سپیناسپینا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

سپینا تک ستاره ی آسمان زندگیم

اولین های پرنسسم

92/2/5 اولین گریه همین که به دنیا اومدی. 92/2/7 اولین حمامت و و اولین روز ورودت به خونه. 92/4/7 اولین بار که اوقون گفتی. 92/4/10 اولین صدای ذوق کشیدنت و که شنیدم. 92/4/21 اولین خنده ی با صدای بلند ولی ناگهانی بود یعنی بدون اینکه متوجه حرفهای ما بشی خندیدی. 92/4/24 اولین بار که از ساعت 12/5 تا 5/5 صبح خوابیدی بدون بیدار شدن. 92/4/28 اولین بار که شروع کردی به جیغ کشیدن و از صدای خودت هم خوشت اومده بود و ول نمی کردی. 92/4/30 اولین بار خودت دمر شدی.و واسه اولین بار باهات حرف زدیم و با صدا خندیدی. 92/7/2 اولین بار که موهاتو کوتاه کردیم. 92/7/3 اولین بار که شست پاتو کردی تو دهنت و شروع کردی به خوردنش. 92/7/13 برای او...
19 اسفند 1392

ده ماهگی

    فرشته ی زمینی من 10 ماهگیت مبارک.   امروز با بابا و خاله شمسی شما رو بردیم واسه چک آپ.عشقم وزنش شده 10/200 قدش 74 و دور سرش 45. وای که چقدر خوشحال شدم وقتی دوست خاله گفت همه چیز عالیه حتی گفت قدت رشد جهشی داشته و مامان هم از نگرانی در اومد چون خیلی غصه می خوردم که غذا نمی خوری.خدایا شکرت. بعد از اون بابا ما رو برد وفسور کوچولو قرار بود واسه دخترم کتاب و چند تا بازی فکری بخرم.تو  راه خوابت برد منم اونجا با عجله برات خرید کردم خانوم فروشنده گفت بازی فکری واسه سن شما محدوده و مامان فقط دو تا بازی فکری انتخاب کرد و بیشتر کتاب خرید چون کتابات تکراری شده بود هر چند همیشه بهشون خیلی علاقه نشون میدی. 92/11/5 ...
18 اسفند 1392

شش ماهگی

عزیز دلم واسه این روزا لحظه شماری می کردم چون بهم گفتن ریفلاکست بعد از 6 ماهگی خیلی کمتر میشه.ولی هر قدر بزرگتر می شی دلم واسه روزای قبل تنگ می شه دوست داشتم می تونستم بوی بدنت رو اون بوی شیری که میدی و توی یه شیشه جمع میکردم مثل یه عطرتا هر وقت دلم واسه این روزات تنگ شد بوش کنم. هر کس می اومد خونمون می گفت کل خونتون بوی سپینا رو میده الان که دارم در مورد 6 ماهگیت مینویسم 6 روز از اتمام 9 ماهگیت میگذره( پنج شنبه 92/11/10) ولی مامان درسته اون موقع تو وبلاگت ننوشته ولی تو دفترت ثبت کرده همه ی اتفاقات رو که چیزی از قلم نیفته. اینجا تو گهوارت لم داده بودی. تو این ماه بیشتر این مدلی میخوابیدی واسه خودت دمر می شدی و سرت ...
10 بهمن 1392

حرفهای مادر دختری

92/11/7 دلم میخواد امروز فقط بنویسم از هر کجا و هر چیز که بشه.مونسم قبل از تولدت یعنی قبل از اینکه حتی داشته باشمت هر وقت زمان پیدا می کردم حتی اگه زمان هم نداشتم از چیزای دیگه میزدم و میرفتم سر مزار بابا بزرگ آخه خیلی بهش وابسته بودم و دوسش داشتم می رفتم اونجا و کلی گریه می کردم و تا احساس سبکی نمی کردم برنمی گشتم .ولی الان که شما رو دارم شدی تموم زندگیم بهار امسال یکسال می شه که پیش بابا بزرگ نرفتم البته عکس بابابزرگ رو شومینه ی خونمونه و مامان هر وقت می بینه واسش فاتحه میخونه ولی نمی دونم چرا میترسم برم دلم شور شمارو میزنه میخوام دلیلش تو دلم بمونه.  خلاصه کلا"روش زندگیم و تغییر دادی یادم نمیاد هیچوقت اینقدر مدت طولانی تو خونه...
7 بهمن 1392

هشت ماهگی

                      سپینا من تو را یکی دوست دارم زیرا بهتربن ها یکی هستند                                خدا.....خورشید.....ماه.....پدر.....مادر.....تو                                         ی...
23 دی 1392

پنج ماهگی

سپینای گلم روزی که واکسن اتمام چهار ماهگی رو زدیم خاله افسر که از شب قبلش زحمت کشیده بود از تهران اومده بود صبح باهامون اومد.(همیشه خاله شمسی زحمت واکسنت و می کشه چون نه من نه بابا نمی تونیم ببینیم دخترمون از درد گریه کنه ولی این بار مسافرت بود)بعد از واکسنت هم بابا زحمت کشید ما رو گذاشت خونه خاله آخه از وقتی به دنیا اومدی مامان هیچ جا نرفته همیشه دو تایی تو خونه ایم.  عزیز دلم این عکس بعد از واکسنته. خاله مریم این عکستو خیلی دوست داره.   رو راکینگ چیر خاله لم می دادی یه بار هم خوابت برد. تو این عکست تب داشتی به خاطر واکسن. 92/6/7 با کمک خاله بردمت حمام.این ...
15 دی 1392

اولین سفر

92/10/11 دختر قشنگم الان که دارم برات می نویسم دقیقا"یک هفته از سفرمون می گذره .اولین سفر شما قرار بود به خونه ی خدا باشه چون مامان و بابا از پارسال تا حالا اسمشون در اومده خوب پارسال که شما تو دل مامان بودی امسالم که مامان و بابا دلشون شور می زنه دخترشون هنوز یکسالش نشده سوار هواپیما بشه واسه همین یکم به تعویق انداختیم به امید خدا سال دیگه تو همین فصل میریم. حالا بگم از مسافرت دو روزمون که بابا دوشنبه 2 دی تصمیم گرفت و روز چهارشنبه راهی چالوس شدیم و روز جمعه هم برگشتیم.روز سه شنبه مامان فقط داشت وسیله برای سپینا بر میداشت از لباس گرفته تا ظرف غذا و موادی که باهاش واسه دخملش غذا درست کنه.واسه این مسافرت کوتاه فقط سه تا کوله پشتی واسه شما ب...
12 دی 1392

شب یلدا

ملوسکم الان که دارم برات می نویسم 26 آذر و هنوز 4 شب دیگه تا یلدا مونده ولی مامان از دیروز داره تدارک می بینه واسه دخترش چون امسال اولین یلدای دختر قشنگمه. اول از همه بابا زحمت خرید همه چی رو کشیده-مامان هم یه قسمت خونه رو می خواد سنتی درست کنه و از دخملش چپ وراست عکس بگیره.من همیشه شب یلدا رو دوست داشتم ولی از بعد از فوت بابابزرگ دیگه هیچوقت شوقی واسه این شب نداشتم ولی امسال به عشق دخترم که اولین یلداشه خوشحالم و همش به بابا سیامک می گم این و بگیر اونو بگیر.می خواستم خودم واست لباس هندوانه درست کنم ولی ببخشید عزیزم وقت نکردم. تو این عکس فعلا"کرسی و گذاشتم هنوز مونده تا کامل بشه ولی عزیز دلم خیلی اینجا خوشحاله.فدای صورت خوشگلت.بعدا" عکسا...
1 دی 1392

سه و چهار ماهگی

  عزیزم این عکس واکسن دو ماهگیته که من اصلا"میترسیدم به لباست دست بزنم همونطور که واکسنت و زدن آوردیمت خونه.     اینجا تو بغل علیرضایی پای لپ تاپ نشستید.قربون قیافه ی متفکرت انگار می خوای مساله حل میکنی.  تاریخ عکس 92/4/8 اینم خوابیدن عسلت 92/4/9خیلی خوشگل می خوابی. 92/4/12 اینجا تو بغل بابا سیامک لم دادی.92/4/10 92/4/17 از اونجایی که تا از از کنارت بلند می شدم بیدار می شدی بهم گفتن یکی از لباساتو بذار کنار سپینا بوتواحساس می کنه می خوابه منم اینجا وقتی خوابت برد لباسمو کشیدم روت نزدیک به دو ساعتی خوابیدی ولی دیگه این اتفاق نیافتاد.چون وقتی می خوابیدی لباسمو...
25 آذر 1392

یک ماهگی و دوماهگی

چه روز قشنگی بود روز شکفتن روزی که خداوندیکی از بهترین فرشتگانش را به زمین فرستاد و امااین روز تکرار آن روز قشنگ خداست روز زمینی شدن سپینا کوچولوی ما.....   سلام دختر قشنگم مامان از روز به روز رشدت عکس گرفته چون هر روز احساس میکردم قیافت عوض می شه حیفم می اومد ازش بگذرم یه سری از عکساتو برات تو وبلاگت می ذارم بقیه رو هم برات نگه می دارم. این عکس رو ساعت 2:47ظهر روزی که به دنیا اومدی بابا سیامک گرفته تازه مامان اومده بود تو بخش و تقریبا" 4ساعتی از تولددخترم می گذشت و اولین باری که مامان شیر دادن به دختر خوشگلش رو تجربه کرد و سپینا جونم هم مزه ی شیر رو احساس کرد.از اون به بعد دیگه وصله ی تنم...
21 آذر 1392