سکته میکردم نگام افتاد دیدم پشت مبل قایم شدی.

اینم عکسات.

اینجا دیگه داری سرک می کشی چون فهمیدی کسی اومده خونمون.

قبل از اینکه خاله اینا بیان اتاقت و این شکلی کرده بودی تمام کشوها رو ریخته بودی بیرون.

دوشنبه 23.سپینا جونم دیروز بردمت پروفسور کوچولو آخه مامان تصمیم گرفته خودش واسه دخترش کتاب درست کنه اینم بگم که تنها نرفتیم با خاله فاطی و زهرا جون بودیم برات یه سری استیکر و پوستر و کتاب گرفتم.می خوام یه کتاب مصور از انواع و اقسام چیزا برات درست کنم از حیوانات گرفته تا وسایل.دیروز یکم اونجا راه رفتی دلت می خواست  به کتابا دست بزنی و وقتی بغلت کردم جیغ کشیدی خیلی هم خوابت می اومد وقتی اومدیم خونمون بردمت خونه ی مامان بزرگ تا سرت گرم بشه و نخوابی تا بهت شام بدم خلاصه هر جور بود تا 10 بیدار بودی و صبح هم از 7 بیدار شدی و واسه خودت تو خونه می چرخیدی تا الان که ساعت 9 و تازه خوابیدی.این و یادم رفت بگم یه سه چهار روزی می شه که دست میندازی دور گردنم و بغلم می کنی ومثل همیشه بوسم می کنی دختر مهربون مامان.امروزم واسه اولین بار فالوده خوردی.نفسم 13 روز دیگه باید بریم واسه قد چک آپ و دخترمم 16 ماهه می شه وای خدایا ازت ممنونم واسه این گل خوشبو که به من دادی.الهی شکرت.

اینجا سپینا با چیزایی که مامن واسش خریده.

شب بابا داشت مثل یه معلم از روی پوسترت بهت اسم حیوانات و یاد میداد قربونت برم ایستاده بودی و به حرفش توجه میکردی.

سه شنبه 24.دخترم متاسفانه همسایه طبقه پایین دیروز به رحمت خدا رفت واسه همین دیشب با بابا برای عرض تسلیت رفتیم منزلشون این اولین بار بود که شما رو واسه این جور مراسم میبردم امیدوارم هیچوقت دیگه هم پیش نیاد. از خدا میخوام همیشه تو زندگیت شادی ببینی.امروزم که مراسم تشییع بود ومامان دوست داشت بره ولی به خاطر گل دخترش نرفت چون وقتی تو این مراسم شرکت می کنم یکم آروم می شم البته بعد از یه عالمه گریه.بهت بگم دیشب تا صبح همش با گریه بیدار می شدی و اصلا" خوب نخوابیدی کاش می دونستم مشکل کجاست.الانم خوابیدی بدون اینکه ناهار بخوری آخه چند روزه دوباره بی اشتهایی نمی دونم چیکار کنم واسه یه مامان خیلی مهمه فرزندش خوب غذا بخوره من که آرامش می گیرم وقتی می بینم با اشتها غذا می خوری.حالا به امید خدا چیزی نیست و دخترم دوباره با اشتها غذاش و می خوره.محبت

چهارشنبه 25.دیشب قرار بود برای مرحوم مراسم بگیرن از اونجایی هم که مامان از این خاطرات تلخ زیاد تو زندگیش داشته فقط برای اینکه ناراحت شدنم روی شیرم اثر نذاره به ناچار رفتیم خونه ی خاله شمسی اونجا بهت گفتم سپینا به خاله گفتی رفتیم خونه ی همسایمون گریه می کردن که دیدم قربونت برم دو تا دستت و گذاشتی دو طرف صورتت و شروع کردی ادای گریه شون و در آوردی تازه سرتم تکون میدادی خاله شمسی مات مونده بود که آخه مگه یه بچه ی اینقدی هم می تونه اینجوری ادا در بیاره با اینکه ادا در آوردن خیلی بده ولی وقتی آدم از یه بچه ی کوچیک می بینه خوب یکم دلش میخواد بخورتش دیگه منم که می خواستم قورتت بدم شیرینم ولی امیدوارم دیگه از این کارا نکنی چون مامان دلش یه دختر خانوم میخواد که همه دوستش داشته باشن.خلاصه دیشب ساعت 9 به خیال اینکه دیگه مراسم تموم شده اومدیم خونه شما تو ماشین خوابت برد و 10 بیدار شدی اونموقع بود که صدای اکو تازه بلند شد و منم صدای تلویزیون و بلند کردم و با هم شروع به بازی کردیم تا صدایی نشنوم چون سپینا جونم جنبه ی این جور مراسم رو ندارم خصوصا" وقتی برای یه پدر باشه الهی نصیب هیچ کسی نشه خدای بزرگ سایه ی بابا سیامک مهربونتم بالای سرت نگه داره دیگه تا ساعت 2 بیدار بودی و نمی خوابیدی مثل اینکه خدا می خواست دخترم بیدار بشه تا حواس مامانش پرت بشه.قربون خدا برم که این دختر نازنین و بهم داد.حالا بگم از امروز که یبرای اولین بار بهت هلو دادم مثل مامان که هلو دوست داره با لذت خوردی عزیز دلم صبح هم یه کوچولو بهت خیار دادم ولی خیلی استقبال نکردی.حالا چیزایی که می گی :به پا دیگه می گی با   وقتی هم می گم سپینا می خوایم بریم آب بازی یا حمام به لباسات دست میزنی می گی در یعنی در بیارم.از راه رفتنت بگم که خیلی بیشتر شده و گاهی سه چها متری میری بعد پاهای کوچولوت خسته می شه می شینی.دورت بگردم که الان 11 شبه تازه بیدار شدی فکر کنم تا 2 شب زنده داری داریم.

بعد از حمام حوله ی مامان و طبق عادتی که داری انداختی دور گردنت.

امروز جمعه 27.اومدم تابیدار نشدی تند تند برات بنویسم اول اینکه امروز سالگرد ازدواج من وباباست وقتی فکرش و می کنم میبینم ما چه فکری کردیم که تو این ماه گرم با هم ازدواج کردیم شاید 12 سال پیش اینقدر هوا گرم نبودهخندونک.خوب با اینکه سالگردمونه هیچ کاری انجام ندادیم فقط در حد تبریک از کادو و اینجور چیزا خبری نبوده چون هم بابا خیلی درگیره کاره هم مامان درگیر سپینا ولی تا زمانی که شما نبودی همه ی آداب رو به جا آوردیم یعنی کادو دادیم کادو گرفتیم ولی الان شما بزرگترین کادو برای مامان و بابا هستی که خدای مهربون بهمون داده و همیشه هم من هم بابا از خدا ممنونیم.عزیز دلم از خودت بگم که امروز واسه اولین بار بهت زردآلو دادم اونم یه کوچولو آخه نمی دونم چرا میوه ها اینقدر بیمزه شدن قیافشون خوشگله ولی اصلا"مزه ندارن.دیگه اینکه امروز واسه خودت از این اتاق به اون اتاق راه می رفتی و کمتر دستت و می گرفتی به دیوار و... برات بگم از دیروز واسه اولین بار آلو هم خوردی دیگه این که با خاله شمسی و امین وفایزه و علیرضا که خیلی دوستت دارن رفتیم بیرون چون ساعت 3 عمو مصطفی که اونم شما رو خیلی دوست داره اومده بود دنبالمون خونشون بودیم بعد افطار رفتیم میدون اسبی که پر از اسب بود (البته مجسمه )به دخترم اسب ها رو نشون بدیم تو بغل علیرضا بودی می خواستیم ازت با اسب عکس بگیریم ولی می ترسیدی قربونت برم از دور اسب ها رو نشون میدادی و قلدر بازی در می آوردی ولی نزدیکشون که میرسیدیم علیرضا رو محکم بغل می کردی همش هم می گفتی پیتیکو و خودت و تکون میدادی اونجا پر بود از کوچولوهایی که مثل شما نوپا بودن خلاصه اینکه خوب بود دست علیرضا درد نکنه که دخترم و برد بیرون. 

93/4/29 سپینا منتظر برای بیرون رفتن.

30 تیر ساعت 9:30 صبح.خوشگل مامانش خوابیده میخوام برات از دیروز بگم که داشتم باهات بازی میکردم گفتم سپینا گاو چی می گه گفتی ما توی کتابی هم که برات خریدم (غاز کوچولو)عکس جغد رو بهت نشون دادم گفتم چی می گه گفتی اوووو .کتابی که برات درست کردم و هنوزم ادامه داره خیلی دوستش داری ومیایی می شینی جلوم و برات ورق میزنم و ازت هر چی رو می پرسم و می گم نشون بده با اون انگشت اشاره ی کوچولوت نشون میدی درخت هم نشون میدی می گی د (البته با فتحه) به موش هم می گی مو خروس و مرغ هم که می بینی سعی می کنی صداش و در بیاری خلاصه از صبح که از خواب بیدار می شی مامان انواع و اقسام صداها و شکلک ها رو در میاره تا دخترش و سرگرم کنه و بخندونه.راستی اینو یادم میره برات بنویسم که چند وقته جورابای مامان و سعی می کنی بکنی تو پات و دیگه اینکه مامان یکی از ساعتاش و داده به دخترش که دیگه به ساعت دست همه گیر نده ولی بازم مدل های مختلف و می بینی دوست داری بگیری اینور اونور کنی.

الان که دوباره دارم برات می نویسم نزدیکه 6 عصره و مامان متوجه ی 2 تا دیگه دندون شدجشندو تا دندون کوچولوی خوشگل که بغل دو تا دندونای پایینت در اومد یعنی الان سپینای خوشگل مامان 10 تا دندون داره 4 تا پایین 6 تا بالا مبارکت باشه عشقم.کنار هم خوابیده بودیم و خوابمون برد وقتی بیدار شدی که شیر بخوری تا اومدی گریه کنی منم خواب آلود بودم ولی دیدم از زیر لثه ت سفیدی دندونت مشخصه مبارکه.وای این ماه چقدر اتفاقای خوب افتاد هم دخترم راه افتاد هم  با فاصله ی 20 روز از در اومدن دندون آسیاب 2 تا دیگه  دندون در آورد. تو یک ماه 4 تا دندونخندونک هم خیلی کارا رو یاد گرفت و پیشرفتای زیادی داشته الانم جلوی آیینه نشستی با تصویر خودت تو آیینه بازی می کنی و حرف میزنی.

31 تیر سه شنبه.دیشب با بابا می خواستیم بریم پارک تا بابا بره بنزین بزنه خوابت برد و برگشتیم خونه تو آسانسور بیدار شدی هر کار کردم دوباره بخوابی فایده نداشت ما هم که دیدیم نمی خوابی دوباره رفتیم بیرون بردیمت یه پارک خلوت که بتونی بازی کنی بابا اول بردت رو سرسره ولی چسبیدی به بابا و آوردیمت رو تاب نشوندیمت که واسه خودت زدی زیر آواز و به اطراف نگاه می کردی و کسایی که دوچرخه سواری می کردن خیلی توجهت و جلب کرده بودن یکم که تاب بازی کردی دوباره بردیمت سمت سرسره اینبار تو بغل من بودی و نشوندمت اول خودم می گرفتمت تا پایین اونجا هم بابا مراقبت بود کم کم خودت از اون بالا سر می خوردی وقتی می نشوندمت یکم بهمون نگاه میکردی و خودت و تکون میدادی تا سر بخوری و بابا پایین سرسره نشسته بود بغلت میکرد خیلی خوشت اومده بود و با صدای بلند می خندیدی و با بابا پارک و گذاشته بودید رو سرتون تازه رو الاکلنگ هم نشستی ولی چون دلم شور میزد زیاد نذاشتم باهاش بازی کنی دوباره رفتی رو تاب و بعد از یکم بازی اومدیم خونه.دیشب نزدیک ساعت 2 خوابیدی چون روز هممون خوابیده بودیم بیخواب شده بودیم.امروزم از 7 بیدار شدی وتازه الان که 9 دوباره خوابیدی.

جمعه 3 مرداد.الان ساعت 2 ظهره شما هم خوابیدی منم می خوام برات از این چند روز که ننوشتم بنویسم ولی باید خلاصه کنم چون ممکنه بیدار بشی و چون رو تابت خوابوندمت می ترسم البته بابا پیشته ولی خودم باشم خیالم راحت ت.سه شنبه شب دوباره رفتیم پارک ولی اینبار بابا نبود با خاله فاطی و بچه هاش رفتیم خیلی هوا خنک بود طوری که گفتیم سپینا سرما نخوره و اومدیم خونه ولی قبلش با خاله زهرا و آندیا  مامانش رفتیم تو محوطه بازی و تا می تونستی بازی کردی و ذوق کشیدی و خندیدی از روی سرسره وقتی می اومدی مثل شب قبلش که با بابا رفته بودیم ذوق می کشیدی و چند بار خواستیم از اونجا بریم بیرون ولی دلم نیومد وقتی می دیدم با اون قد و قواره ی مثل فندق چجوری تند تند میری سمت تاب و چند بار هم خوردی زمین ( اونجا هم که کفپوش داشت و دردت نمی اومد فقط کثیف بود)خلاصه بازیت که تموم شد البته مامان تمومش کرد چون می ترسیدم از اینکه سرما بخوری و چند بار هم می خواستی دستت و بکنی تو دهنت و منم می خواستم دستت و بشورم اومدیم بیرون محوطه بازی بردم دستت و شستم ودیگه اومدیم خونه داشتی تو راه چرت میزدی ولی باهات حرف زدم که نخوابی می خواستم ببرمت حمام چون خیلی لباسات و کثیف کرده بودی خسته هم بودی حمام هم می کردی خوب می خوابیدی.فردای اونروز هم یعنی چهارشنبه دوباره با خاله فاطی اینا رفتیم خونه ی خاله افسر واسه دیدن مریم جون نزدیک افطار من و ساناز و زهرا رفتیم خرید برای اولین بار نزدیک یک ساعتی تنهات گذاشتم و به خاله ها گفتم اگه سپینا بهونه گرفت بهم زنگ بزنید آخه سر کوچشون بودیم و 2 دقیقه باهات فاصله داشتم ولی دخترم خیلی خانوم بوده و بهونه نگرفته بود ولی تا رسیدم خونه همچین سفت من و بغل کرده بودی ولم نمی کردی حتی نمی تونستم لباسم و عوض کنم با خودم عهد کردم دیگه هیچوقت تنهات نذارم آخه همه می گن سپینا خیلی بهت وابسته شده دخترم اگه به من وابسته نباشه پس به کی باشه؟؟؟؟اونشب تو راه برگشت واسه خودت خوابیدی 1 رسیدیم خونمون تا 2/5 بیدار بودی منم خودم و زدم به خواب اینقدر شیر خوردی تا خوابت برد.خدایا کمک کن همیشه کنار دخترم باشم محبتیعنی سایه ی همه ی پدر مادرا بالای سر بچه هاشون باشه و خدا هیچ بچه ای رو از داشتن این نعمت بزرگ یعنی پدرو مادرمحروم نکنه.الهی آمین .عزیز دلم شاید این پست آخرین پست 15 ماهگیت باشه چون 2 روز دیگه بیشتر به پایانش نمونده با آرزوی بهترین ها برای تو عزیز دلم.بوس

93/5/4 اینم آخرین مدل خوابیدنت توی 15 ماهگی.

ونه.ولی دوباره بلند می شدیربونت برم دیروز

پسندها (6)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

mamanenini
23 تیر 93 11:05
سلام خوبید .طاعاتتون قبول.خونه مجازی ماهم بیایین دیگه.مرسی
ایهان سلطان ماه
23 تیر 93 18:32
سلااااام سپینا جونم ماشالله خوشگل و تپل خانومی به پسمل منم سر بزن اخه پسملم تو وبلاگش تنهاست
ابجی سجا
24 تیر 93 14:51
در نگاهم اگر نیستی... خیالم سرشار توست! و این قانون دوست داشتن است......!
مامان صفورا
26 تیر 93 0:15
سلام خدا حفظش کنه خیلی کوچولوی بامزه ای دارین عزیزم واسش اسپند دود کن اونم هرروز ی بووووووووووس براش میفرستم بچسبون به لپش