سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

نوروز 93 و 12 ماهگی

1393/3/2 12:52
نویسنده : فرشته
667 بازدید
اشتراک گذاری

 

         http://zibasaz.niniweblog.com/             http://zibasaz.niniweblog.com/

 

                                               

 سلام دختر زیبای من گل من مامان جونم اولین عیدت مبارک باشه.الهی صدمین بهار زندگیت.دیگه شمارش معکوس شروع شده میدونی واسه چی؟؟واسه تولد یک سالگیت. بابا که از اواخر اسفند روز شماری می کرد.دختر من امروز روز سوم فروردینه سال نود و سه است دو روز دیگه 11 ماهت تموم میشه.و تا تولدت هم 33 روز دیگه مونده یه برنامه هایی واسه اونروز دارم که بعدا"برات می نویسم.فعلا" می خوام از این چند روز که گذشت برات بنویسم:

روز 29 اسفند که شبش سال تحویل شد عصر که خواب بودی مامان لباسش و عوض کرد یه لباس صورتی پوشیدم و داشتم به کارام می رسیدم که بیدار شدی تا من و دیدی ازم چشم بر نمی داشتی با دقت من و ورانداز می کردی و بعد هم بغل خواستی وقتی بغلت کردم دیگه از بغلم پایین نمی اومدی حتی بغل بابا هم نمی رفتی قربونت برم دیدم هر کاری می خوام بکنم نمیذاری همش نق میزدی رفتم لباسم و عوض کردم دیگه با بابا رفتید تو اتاقت بابا سرت و گرم کرد تا من شام درست کردم...

اینم29 اسفند بعد از حمام کردنت.

وقتی به صورتت نگاه نمی کنم واسه جلب توجه خودت و کج می کنی بهم نگاه می کنی البته الان یکم خم شدی بیشتر از این خم می شی اون موقع است که میخوام بخورمت.

این عکس صبح 29 اسفنده.سبزه ی امسال رو مثل کادو درست کردم که منظوری داشتم و این بود که شما یه هدیه از طرف خداوند مهربون  برای مامان و بابایی.اول از خدا بابت این هدیه ی دوست داشتنی تشکر می کنم بعد از خودش می خوام در پناه خودش همیشه سلامت و خوشحال باشی و درآخر عاقبت به خیر.(الهی آمین)

اینم بعد از سال تحویله.

دلم می خواست با هفت سین ازت عکسای خوشگل بگیرم ولی اصلا"نذاشتی منم که نمی خواستم اذیت بشی بی خیال شدم.بعد از سال تحویل رفتیم پیش مامان بزرگ و یکی دو ساعتی اونجا بودیم و بعد اومدیم خونمون. 

روز اول فروردین صبح خاله شمسی اینا اومدن دیدنت چون خاله یک هفته بود ندیده بودت و دلش تنگ شده بود و اومدن باهات بازی کردن و گفتن چون اولین عید سپپیناست اول ما اومدیم دیدنش بعد ما رو هم برداشتن بردن خونشون.تا عصر اونجا بودیم و کلی کیف کردی واسه خودت .

این عکس و خونه ی خاله ازت گرفتم روی دو زانوت نشستی کنار هفت سین.

 قربون اون زبونت برم من.

انگار به میز دخیل بسته بودی ولش نمی کردی.

روز دوم فروردین ظهر خونه ی مامان بزرگ ناهار دعوت بودیم چون مهمون هم داشتن عصر هم دوست بابا که از انگلیس اومده بود می خواست بیاد واسه دیدنت تا 4 خونه مامان بزرگ بودیم دیگه اومدیم خونه ی خودمون تا عمو فرهاد دوست بابا اومد.تا شما رو دید گفت چه دختر نازی و کلی ازت تعریف کرد یکم بغل بابا بودی ولی چون خوابت می اومد بهونه گیری می کردی بردم خوابوندمت.دوست بابا که رفت یکم بعد بیدار شدی خاله فاطی و خاله شمسی با بچه هاشون اومدن خونمون.از اونجایی که از وقتی شما به دنیا اومدی هر کس وارد خونمون می شه به هیچ چیز غیر از شما توجه نمی کنه.تا وارد خونه شدن و دیدنت هر کس یه جور باهات بازی می کردو سرت و گرم می کردن وقتی علیرضا برات آهنگ گذاشت با اون انگشتای خوشگل کوچولوت بشکن میزدی قبلا"یکی دو بار دیده بودم انگشتات و رو هم میذاری و مثل حالت بشکن زدن حرکتشون میدی ولی این بار با شنیدن صدای اهنگ این کارو می کردی خونه ی مامان بزرگ هم همین کارو کردی.آخر شب هم مانی کوچولو با مامان و باباش اومدن خونمون خیلی با دقت نگاش کردی وقتی هم که مامانش داشت بهش شیر میداد می خندیدی انگار داری مسخره می کنی خوشگل من فکر کردی فقط شما باید شیر بخوری و فقط مامان شیر داره؟؟وقتی که رفتن داشتم بهت شیر میدادم تا بخوابی یکم شیر می خوردی بعد ول میکردی به صورتم نگاه می کردی با انگشت اشاره اشاره می کردی می گفتی اوخ  منم ماچت می کردم و دوباره تکرار می کردی تا بالاخره خوابت برد عشقم.نزدیک به یک هفته ای می شه به بعضی چیزا مثل چای که داغه اشاره می کنی و می گی اوووو و فوت می کنی به چیزایی هم که نباید دست بزنی انگشت اشارت و مثل برف پاکن حرکت میدی یعنی نباید دست بزنی ولی کار خودت و می کنی و دست هم می زنی بهشون.کارای دیگت یادم نیست یادم اومد دوباره میام می نویسم.عکساتم میذارم. 

93/1/22 وقتی می گی اوخ یا نه نه انگشتت اینجوریه.

یک شنبه سوم فروردین ظهر بعد از یک خواب طولانی (چون اومدم کنارت خوابیدم)وقتی بهت غذا دادم از خونه زدیم بیرون رفتیم دنبال حمیده جون از اونجا رفتیم خونه ی مانی دوباره با تعجب نگاش می کردی اینبار لمسش هم کردی.من مانی رو بغل کردم لبخند زدی بعد احساس کردم باید دختر خودم و بغل کنم تا مانی رو دادم به خاله حمیده زود خودتو چسبوندی به من دختر شیرینم.اونجا دختر خانومی بودی و بهونه گیری نکردی سپینا جونم وقتی بهت می گم به چیزی دست نزنی به حرفم گوش می کنی البته نه همیشه ولی همین که گاهی اوقات هم گوش می کنی خوبه و خیلی خوشحالم که دخترم داره روز به روز بزرگ و بزرگتر می شه.از اونجا که برگشتیم تو ماشین خوابت برد و یک ساعتی خواب بودی تا ما شام هم خوردیم.تا رسیدیم خونه بیدار شدی و تازه برات سر شب بود تا نزدیک 1 واسه خودت بازی کردی تا دیگه چراغها رو خاموش کردیم و خوابوندمت. 

دوشنبه چهارم فروردین از صبح تا عصر خونه بودیم.بعداز ظهر رفتیم خونه ی خانوم مرادخانی عید دیدنی خیلی وقت بود ندیده بودیمشون اونجا بودیم که پرنا کوچولو هم اومد اونم مثل شما یه دختر نازی شده و دیگه می تونه راه بره چون 6 ماه از شما بزرگتره یک ساعتی اونجا بودیم که شروع کردی به خمیازه کشیدن وچون خاله حمیده هم قرار بود بیاد خونمون برگشتیم خونه شما هم خوابت برد.خاله که اومد رفتیم تو پذیرایی داشتیم صحبت می کردیم 10 ثانیه نشد تنهات گذاشتم که الهی بمیرم سرت خورد به میز وبالای ابروی چپت شروع کرد به قرمز شدن ضعف کردی ولی از اونجایی که خیلی خانوم و صبوری تو این موارد گریه ت خیلی کوتاه بود و دوباره شروع کردی به خندیدن منم که همش خودم و سرزنش می کردم به سرت نگاه می کردم و غصه می خوردم.خدا رو شکر یه کوچولو ورم کرد که اونم زود از بین رفت ولی تا صبح هر وقت بهت شیر میدادم همش یاد او صحنه می افتادم و ناراحت می شدم.آخر شب خیلی شیطنت کردی و با حمیدهه جون بازی کردی باهات دالی می کرد می گفتی دا  منم وقتی باهات بازی می کردم می گفتم سپینا توپت کجاست ؟می گفتی تو  هنوز نمی تونی پ رو بگی قربونت برم.شب که با خاله جون بازی می کردی همش الکی می خندیدی و الکی سرفه می کردی اینا کاراییه که تازگیا زیاد ازت می بینم مخصوصا" تا بابا سرفه می کنه بلافاصله سرفه می کنی.یا وقتی ما می خندیم زورکی می خندی .

سه شنبه پنجم.اول باید بگم دختر زیبای من 12 ماهگیت مبارک باشه قربونت برم باور نمی شه که به این سرعت زمان داره میگذره.تمام لحظات با تو بودن رو دوست دارم و از خدا ممنونم که من و لایق مادر بودن چون تو گلی دونسته .فدات بشم مامان دوباره نگرانیش از بابت واکسن شروع شد .یه 6 ماهی به این موضوع فکر نمی کردم خدا خودش نگهدارت باشه.عزیزم امروز بعد از نهار رفتیم خونه ی خاله شمسی اونجا که میریم دیگه همش سرت گرمه خاله فاطی اینا هم اومدن شب که شد با بابا از خونه خاله شمسی رفتیم خونه خاله فاطی آهنگ گذاشته بودن و شما هم بشکن میزدی و مچ دستت رو می چرخوندی این کارم تازه یاد گرفتی مثلا"میرقصی خیلی بهت خوش گذشت تا آهنگ تموم می شد اشاره می کردی به دستگاه و می گفتی اووووووو دیشب از بغل مامان خودتو مینداختی تو بغل خاله فاطی خیلی هم پگی توجهت و جلب کرده بود و با چشمات دنبالش می کردی. این روزا چون میریم بیرون یکم ساعت خوابت به هم ریخته و شبا دیر می خوابی چون عصر ها بی موقع خوابت می بره واسه همین شبم دیر می خوابی.

چهارشنبه ششم.از صبح تنها بودیم بعدازظهر با هم رفتیم بیرون هواخوری چون این روزا هوا خیلی خوبه البته یکم سرده ولی حسابی پوشوندمت نیم ساعتی تنها بودیم که فائزه و علیرضا و علی و امین هم اومدن.فکر کن 5 نفر آدم دنبال کالسکه شما نصفه بودیم و به خاطر شما بیرون بودیم نزدیک به یکساعتی طول کشید و دیگه چشمات داشت می رفت رو هم از خواب و دلت بغل خواست علی بغلت کرد و اومدیم خونه.بچه ها قول گرفتن که واسه خواب ببرمت خونه ی خاله شمسی چون دوست داشتن شب که می خوابی و صبح بیدار می شی کنارشون باشی و ببیننت خلاصه ساعت نزدیک 10 اومدن دنبالمون و رفتیم اونجا شما هم که واسه خودت یه چرت نیم ساعته زده بودی سرحال بودی و تا ساعت 1 بازی کردی.علی نور لیزر مینداخت رو سقف یا رو زمین خیلی خوشت اومده بود به جاهایی که دستت می رسید انگشتت و میذاشتی رو نورش می خواستی بگیریش خلاصه کلی بازی کردی می رفتی زیر پتو با هاشون دالی می کردی الکی می خندیدی و سرفه می کردی اونا هم همش قربون صدقت می رفتن.راستی دیشب خواب دیدم یه دندون دیگه در آوردی آخه خیلی دستت تو دهنته و آب دهنت میاد.خدا کنه بقیه دندونات راحت در بیاد و کم اذیت بشی دختر ملوسم.

وقتی با دهنت صدا در میاری آب دهنت هم دور لبای کوچولوت جمع می شه.

پنج شنبه هفتم.صبح از خونه ی خاله اومدیم تا همین الانم که دارم واست می نویسم تنهاییم البته بابا واسه ناهار اومد و زود رفت.امروزبا هم بازی کردیم می خواستم رنگ سبز و یاد بگیری چند تا لیوان رنگی بهت دادم می گفتم رنگ سبز و بده البته خودم چند بار بهت نشون دادم خیلی توجه نکردی ولی مفهوم بالا رو یاد گرفتی تو اتاقت به لوستر چند تا عروسک آویزونه تا بهت می گفتم سپینا عروسکای بالا کجاست ؟بهشون نگاه می کردی.برات چند تا از کتاباتم خوندم رو پام نشستی و کتاب و گرفتم جلوت برات می خوندم به عکساش نگاه می کردی به صفحات آخرش که رسیدسم انگار ادای من و در می آوردی شروع می کردی از خودت صداهایی در می آوردی .امروز بعد از مدتها ظهر مامان کنار دخترش خوابید و لذت برد چون تو بغلم بودی خیلی بهم چسبید.الانم ساعت 7/30 عصره و شما خوابی میدونم بی موقع است ولی دوست دارم هر وقت احتیاج به خواب داری بخوابی.هر چند دوباره شب دیر می خوابی ولی این روزا هم می گذره وروزی می رسه که می گی مامان من فردا باید برم مدرسه شامم و زود بده میخوام زود بخوابم ... 

روز جمعه هشتم.اتفاق خاصی نیفتاد فقط خیلی داری سعی می کنی چهار دست و پا بری ولی از اونجایی که خیلی مراقب خودتی خم می شی به روی دست و زانوت ولی حرکت نمی کنی یا یه تکون کوچولو می خوری.فقط هم می گی اووووه .وقتی می گی لبات غنچه می شه می خوام قورتت بدم.

این یه مدل از خوابیدنته.قربونت برم مثل عقربه ی ساعت می چرخی.

تو اتاقتی و داری با مامن دالی می کنی.این مدلی خودت و خم می کنی و می گی دا. 

برات نوشتم که عادت داری همه چیزو میندازی پشت گردنت اینجا هم یه توپی که بادش خالی شده رو انداختی پشت گردنت. 

شنبه نهم.عصر با بابا رفتیم بیرون خرید خاله شمسی با بچه ها هم اومدن جایی که می خواستیم بریم بسته بود رفتیم مرکز خرید که شما هم یکم مغازه ها رو ببینی برات یه تنوعی بشه ولی قربون شکل ماهت برم طبق معمول همیشه خوابیدی وقتی داشتیم برمی گشتیم بیدار شدی علیرضا هم زحمت کشید برات یه گوسفند خرید که طبل می زنه خیلی دوستش داری دستش درد نکنه.اومدیم خونه 9 بود مامان حمامت کرد الانم مثل فرشته های کوچولو خوابیدی دختر شیرینم ساعت 11:15 منم می خوام بیام کنارت بخوابم چون وقتی کنارت هستم خوابت طولانی تره البته الان بابا کنارته.

یکشنبه دهم.عصر با فائزه و علیرضا وعلی وامین پای ثابت شما رفتیم بیرون رفتیم پارسیان و مهستان قربونت برم همش تو بغل علی و علیرضا بودی واسه اینکه مامان خسته نشه شما رو بغل می کردن خیلی خوشحال بودی تو ماشین همش اون حرکاتی که تازه یاد گرفتی رو انجام میدادی.بشکن میزدی دست میزدی و میرقصیدی.اونجا هم که رسیدیم خیلی به مانکن ها توجه میکردی.تو مهستان واسه خودت بلند بلند می گفتی دددد  یا اوووو یا چیزایی که بلدی گاهی هم دلت واسه بغلم تنگ می شد می اومدی تو بغلم ولی دوباره می گرفتنت.وقتی رسیدیم خونه 9 بود شامت و دادم و خوابوندمت سر شب خوب خوابیدی ولی نیمه شب بیدار شدی از 2 تا 3 نشیتی تو تاریکی و بازی کردی منم کنارت نشستم واسه اینکه خیلی بیخواب نشی با همون نور کمی که شبا روشن میذارم نشستیم از 3 تا 4 هم با بازی شیر خوردی تا هوا روشن بشه چند بار بیدار شدی و شیر خوردی عزیز دلم.

دوشنبه یازدهم.صبح بابا رفت خرید بابا که اومد نون خریده بود می خواستم نون هارو قیچی کنم و بسته بندی بذارم فریزر نق زدی آوردمت تو آشپزخونه از اونجایی که عادت داری هر چیزی رو میندازی به گردنت نون ها رو برمیداشتی میذاشتی رو سرت بعد هم مثل مارت و که میندازی دور گردنت با نون هم همین کارو میکردی اول هیچی بهت نگفتم تا بازی کنی بعد دیدم همه جا رو پر از خرده نون کردی آوردمت بیرون روی نون هارو هم کشیدم تا بعد درستشون کنم ولی شروع کردی به نق زدن منم گذاشتمت تو اتاقت و اومدم بیرون یکم گریه کردی نیومدم سراغت دیدم ساکت شدی اومدم سرک کشیدم دیدم داری بازی می کنی اومدم تو آشپزخونه تا شیر آب و باز کردم دوباره شروع کردی به گریه و از اتاقت تا آشپزخونه با گریه اومدی واسه اولین بار بود که ساکتت نکردم تا رسیدی به آشپزخونه اومدم محکم بغلت کردم و ماچت کردم وبهت شیر دادم خودمم دلم می خواست گریه کنم آخه هیچوقت نمیذارم گریه کنی امروزم گریه ت به 2 دقیقه نرسید حتی فکر نمی کنم 1 دقیقه هم شد.دیگه کار و ول کردم گفتم دخترم از همه چیز مهم تره.ظهر هم بابا رفته بود دنبال خاله فاطی و زن دایی اومدن خونمون بیچاره ها خودشون غذا درست کردن خریدای بابا رو جابجا کردن به من گفتن برو به سپینا برس.مامان شما رو واسه اولین بار رو لگن نشوند و تا داشتم حمام رو می شستم شما هم ج.. کردی عزیز دلم.خیلی دوستت دارم پرنسس کوچولوی خونمون.

سه شنیه دوازدهم.امروز قراره بریم دیدن خاله افسر.چون از مکه اومدن.الان ساعت 12 ظهره صبح که بیدار شدی با هم رفتیم حمام الانم لالا کردی و مامان داره واست می نویسه قربونت برم که تا از حمام اومدم بیرون از بغل بابا خودت و انداختی تو بغلم مثل اینکه دلت واسه مامان تنگ شده بود عاشقتم کوچولوی نازم.  سپینا می دونی بعضی ها وقتی می بینن شمارو چی می گن؟می گن چقدر قیافت مهربونه.مامان فدای این دختر مهربونش بشه.

سپینا جونم امروز زن دایی سارا و سپهر واسه دیدنمون اومدن خونمون شما هم خیلی باهاشون زود رابطه برقرار کردی و غریبی نکردی با سپهر کلی هم بازی کردی.ممنون که واسه دیدن دخترم اومدن. ازتون عکس گرفتم که سر فرصت میذارمشون.

دایی علیرضا و سپهر جونم با دخترم عکس گرفتن.سپینا جونم ببین علیرضا چقدر دوستت داره که می گه من دایی سپینام مثل بچه های خواهرم دوستش دارم و واقعا"از ته قلبش دوستت داره.امیدوارم هر چی از خدا می خواد خداوند مهربون بهش بده.

چهارشنبه سیزدهم.دخترم به قول نیما یوشیج که واسه تولد یکسالگی پسرش نوشت :پسرم یک بهار و یک تابستان یک پاییز و یک زمستان را دیدی.از این پس همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی...عزیز دلم شما هم خودت تو بهار به دنیا اومدی ولی سال نو رو ندیده بودی که دیدی.امیدوارم صدمین نوروز زندگیتم ببینی و همیشه دلت خوش باشه.امروز سیزده بدره و ما تو خونه ایم و مثل پارسال هیچ جا نرفتیم (به خاطر شما گل دختر واسه اینکه اذیت نشی چون هوا خنکه و گاهی ابری می شه )با این تفاوت که پارسال شما تو دل مامان بودی و امسال تو قلب مامان جا باز کردی.امروز همش به یاد پارسال می افتادم که چقدر برام سخت بود نشستن-راه رفتن-خوابیدن...ولی امسال دختر نازم با وجودش همه چی رو از یادم برده قراره عصر با بابا بریم سبزه گره بزنیم حالا تا عصر ببینیم چی می شه.اصلا"باورم نمی شه به این سرعت تعطیلات تموم شد این از مزیت داشتن سپیناست که همه ی وقتمون رو پر کرده قربونش برم. الان  ساعت 2 وشما هم داری شیطونی می کنی کنارم نمی تونم بیشتر برات بنویسم چون به همه چیز داری دست می زنی چون تو اتاق بابییم و اینجا هم خیلی شهر فرنگه.آهان راستی یه چیزی یادم اومد دیگه مفهوم بالا رو متوجه می شی تا می گم بالا به سقف نگاه می کنی وقتی داری بازی می کنی با اسباب بازیهات می گم سپینا هاپو تو بده مامان یه سگ کوچولو داری حالا عکسش و میذارم میدیش بهت می گم کتابت کو؟میاریش یه فیل هم داری اسم اونم می دونی توپتم که خیلی وقته میدونی اسمش توپه.از اوخ گفتن که نگو تا از خواب بیدار می شی می گی اوخ یه صدایی مثل زنگ تلفن یا هر صدای جدیدی هم می شنوی می گی اوخ اونم بصورت کشیده البته انگشت اشارت هم همیشه همراه با گفتنش بالاست (مثل صمد آقا).
سپینا جونم شب رفتیم خونه ی خاله شمسی سبزه هم گره نزدیم چون هوا خیلی سرد بود و بارون میومدساعت ١٠ هم اومدیم خونمون.

پنج شنبه چهاردهم.الان خونه ی خاله فاطی هستیم و دارن باهات بازی می کنن منم دارم واست می نویسم.پگی رو دیدی گفتی جوجو.همش یادم میره برات بنویسم که تازگیها وقتی دالی می کنی می گی دا.فردا اخرین روز تعطیلاته هوا هم دوباره سرد شده امیدوارم این روزای آخر که هوا سرده سرما نخوری. دیدی از هر دری برات دارم می نویسم چون خوابت میاد و می خوای بهونه بگیری واسه همین دارم تند تند می نویسم.تا پست بعدی قربونت برم می بوسمت. 

امروز شانزدهم بود.الان که برات می نویسم ساعت 12 شبه و تازه از خونه ی دایی مجید برگشتیم.امروز تولدش بود مامان بعد از یه مدت طولانی دایی رو دید خیلی خوشحال شدشما هم که خیلی خانوم بودی و غریبی نکردی آخه واسه اولین بار بود که دایی شما رو می دید و چون معمولا"کسی رو که اولین بار می بینی بهش نزدیک نمی شی ولی با دایی خوب بودی وبهش لبخند میزدی.دایی مجید خیلی دوست داشت و باهات بازی کرد تازه بردت تو اتاق سپهر پرندهی سپهر و که اسمش توتو خانوم بود (اگه اسمش و اشتباه نکنم)و بهت نشون داد خلاصه کلی کیف کردی.الانم لالا کردی قربون شکل ماهت برم الهی امشب خوب بخوابی. 

اینم عکس سپینا جونم با دایی مجید و آقا سپهر گل.

 

92/1/17 وقتی دستات و میذاری رو زمین واز بین پاهات نگاه می کنی می خوای سعی کنی بایستی.

دوشنبه هجدهم.دیشب فهمیدی با فوت کردن توی سوتت صداش در میاد حالا فکر کن ساعت 11/5 شبه و شما هم این و کشف کردی و تا اونجا که می تونی و زور داری فوت می کنی تو سوتت قربونت برم نمی دونم چرا اینقدر ذوق کرده بودم و شما هم وقتی خوشحالی من و می دیدی می خندیدی و ول نمی کردی.البته قبلا"هم سوت زده بودی ولی شانسی صداش در اومده بود ولی دیشب می دونستی باید چطور بگیریش و توش فوت کنی.سپینا وقتی میریم خونه ی خاله فاطی تا پگی رو می بینی می گی دودو   منم وقتی باهات حرف میزنم می گم یک دو بعد دوباره می گم یک خودت می گی دو.خیلی دلت می خواد حرف بزنی لبات و بهم فشار می دی یدفعه با شدت می گی د د د.چند روزه میگی دخان دخان وقتی می گی آب دهنت هم گوشه ی لبات جمع می شه خیلی عسل می شی نفسم.

سپینای گلم امروز بهت یاد دادم بگی مو ولی می گفتی نو بعد بهت می گفتم موهات کو؟دستت رو میذاشتی رو سرت.بهت می گم دستت و بده مامان دست راستت و میاری جلو.بهت می گم به موهای بابا دست بزن فکر می کنی منظور از دست زدن کف زدنه قربونت برم شروع می کنی دست می زنی (کف می زنی)و می گی د که ما هم دست بزنیم دختر شیرینم.ظهر داشتم به بابا می گفتم من دوباره دارم تب می کنم واسه واکسن سپینا از بس ناراحتم وقتی یادش می افتم که قراره دوباره درد آمپول رو تحمل کنی.خدا خودش بهم صبر بده راه درازی پیش رو دارم واسه بزرگ کردن دخترم  هیچوقت از خدا واسه خودم سلامتی نخواسته بودم ولی از وقتی به دنیا اومدی همش از خدا می خوام به من و بابا سلامتی بده تا در کنارت باشیم تا اونجایی که بتونی خودت از پس کارات بر بیایی.امیدوارم خدا خودش یاری کنه.

امروز جمعه بیست و دوم.زیبای من لالا کردی چون تازه از حمام اومدیم.می خوام از روز چهارشنبه برات بگم که رفتیم خونه ی خانوم حقیقت دوست خاله شمسی.خیلی وقت بود که می خواستم برم بهشون سر بزنم چون تو این مدت خیلی زحمت کشیدن واسه مامان وقتی تو دلم بودی واسه مامان ویارونه آوردن با مریم جون وقتی به دنیا اومدی واسه دیدنت اومدن.ولی وقتی رفتن مکه و اومدن مامان نتونست واسه دیدنشون بره .تا بالاخره من و شما و خاله فاطی و خاله زهره و زهرا جون رفتیم خونشون.قربونت برم که وقتی میریم جایی اینقدر خانومی با اون قیافه ی مهربونت بهشون نگاه می کردی و لبخند میزدی وقتی هم نیوشا کوچولو رو که الان 2 سال و 3 ماهشه دیدی خیلی ازش خوشت اومد همش می خواستی به پاهاش دست بزنی نمی دونم چرا اینقدر پای لخت و دوست داری وقتی هم که لباس خودت و عوض می کنم همش می زنی رو پات شاید از صداش خوشت میاد.خلاصه می خواستی به پای نیوشا دست بزنی اونم نمیذاشت یکم که گذشت شروع کردی به حرکت و دلت می خواست به میز دست بزنی که مامان شما رو برداشت برد سمت پذیرایی که از وسایل پذیرایی خبری نبود تا شما بازی کنی چون از راه رسیدیم توی نشیمن نشستیم.ولی کم کم همه اومدن پیشمون.الانم بیدار شدی . چون خوش اخلاق بودی دوباره برگشتم برات بنویسم خلاصه از اون روز بگم که تا 9 اونجا بودیم وبا خاله شمسی اومدیم خونشون اونجا که بودیم می خواستن سبزی خرد کنن که شما خیلی دوست داشتی دست بزنی عمو مصطفی که خیلی دوستت داره گذاشتت تو آشپزخونه که بهشون دست بزنی تا اونجا که تونستی سبزی ها رو پخش و پلا کردی و خودت هم می نشستی روشون وخیلی کیف کردی و بهت خوش گذشت تا اینکه بابا اومد دنبالمون.

قربونت برم کارایی که این روزا می کنی:اول اینکه وقتی می خوابونمت تا عوضت کنم دلت نمی خواد بخوابی و همش می خوای بلند شی اینقدر باید برات ادا و شکلک در بیارم و سرت و به عروسکای آویزون لوستر گرم کنم تا بخوابی.دلت می خواد به همه چیز دست بزنی ومنم تا اونجا که بشه چیزی نمی گم البته اگه خونه ی خودمون باشیم به همین خاطر ترجیح میدم همش خونه ی خودمون باشیم.ظهر بهت ماکارونی دادم بخوری همش و مالوندی رو زمین واسه همین زود بردمت حمام  دیگه اینکه تا در حمام باز باشه زود میری دستت و میمالی کف حمام چون همش اونجا می شورمت وخیسه آخه آب بازی رو دوست داری الانم داری اتیش می سوزونی منم باید برم .

93/1/23 صبح وقتی از خواب بیدار شدی خاله داشت بدنت و نرمش میداد و حسابی کیف کرده بودی.

امروز بیست و چهارمه ویک شنبه.دیروز رفتیم خونه ی یکی از دوستای قدیمی که مامان تا حالا ندیده بودش با سه تا خاله ها رفتیم خاله زهره نبود.واسه اولین بار اونجاجوجه دیدی اینقدر دوستش داشتی همش می خواستی بگیریش منم ازت عکس گرفتم.امروزم واسه اولین بار پرتقال خوردی.نوش جونت عشقم. خیلی خوشحال می شم وقتی رشدت ومی بینم و اینکه روز به روز داری کارای جدید یاد می گیری الانم من و دیدی داری میایی پیشم.تا بعد میبوسمت طلا خانوم. 

جوجه رو سر خاله شمسیه شما هم تو بغل خاله فاطی.

روز دوشنبه بیست و پنجم.امروز رفتیم حمام همیشه برات یه سری اسباب بازی می برم تا بازی کنی چون دو هفته است این شکلی حمام می کنیم:شما می شینی رو صندلیت که لگنت هم هست بازی می کنی تا مامان خودشو بشوره بعد مامان شما رو می شوره دوباره می شینی آب بازی می کنی تا مامان آب بکشه و کمی خودش و خشک کنه اونوقت شما رو آب میکشم و تو حمام موهاتو خشک می کنم واسه لباس پوشوندن میارمت بیرون.این مراحل حمام کردنمونه و فکر می کنم تا مدتها اینجوری باشه.خلاصه داشتم می گفتم که برات وسیله میارم بازی کنی ولی از اونجایی که با هر چیز غیر از اسباب بازی بازی می کنی شونه ی مامان تو دستت بود و بازی می کردی داشتی به منم نگاه می کردی که دیدم شونه رو بردی سمت موهات وقربونت برم داری می کشی رو سرت یعنی منم دارم شونه می کنم.دست بردم سمت صورتم که صورتم و بشورم دیدم همون کارو می کنی و ادای مامان و در میاری می خواستم بچلونمت ولی تو حمام می ترسم چون مثل ماهی سر میخوری از دست آدم.منتظر شدم تا بخوابی بیام برات بنویسم یک ساعت پیش داشتیم با بابا حرف میزدیم من تو آشپزخونه بابا هم رو صندلی نشسته بود شما هم زیر پای بابا سعی می کردی بیایی تو آشپزخونه بابا گفت سپینا خودش اومد بالا نگاه کردم دیدم داری خودت و از اون یه پله کوتاه زیر میز می کشی بالا البته فکر کردم بابا بهت کمک کرده چون با چشمم ندیدم بالا اومدنت رو زمانی دیدمت که دیگه اومده بودی تو اشپزخونه حالا بازم مطمئن نیستم. شاید بابا بهت کمک کرده خواسته سر به سرم بذاره چون واسه هر کاری که انجام میدی کلی ذوق می کنم.دیشب دستت و می گرفتی به پشتی هایی که گذاشتم جلوی مبل می ایستادی منم ازت فیلم می گرفتم ولی زانوهای کوچولوت می لرزید و خیلی تعادل نداشتی.شاید تو پست های قبلی برات نوشته باشم که دستت و میذاری زمین و رو پاهات می ایستی ازت عکس هم گرفتم از دیروز تا حالا وقتی به این حالت در میای از بین پاهات پشتت و نگاه می کنی. دیگه برات بگم که بابا نوک بینیت و می گیره و اینجوری باهات شوخی می کنه یاد گرفتی همین کارو می کنی اینقدر نوک بینیت و می پیچونی و فشار میدی که قرمز می شه امروزم خاله زهره بهت گفت بابا سیامک کو؟؟؟تا اسم بابا رو شنیدی دستت و بردی سمت بینیت و همین کارو کردی.کلماتی که خیلی زیاد می گی: اوخ  وقتی به جایی می خوری یا صدایی میشنوی یا می خوای چیزی بهمون بگی.وقتی چیزی که داغه مثل چای می بینی میگی:اوف یا اوه. به چیزایی که نباید دست بزنی یا یه زمانی بهت گفتم نه سپینا بهش دست نزن با حرکت دستت پشت سر هم می گی:نه نه نه نه گاهی از خوابم که بیدار می شی خواب آلود اوخ و نه نه  رو تکرار می کنی.راستی وقتی هم که شیر میخوای با گریه می گی می می و تا زمانیکه بهت شیر ندم همینطور پشت هم تکرار می کنی.دیگه وقتی کسی میاد خونمون وقتی میخواد بره مفهوم بیرون رفتن و فهمیدی وقتی می گم میخوایم بریم ددر و لباس تنت می کنم چیزی نمی گی چون خیلی از اینکه لباس تنت کنم یا لباست و عوض کنم بدت میاد ولی موقع ددر ساکتی و خودت هم می گی د د .اینم بگم که اصلا"نمیذاری به موهات چیزی بزنم نه گیره نه تل موندم واسه تولدت میخوام ببرمت آتلیه موهات و چیکار کنم آخه 15 روز دیگه تا تولدت مونده عسلم.امروز به بابا داشتم می گفتم هفته ی دیگه جمعه تولد سپیناست بابا گفت روز شماری نکن اونروز هم میاد و چشم رو هم بذاری می بینی دخترمون بزرگ شده.گفتم من دارم فکر می کنم واسش چیکار کنم ؟چون تصمیم ندارم برات مهمونی بگیرم چون الان متوجه نمی شی انشاءلله وقتی یکم بزرگتر شدی که تونستی خودت نظر بدی و مهمونات و دعوت کنی هر جور خواستی در خدمتیم.ولی امسال چون واکسن هم داری نمی خوام اذیت بشی قربونت برم.امیدوارم همیشه سلامت و دل خوش باشی وهمیشه اون چشمای خوشگلت پر از برق خوشحالی و امید باشه.

امروز شنبه سی ام فروردین.می خوام برات از چند روز قبل بنویسم که رفته بودیم تهران خونه ی خاله و ...و می خواستم به دکتر هم نشونت بدم .روز سه شنبه ظهر با خاله فاطی و زهرا جون رفتیم تهران می خواستیم بریم خونه ی خاله افسر و فائزه جون.وقتی رسیدیم خونه ی خاله بلافاصله بردمت پیش دکتر واسه چک آپ تا دیدت بهت لبخند زد شما هم که قربونت برم همش بهش می خندیدی وقتی گذاشتمت رو ترازو گفت ماشاالله گفتم خوبه؟گفت اضافه هم داره بعد خوابوندمت رو تخت قدت و اندازه گرفت گفت دخترت قدش هم بلنده و همه چیزش خوبه و گفت از این به بعد می تونه غذای خودتون رو بخوره ولی کم ادویه باشه عزیز دلم نمی دونی چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم همه چیزت خوبه فقط یکم از بابت اینکه هنوز راه نمیری دل نگرانم .شب اول شما تا صبح نخوابیدی و نذاشتی که مامان هم بخوابه اونجا همش خاله فاطی و خاله زهرا کمک می کردن تا مامان بتونه استراحتی بکنه دستشون درد نکنه خیلی زحمت کشیدن. روز پنج شنبه خاله واسه مامان چای آورد داشتی شیر می خوردی همیشه چای رو که می دیدی می گفتی اوف ولی این بار گفتی جیز و تا الانم تکرار می کنی.پگی بیچاره هم این روزا از دستت فراری بود چون دمش و می کشیدی یا می خواستی با انگشتت بزنی توچشمش.ازت یه عالمه عکس و فیلم گرفتم عکسات و برات میذارم .تو این چند روز با کمک خاله ها خیلی راحت می ایستادی دستت و به مبل می گرفتی و می ایستادی و می گفتی دست چون ما برات دست می زدیم یاد گرفته بودی خودتم می گفتی تا برات دست بزنیم .پنج شنبه شب خونه بودیم بابا سیامک کلی دلش برات تنگ شده بود.

شیطنت های سپینا:

93/1/26

93/1/27 دوباره سر لباس شویی ودست زدن به پگی.

93/1/28 داری دالی می کنی.

وقتی سپینا عکاس می شه.

خیلی بدت میاد از روسری و کلاه و کلا"دوست داری راحت باشی.

دیروزم که جمعه بود با المیرا جون و عمو نیما قرار گذاشتیم که بریم باشگاه سوارکاری بابای المیرا جون از اونجایی که دیگه داری به پگی توجه می کنی دلم می خواست حیوانات اونجا رو ببینی من . شما و بابا با خاله فاطی و زهرا جون قرار گذاشتیم رفتیم اونجا. اولش خواب بودی ولی بعد که بیدار شدی بردمت حیوانات و بهت نشون دادم چون خواب آلود بودی وخیلی سرحال نبودی دقت نکردی.

سپینا و بابا.

تو بغل خاله زهرا کنار یه اسب سفید خوشگل.

سپینا و مامان کنار شترمرغ ها.

روز دوشنبه اول اردیبهشت خاله زهرا زحمت کشید اومد دنبالمون که بریم پارک کالسکه ت و گذاشت تو ماشینش رفتیم پارک تنیس از اونطرف خاله فاطی هم رفته بودومنتظرمون بود.هوا خیلی عالی بود اول کلاه سرت بود بعد کلاهت و در آوردی منم دیگه نذاشتم سرت چون خیلی گرم بود.یکم پیاده روی کردیم شما هم که همش آواز می خوندی تا اینکه یه جا نشستیم خاله زحمت کشیده بود چای و ...آورده بود تا دیدی مامان نشست شروع کردی به بهانه گیری خاله زهرا هم برد یکم گردوندت تا مامان چای بخوره بعدش دلت سیر خواست پشتمون یه نماز خونه بود که هیچکس هم توش نبود بردمت اونجا بهت شیر دادم وقتی برگشتیم رفتیم سمت اسباب بازی ها اول بردمت رو سرسره وقتی از اون بالا سرت دادم خیلی دوست داشتی و با صدا خندیدی بعد بردمت روی تاب تا نشستی مامان برات تاب تاب عباسی می خوند یکم که گذشت شروع کردی به تکرار داب داب.اومدم از رو تاب بلندت کنم که می خواستی گریه کنی که خاله زهرا اومد دوباره تابت داد.یکم که بازی کردی بردم دستت و شستم و نشوندمت تو کالسکه و برگشتیم خونه تو ماشین خوابت برد.خونه ی خاله بودیم و یک ساعتی خوابیدی که فائزه و علیرضا اومدن بعد از اینکه باهات بازی کردن دوباره رفتیم بیرون برای اینکه مامان خسته نشه نوبتی بغلت می کردن چون یکم که تو کالسکه نشستی دیگه خسته شدی.تو بغلم بودی و داشتیم می رفتیم و زیر گوشت داشتم برات شعر می خوندم که شنیدم می گی دودو قربونت برم یه کلاغ دیده بودی و به اون می گفتی دودو همه اومدن و خوشحال بودن و قربون صدقت می رفتن که داری حرف میزنی.با علیرضا اینابرگشتیم خونمون بابا هم تازه رسیده بود ساعت 9 بود زن دایی سارا تماس گرفت می خواستن بیان خونمون تا یکم خونه رو جمع کردیم دایی مجید و زن دایی و سپهر رسیدن و برات یه عروسک سخنگوی خوشگل هم خریده بودن.دستشون درد نکنه همون موقع لباس های عروسک بیچاره رو در اوردی و از اونجایی که عادت داری همه چیز و میندازی به گردنت با لباس ها هم همین کار و می کردی و تمام موهای عروسک بیچاره رو بهم ریختی.حالا عکس های پارک و عروسکت و برات میذارم.

همون زمانیه که نشستیم تا چای بخوریم یکم که گذشت کلاهت و برداشتی و همین باعث سرما خوردگیت شد.

 

برات اسباب بازی برداشته بودم از کالسکه مینداختی پایین و بهشون نگاه میکردی تا بهت بدیم.

روی سرسره برای اولین بار.

برای اولین بار روی تاب ببین چه محکم زنجیرش رو گرفتی.فدات بشم که اینقدر مراقب خودتی. 

تک گل خونمون کنار یه عالمه گل.

تو بغل علیرضا در حال صخره نوردی.

93/2/4 عزیز دلم در خواب.

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)