سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

سومین مشهد.

۹۷/۳/۲۱ دوشنبه. سلام دخترم از وقتی که اومدم برای تولدت نوشتم دیگه هم وقت نکردم هم متاسفانه وضعیت اینترنت خیلی خوب نیست و منم یکم درگیر کار مدرسه و نوشتن کارنامه و ...شاگردام بودم و تا آخرین روز اردیبهشت هم با هم مدرسه بودیم چون شما هم سه روز آخری که مامان می رفت سر کلاس باهام می اومدی سر کلاس.  حالا از اون روز الان وقت کردم تو دفتر بابا برات بنویسم😎اول از روزایی بگم که باهام می اومدی مدرسه شاگردام کلی دوستت داشتن و باهات بازی می کردن و سرت و گرم میکردن روز آخر هم که بچه ها درس نجوم داشتن چادر آوردن و براتون آسمان نما تو حیاط مدرسه درست کردن و برات خیلی جالب بود و همش راجع بهش صحبت می کردی .دوشنبه ۲۴اردیبهشت  هم که رفتیم اردو واونجا کلی با شا...
21 خرداد 1397

تولدت مبارک

سه شنبه ۹۷/۲/۴ 💕💕 زندگی ﻗﺎﻟﯽ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ ... ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﺎﻓﯽ ﻭ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺑﺎﻓﻢ ﻭ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺑﺎﻓﺪ، ﻣﯽ ﺑﺎﻓﯿﻢ ﻭ ﻧﻘﺶ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ، ﺩﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﭘﺎ ﮐﺮﺩ، ﻫﺮ ﮐﻪ ﺁﻣﺪ ﮔﺮﻩ ﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻧﮕﯽ ﻭ ﻃﺮﺣﯽ، ﺁﻣﯿﺰﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﻧﺎ ﺯیبا، ﺳﺎﯾﻪ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﺛﻮﺍﺏ... ﮔﺮﻩ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ، ﻃﺮﺡ ﻭ ﻧﻘﺸﺖ ﻧﯿﺰ، ﻭ ﻫﺰﺍﺭﻫﺎ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺁﺩﻣﯿﺎﻥ ﺑﺮ ﻓﺮﺷﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺯﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﻮ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﯼ! ﮐﺎﺵ" ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯾﯽ ﺭﺍ که سهم توست زیبا ببافی... سپینا جونم دخترم ،امیدم تولدت مبارک🎊🎈🎂 امیدوارم همیشه دلت شاد باشه و خنده از روی لبات محو نشه ،و خوشبخت باشی🙏. فردا روز تولدته و از سر شب تا الان همش می گی امشب و خیلی دوست دارم چون تولدمه و مامان و بابام هم کنارم هستن،از هفته ی گذشته ت...
4 ارديبهشت 1397

یکماه مونده تا تولد ۵ سالگی😁

شنبه ۹۷/۱/۱۸ .دختر قشنگم کمتر از یکماه دیگه به تولدت مونده و مامان میخواد برات تو مهد جشن بگیره و از الان تو فکرم که برات چیکار کنم که حسابی خوشحال بشی چون هر سال که میگذره بیشتر متوجه می شی و امسال هم که بهم گفتی دوست داری کیک تولدت السا باشه و خودت دیگه صاحب نظر شدی😄 امروز تو مهد تولد یکی از دوستات بود، دیشب من و بابا خوابیده بودیم ولی شما به فکر تهیه ی کادو بودی و وقتی بابا بهت گفت بخواب گفتی دارم واسه دوستم کادو درست می کنم که یدفعه من یادم افتاد و چند تا چیز و بهت پیشنهاد دادم که برداشتی واسه خودت 😎و به یه تابلو رضایت دادی که بدی به دوستت. سپینا چی بگم از ریخت و پاش هایی که می کنی امروز اومدی کلی ماکارونی،جو،رشته و...از تو سوپرمارکت ب...
18 فروردين 1397

سال ۹۷

امروز دوشنبه ۹۷/۱/۶.سپینا جونم سلام مامان ،سال نو مبارک عزیزم.امیدوارم توی سال جدید اتفاقات خوبی برای همه بیفته و دل همه شاد باشه ،امسال ما هم پر از اتفاقات و تغییرات خوب باشه. تعطیلات هر دومون از ۲۸اسفند شروع شد و همون روز رفتیم باغ فردای اونروز ساعت تحویل سال ۷:۴۵شب بود و ما از صبح اونروز دوباره باغ بودیم و ساعت نزدیک ۴برگشتیم و زمان تحویل سال مامان داشت غذا درست می کرد😃. همین الان که داشتم برات می نوشتم دیدم همش در رفت و آمدی اومدم دیدم داری ظرف می شوری و  همه جا رو خیس کردی😯،وقتی با این صحنه مواجه شدم اصلا فراموش کردم که چی می خواستم برات بنویسم فقط بگم که کمتر از یکماه دیگه به تولدت مونده و دارم برای گرفتن تولد توی مهد برنامه ریزی می کن...
6 فروردين 1397

یه اتفاق مهم

۹۶/۱۱/۱۶ دوشنبه.سلام مامان جونم دختر قشنگ و مهربون مامان الان که دارم برات می نویسم۴ سال و ۹ ماه و ۱۱ روز از سن شما عزیز دلم می گذره.چیزی که می خوام بنویسم شاید باعث تعجب دیگران بشه ولی از زمان تولدت تا همین دیشب شما تنها نخوابیدی یا با مامان خوابیدی یا بابا ،خوب وقتی نوزاد بودی بخاطر شرایطی که داشتی هم ریفلاکس و هم شیر خوردن برام راحت تر بود که کنارم باشی چون اگه از اون زمان می خواستم جدات کنم خیلی بهم سخت می گذشت بعد از اینم که دیگه بزرگتر شدی خودت جدا نمی شدی و البته منم خیلی این قضیه رو جدی نمی گرفتم چون یه جورایی خودم هم به این شرایط عادت کرده بودم و کنارم بودی خیالم راحت بود .البته یکم تنبلی هم بودا😁چون دیگه نباید می اومدم پتو چک ...
16 بهمن 1396

پنجمین زمستان

۹۶/۱۱/۳ سه شنبه.دوباره با یه عالمه دیر کرد سلام،عزیز دلم کی اینقدر بزرگ شدی؟؟؟که متوجه می شی وقتی مامان از دستت ناراحته چطوری باید دل مامان و بدست بیاری و با اون حرفهایی که به من زدی امشب کلی بغضم و قورت دادم و خودم و کنترل کردم که گریه نکنم... امشب که خاله شیما و عمو علی اومده بودن خونمون سر موضوعی مامان از دستت ناراحت شد و به عنوان تنبیه تو اتاقت موندی و نیومدی تا رفتن.بعد از رفتن مهمونا اومدی با چند تا برگه که روشون نقاشی کشیده بودی و از مامان عذر خواهی کردی من اول کوتاه نیومدم بعد شروع کردی به زبون ریختن که "مامان درسته که من یه سری از وسایل و دوست دارم ولی شما رو بیشتر از اونا دوست دارم و شما برام ارزشمندی و..."و تمام این ح...
3 بهمن 1396

چهار سال و...

۹۶/۹/۱۸ سلام دختر قشنگم نمی دونم قبلا هم این اعتراف کردم یا نه به هر حال اگه تکراریه ببخشید.اینکه،قبلا اگه وبلاگی رو می دیدم دیر به دیر آپ می شه می گفتم اصلا خوب نیست و باید روزمره گی توش نوشته بسه ولی الان خودمم به اون نقطه رسیدم که واقعا وقت نمی کنم و متاسفانه اینقدر جایگزین های دیگه ای بوجود اومده که خیلی کم پیش میاد بتونم به وبلاگت سر بزنم ولی سعی میکنم نگارشم برای شما عزیز دلم از این کم رنگ تر نشه🙏. الان که دارم برات می نویسم در آنکارا به سر میبریم و برای انجام یه کاری اومدیم که نتیجه ش چند روز دیگه مشخص می شه و این امر و واگذار به خدا کردیم که هر چه به صلاحه برامون رقم بخوره،از روز سه شنبه ی هفته ی گذشته ۱۳ آذر نزدیک به سا...
18 آذر 1396

چهار سال و نیم

۹۶/۸/۱۱ پنج شنبه.سلام دختر قشنگم جون منی نمیدونی از دیشب تا حالا چی کشیدم بخاطر این حال مریضت،دیروز  مامان کار داشت واسه همین سپردمت به بابا و سه ساعتی رو با بابا بودی و بعد اومدین دنبال من تو ماشین بودیم که گفتی مامان سردمه...تا رسیدیم خونه چسبیده بودی به من که دیدم داری میلرزی و چشمات داره بسته میشه منم زود لباسات و عوض کردم و پیچوندمت لای پتو و بلافاصله برات از دمنوش گرفته تا شیر و چای و هر نوشیدنی گرمی که به ذهنم میرسید درست کردم و با کلی قربون صدقه به خوردت دادم.هر چقدر گفتم بریم دکتر گفتی مامان خسته ام بذار بخوابم منم که دیدم حال نداری و همش تو چرت و خوابی دیگه چیزی نگفتم ولی تا صبح تب داشتی دست و پاهات سرد بود ولی سرت داغ بو...
11 آبان 1396

چهار سال و پنج ماه

۹۶/۸/۱ سلام دختر نازنینم دومین ماه از فصل پاییز هم رسید و تازه وقت کردم بیام برات بنویسم چون خیلی تو این مدت مشغله داشتم و خیلی ذهنم درگیرت بود،با توجه به اینکه با من میومدی مدرسه ولی سر کلاس نمی رفتی  من سه هفته ای بهت فرصت دادم ولی وقتی دیدم هیچ علاقه ای نداری روز چهارشنبه ۱۹ مهر وقتی با هم برگشتیم خونه واسه خودت مشغول تماشای کارتون بودی بهت گفتم میخوام ببرمت مهد،شما که همش مخالف بودی بری مهد با وجود خستگی که داشتی بلند شدی لباست و پوشیدی و با هم رفتیم یه مهدی که یکی از همکارام تعریفش و کرده بود و گفته بود که صد در صد جذب میشی خلاصه رفتیم و مدیر و مربی ها نبودن فقط یکی از مسولین بود شماره مدیر و گرفت و باهاش صحبت کردم و قرار شد از شنب...
1 آبان 1396